[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴡᴇɴᴛʏ ꜰɪᴠᴇ ]

234 63 128
                                    

نمی‌دونم چرا توی اون لایو تولد لعنت‌شده‌‌، وقتی که فقط من و تهیونگ به مناسبت تولدش پشت میز کوچیکی توی آشپرخونه نشسته بودیم، من یک تل خرگوشی روی سرم داشتم و اون می‌خندید، حتی یک نفرمون هم با خودش فکر نکرد که می‌شه از تصویر دو مرد که با لبخند صمیمانه‌ای به پهنای صورت همدیگه رو در آغوش گرفتن، برای به تصویر کشیدن دو مرد که روی همون میز به کثیف‌ترین شکل ممکن به همدیگه گره خوردن الهام گرفت.

***

تا حالا فروپاشی رو تجربه کردی؟

نه اینکه فکر کنی اینجور دغدغه‌ها رو کوچیک می‌دونم، اما منظورم چیزهای ساده‌ای مثل خراب شدن نمره‌ی امتحان یا سوتی دادن حین یک تماس کاری مهم نیست. اخراج شدن یا لو رفتن پوشه‌ی ویدیوهای پورنی که توی کامپیوترت قایم کردی هم همین‌طور.

منظورم تجربه‌ی واقعی لغت فروپاشیه. وقتی که با چشم‌های خودت می‌بینی چطور همه‌چیز از بین می‌ره و بنای زندگیت جوری فرو می‌ریزه که بعد از اون، امکان نداره بتونی با شکل اولش بازسازیش کنی‌.

مثل وقتی که در اتاق مشترکتون رو باز می‌کنی و دوست‌پسرت رو در حال عشقبازی با یک فرد غریبه روی تختی می‌بینی که خودت انتخابش کردی. تختی که فکر می‌کردی به هیچکس جز تو و دوست‌پسرت تعلق نداره و هرگز کسی جز شما دو نفر واردش نمی‌شه.

مثالم بی‌ربط به نظر میاد اما در آینده مشخص می‌شه که چرا این‌ها رو نوشتم.

برای الان، مهم‌ترین چیز اینه که بدونی روزی که تهیونگ اولین فن‌آرت بزرگسال من و خودش رو دید، چطور دچار فروپاشی شد. که چطور حس کرد هر چیزی که بینمون بوده به یکباره خراب شده و دیگه هیچوقت نمی‌تونیم موقع نگاه کردن به چشم‌های همدیگه اون تصویر لعنتی رو که حتی واقعی هم نبود، به یاد نیاریم.

تصویری که توش من به شکم روی میزی درست شبیه میزی که توی لایو تولد تهیونگ قرار داشت خم شده بودم، تمام تنم پر از خامه‌های سفید کیک تولدش بود و تهیونگ با همه‌ی توان، عضوش رو توی بدنم حرکت می‌داد.

***

مرز بین دوست صمیمی بودن و نبودن، تنها و تنها یک کلمه‌است:

«راحتی‌.»

زمانی که شخصی اونقدر به ما احساس راحتی بده که کنارش بتونیم خود واقعی‌مون باشیم، بدون ترس از به هم خوردن وجهه‌مون توی چشم‌های اون شخص با پیژامه‌های راحتی مسخره‌مون جلوش ظاهر بشیم، با همدیگه عکس‌های مزخرف و زشت بگیریم، حرف بزنیم، شوخی کنیم، اشک بریزیم و توی هیچکدوم از این لحظات احساس نکنیم قفسی دورمون وجود داره که حرکاتمون رو محدود می‌کنه، می‌تونیم اسم خودمون رو دوست‌های صمیمی بذاریم.

آدم نمی‌تونه با رئیسش دوست صمیمی باشه. حداقل نه تا وقتی که اوج کلمات رد و بدل شده‌ی بینشون در طول روز، سلام و خسته نباشیده و جز یک دست کت و شلوار اتو کشیده و مرتب همدیگه رو توی هیچ لباس دیگه‌ای ندیدن.

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now