[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛʜɪʀᴛʏ ]

240 61 164
                                    

از اونجایی که جیمین رو از خودم هم بهتر می‌شناسم، می‌دونم که تا چه حد از بلوف زدن خوشش میاد. پشمک عزیزم عاشق بزرگ‌نمایی هر ماجراییه که به هر نحوی داخلش نقشی ایفا کرده باشه؛ در نتیجه شک دارم که ماجرای برخورد اون روزش با تهیونگ رو به درستی برام تعریف کرده باشه، اما خب... درست به همون اندازه‌ای که از خالی‌بند بودن رفیقم خبر دارم، از خالی بودن کله‌ی پوکش هم آگاهم؛ پس امکان این هم وجود داره که تمام چیزهایی که بهم گفته، واقعی باشن. در هر حال تهیونگ هیچوقت به درستی تعریف نمی‌کنه که اون روز دقیقاً چه اتفاقی بین خودش و جیمین افتاد. - تقریباً هیچ بخشی از ماجراهای بین خودش و اون پشمک رو تعریف نمی‌کنه. - اما به همون اندازه‌ای که تهیونگ تودار و ساکته، جیمین عاشق تعریف کردن ریز به ریز جزئیات زندگی و روابطش با منه‌. در نتیجه با وجود اینکه حجم آگاهی من از این جزئیات تا حدی عجیب و معذب‌کننده‌است، تعریفش می‌کنم.

اون روز جیمین بدون اینکه به خونه‌ی خودش برگرده و لباس‌هایی بهتر از یک سوییشرت ارتشی و شلوار بگ زاپدار بپوشه، دوش بگیره یا حداقل موهاش رو شونه کنه، برگه‌ی حاوی آدرس تهیونگ رو توی مشتش گرفت و خودش رو به آپارتمانی رسوند که روح مرد مو مشکی داخلش هم از اینکه چه هیولایی داره بهش نزدیک می‌شه، خبر نداشت.

شاید نامردی به نظر بیاد اما جیمین واقعاً هیولاست. به طرز وحشتناکی برای رسیدن به اهدافش مصممه و اینکه تقریباً هیچ خط قرمزی توی زندگیش وجود نداره، اون رو تا حد زیادی خطرناک و غیرقابل کنترل می‌کنه.

زیاد طول نکشید تا خودش رو به اون آپارتمان سه خوابه توی یکی از محله‌های متوسط‌نشین شهر برسونه. یک ساختمون پنج طبقه با نمای کرمی که نه نگهبانی داشت و نه دری که جلوی ورود افراد متفرقه به خودش رو بگیره. شاید اگر سطح امنیتی اون آپارتمان فقط کمی بالاتر بود، تهیونگ و چانگمین هرگز گیر اون دو شیطان خبیث که بر حسب تصادف هر دو هم «پارک» بودن، نمی‌افتادن.

مرد مو صورتی موقع بالا رفتن از پله‌های آپارتمان کوچک‌ترین فشاری رو روی زانوها یا پاهای عضلانی و درشتش حس نمی‌کرد. عینک دودی‌ای که روی چشم‌هاش بود رو برعکس پس کله‌ی خودش گذاشت و حباب آدامس توت‌فرنگیش رو با صدای تق دلنشینی ترکوند. مقابل در قهوه‌ای‌ و پولیش‌خورده‌ای که دروازه‌ی ورود جیمین به بهشت محسوب می‌شد، ایستاد و شماره‌ی پلاک روی در رو با عدد نوشته‌شده روی برگه‌ی توی دستش تطبیق داد.

- پیدات کردم!

با نیشخند خبیثانه‌ای نجوا کرد و آدامس توی دهنش رو درآورد، اون رو گلوله کرد و در حالی که به حاشیه‌ی در می‌چسبوندش، زنگ در رو فشرد.

از توی چشمی کوچیک در که صورتش رو نامتقارن و عجیب و غریب نشون می‌داد، موهاش رو مرتب کرد و با احساس نزدیک شدن صدای قدم‌های کسی به در، خودش رو از جلوی چشمی کنار کشید‌. می‌دونست که اون پیت‌بول هار دل خوشی ازش نداره و اگر متوجه حضورش بشه، محاله در رو به روش باز کنه.

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now