[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴇɪɢʜᴛᴇᴇɴ ]

260 72 159
                                    

اولین باری که جونگ‌کوک توی خونه‌ی یونگی از خواب بیدار شد، از داخل آشپزخونه بوی پن‌کیک و مربای سیب می‌اومد و آفتاب تند تابستونی از پشت دیواره‌ی شیشه‌ای بالکن روی تن پسر مو بنفش می‌تابید. بالکن خونه‌ی یونگی - که به خاطرش هر ماه نسبت به جونگ‌کوک هزینه‌ی بیشتری بابت اجاره پرداخت می‌کرد - شیشه‌های عایق صدا نداشت و حتی با وجود در بسته‌اش هم، همچنان صدای بحث آقای مون با سگ فرضی همسایه شنیده می‌شد. از پنکه‌ی درب و داغونی که گوشه‌ی نشیمن قرار داشت، باد ملایم و نسبتاً خنکی مستقیماً به سمت جونگ‌کوک می‌وزید اما ضخامت پتوی فیروزه‌ای رنگی که روی تن پسرک کشیده شده بود به بدنش اجازه‌ی خنک شدن نمی‌داد.

جونگ‌کوک مطمئن بود که اگر گرما از خواب بیدارش نمی‌کرد می‌تونست تا فردا ظهر هم بخوابه؛ چون هم یونگی و هم یومی اونقدر ساکت و آروم بودن که پسرک تا ده دقیقه بعد از بیدار شدنش به کل موجودیت اون دو نفر رو فراموش کرده بود.

ده دقیقه‌ی تمام بدون اینکه پتو رو از روی خودش کنار بزنه یا به جهت دیگه‌ای بچرخه تا نور آفتاب چشم‌هاش رو کور نکنه توی همون نقطه موند و به سقف نگاه کرد. کمی دوده گرفته بود اما زیاد کثیف و تیره به نظر نمی‌رسید. شاید به خاطر پروانه‌های کاغذی‌ای که یونگی برای آسیب ندیدن سقف، اون‌ها رو با چسب خمیری بهش چسبونده بود. همین جزئیات ریز و درشت ثابت می‌کردن که اون خونه به یک هنرمند تعلق داره.

هنرمندی که حداقل از جونگ‌کوک کمتر شلخته بود.

دفتر، کاغذهای طراحی، شارژر لپ‌تاپ، قلم نوری، بشقابی پر از پوست سیب‌های تازه، بطری پلاستیکی شفافی که از وسط نصف شده بود تا نقش جامدادی رو برای خرت و پرت‌های یونگی ایفا کنه و سطل آشغالی با طرح انگری بردز که تا خرخره با تراشه‌های مداد و کاغذ مچاله‌شده پر شده بود، همگی گوشه‌ی هال توی نقطه‌ای که آفتاب روشون نیفته قرار داشتن و به فضای ساکت آپارتمان مرد همسایه جلوه می‌بخشیدن.

اگر همون لحظه یومی با صدای غان و غون هیجان‌زده‌اش توی آشپزخونه جیغ نمی‌زد و یونگی هم با همون لحن آروم و ملایم همیشگی - که در برابر دخترک حتی نرم‌تر هم می‌شد - جوابش رو نمی‌داد، جونگ‌کوک برای باقی عمرش همون‌جا می‌موند و اونقدر به وسایل یونگی و گلدون‌های دور خونه‌اش نگاه می‌کرد تا بمیره؛ ولی با صدای یومی، مثل رباتی که از قبل برای واکنش دادن به چنین موقعیتی برنامه‌ریزی شده عین تیر از روی زمین کنده شد و به طرف آشپزخونه دوید.

کاملاً فراموش کرده بود که شب قبل با چه وضعی اونجا اومده و مسئولیت مراقبت از یومی رو بیشتر از بیست و چهار ساعت روی دوش همسایه‌اش انداخته؛ اما زمانی که توی چارچوب در ورودی آشپزخونه قرار گرفت، متوجه شد که مرد همسایه‌ هیچ هم از این موضوع ناراحت نیست.

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now