[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛʜɪʀᴛʏ ꜰᴏᴜʀ ]

227 56 44
                                    

زندگی معمولاً زمانی جالب و شیرین می‌شه که اصلاً انتظارش رو نداشتی.

جونگ‌کوک این رو زمانی فهمید که توی آغوش تهیونگ غرق شد. نمی‌تونست انکار کنه که اون لحظه چقدر جا خورد؛ اما این چیزی از طعم شیرین احساس خواسته شدن روی زبونش کم نمی‌کرد.

لحظه‌ای که تهیونگ با اون چشم‌های میشی و مصمم مستقیماً توی چشم‌هاش زل زد و گفت هرگز از اینکه اون رو به گروهشون راه داده پشیمون نمی‌شه، جونگ‌کوک رها شدن از سنگینی باری رو تجربه کرده بود که تا قبل از اون نمی‌دونست روی دوشش وجود داره. وقتی که از سن کم به وزن عذاب وجدان و مسئولیت‌های سنگین روی دوشت عادت کنی، تشخیص دادن وجودش توی بزرگسالی سخت‌ می‌شه. جونگ‌کوک برای مدت طولانی‌ای - بیش‌تر از پونزده سال - به سرزنش کردن خودش بابت هر اتفاقی که توی زندگی خودش و اطرافیانش می‌افتاد، عادت کرده بود.

هربار که جونگیون بابت پس گرفتن پول دزدیده‌ شده‌ی والدینش از اون قماربازهای متقلب و خرج کردنش برای خرید غذا، مداد شمعی‌، دفتر نقاشی و بستنی‌های موردعلاقه‌ی جونگ‌کوک کتک می‌خورد، پسرک یکبار خودش رو لعنت می‌کرد؛ و هربار که یه‌ری سر کم شدن حجم گنج زیر فرشش جونگیون رو می‌زد، جونگ‌کوک یکبار دیگه از خودش متنفر می‌شد؛ چون می‌دونست خواهرش اون پودرهای سفید رو به خاطر اون برمی‌داره‌. برای اینکه یه‌ری رو کمی به خودش بیاره و مجبورش کنه تا برای جونگ‌کوک مادر بهتری بشه.

دلایل زیادی وجود داشت که پسرک مو بنفش خودش رو بابتشون مقصر می‌دونست و دائماً سرزنش ‌می‌کرد. این اواخر حتی به‌خاطر وضعیت به هم ریخته‌ی آیرون فاکس، بی‌کار شدن یونگی و جای خالی جونگیون توی زندگی یومی هم از خودش متنفر بود؛ چون هربار به چشم‌های درشت دخترک نگاه می‌کرد، صدایی توی سرش بهش می‌گفت که اگر برای جونگیون برادر بهتری می‌بود، الان یومی می‌تونست مادرش رو کنار خودش داشته باشه. فکر می‌کرد تقصیر خودشه که جونگیون نتونسته قبل از رفتن باهاش رو در رو بشه و ازش کمک بخواد. که نتونسته توی دوران بارداری سراغ برادرش بره و اجازه بده اون ازش مراقبت کنه؛ تا وزن تولد یومی نسبت به نوزادهای دیگه اینقدر اختلاف نداشته باشه.

جونگ‌کوک بابت تمام این‌ها خودش رو سرزنش می‌کرد و رفتار اون روز تهیونگ در عین تازگی، تلنگری شده بود تا پسرک مو بنفش به یکباره از حباب تاریکی که دورش رو احاطه کرده بود، بیرون بیفته.

نمی‌دونست اگر چانگمین سر نمی‌رسید و مجبورشون نمی‌کرد تا با همدیگه حرف بزنن، تا کی توی اون لجنزار باقی می‌موند، تا کی لذت تماشای بزرگ شدن یومی رو از دست می‌داد و تا کی فاصله‌ی بین خودش و گیتارش رو بیش‌تر و بیش‌تر می‌کرد.

از داشتن اون دو نفر خوشحال بود‌؛ از اینکه در نهایت می‌تونست توی هر شرایطی روی وجودشون حساب کنه.

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now