[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛʜɪʀᴛʏ ᴛᴡᴏ ]

215 62 36
                                    

مطب روان‌شناسی که چانگمین دو - سه هفته‌ای برای از نزدیک دیدنش صبر کرده بود، چیدمان دلنشینی داشت. توی چینش مبل‌های ال‌مانند و قفسه‌ی کتاب‌های گوشه‌ی اتاق انتظار نظم جالب توجهی به کار رفته بود و علاوه بر آکواریوم بزرگ گوشه‌ی اتاق، رنگ آبی و سفید تقریباً همه‌جا به چشم می‌خورد. توی کاغذ دیواری‌های سفید اتاق گل‌های ریزی به رنگ آبی‌ نفتی دیده می‌شد و مبل‌های زیر پای چانگمین هم رنگ آبی پاستلی چشم‌نوازی داشتن. برای مرد مو حنایی عجیب بود که چطور اون مبل‌ها با وجود رنگ روشن و نشست و برخاست‌های متعددی که در طول روز روی اون‌ها انجام می‌گرفت، تا این حد تمیز بودن.

چشم‌های روشنش روی صورت منشی پشت میز نشستن و در جواب لبخند صمیمانه‌ی اون زن باردار روی صورتش، لبخند دلنشینی به لب نشوند.

سعی داشت تا حد امکان از نگاه کردن به سایر مراجعین دکتر کیم اجتناب کنه؛ چون علاوه بر اینکه این کار رو بی‌ادبی می‌دونست، براش سخت بود تا به اون چهره‌های آروم و بی‌آزار خیره بشه و با خودش فکر نکنه که هرکدوم از اون‌ها الان به خاطر چه مشکلی اونجا حضور دارن.

نگاهش رو از بچه‌ی بیش از حد آرومی که کنار مادرش نشسته بود و از پشت شیشه‌های ضخیم عینکش با لب‌های نیمه‌باز گل‌های ریز روی کاغذ دیواری‌ها رو می‌شمرد، دزدید و سرش رو پایین انداخت. هیچ دلش نمی‌خواست یک نفر که از قضا مشکل کنترل خشم یا اعصاب هم داره، اون بین مچش رو بگیره و سر نگاه‌های خیره‌ی چانگمین روی بقیه با مرد مو حنایی دعوا راه بندازه.

چانگمین برای دریافت استرس و فشارهای جدید اونجا نبود.

به ناخن‌های دستش نگاه و با خودش فکر کرد که چند وقته لاکی روی اون‌ها ننشونده. که چقدر از آخرین اجراشون می‌گذره و قبل از انتشار اون فن‌آرت و ورود نامجون به زندگی‌هاشون همه‌چیز فرق داشته. شاید کمی بی‌رحمانه به نظر می‌رسید اما چانگمین هیچکدوم از تغییرات اخیر زندگیش رو دوست نداشت. نه نزدیک‌تر شدن جونسو به خودش و نه رابطه‌ی بین هم‌گروهی‌هاش رو.

می‌خواست کمی خوش‌بین باشه اما به هر گوشه از نقاشی زندگیش که نگاه می‌کرد، رنگی وجود داشت که دلش رو بزنه. مشهورتر شدن آیرون فاکس جز فرود بار اضافه‌ای از فشار و مسئولیت روی شونه‌های چانگمین، کار دیگه‌ای با زندگی مرد مو حنایی نکرده بود. چانگمین حتی نمی‌تونست خودش رو با وجود طرفدارهای جدیدی که فقط عاشق خودش باشن دلگرم کنه. تقریباً تمام توجه‌ها روی جونگ‌کوک و تهیونگ بود و توی هر لایو، حس اضافه بودن بیش‌تر و بیش‌تر روی ذهن مرد مو حنایی سایه می‌انداخت.

دلش یک دلخوشی کوچیک می‌خواست. کمی استراحت و یک لیوان چای گرم که تهیونگ به دستش بده. درست مثل روزهای قبل؛ قبل از اینکه همه‌چیز تا این حد تغییر کنه و مکالمات طولانی بین اون دو هم‌خونه به چند جمله‌ی کلیشه‌ای و روزمره محدود بشه.

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now