ما آدمها برای چی نفس میکشیم؟
دنبال جوابهای علمی و توضیح فعل و انفعالات دستگاه تنفس انسانها نیستم. میخوام اون دلیلی رو بشنوم که هر کسی هر روز صبح به خاطرش از خواب بیدار میشه. اون دلیل نیست؟ پس دلیلی که آدمیزاد هر شب به خاطرش به خواب میره. حتی اون هم نیست؟ اون چیزی که باعث میشه روزها حین کار کردن یکدفعه به خودت بیای و ببینی داری بهش فکر میکنی. یک آدم، یک شغل، یک رؤیای دور و دراز، یا حتی یک جوک مسخره که صبح امروز همکارت توی مترو برات تعریف کرده.
من اون دلیل رو میخوام. همون انگیزه و جرقهی کوچیکی که وقتی تا خرخره توی لجن فرو رفتی و شک نداری که دیگه هیچوقت نجات پیدا نمیکنی، یکدفعه از راه میرسه و باعث میشه با خودت بگی: «هی پسر! زندگیم اونقدری که فکرش رو میکردم هم افتضاح نیست.»
شاید حالا که مشخص شده من بعد از انتشار اون فنآرت کذایی تا چه حد فرو ریختم، این تصور به وجود بیاد که اون دلیل برای همیشه مرد و من هم بعد از اون تبدیل به ربات فاقد احساسی شدم که جز کوتاه و بلند شدن توی رختخوابش هیچ کار دیگهای انجام نمیداد. ولی زندگی اونقدری هم که فکرش رو میکردم افتضاح نبود.
این رو کی فهمیدم؟ زمانی که بین تمام اون دکمهها، سیمپیچیها و تکههای پلاستیکی شکستهی تلفن نشسته بودم و با صورتی که یک نقطهی خشک هم روی اون پیدا نمیشد، به حال خودم و کثافتی که داخلش بودم گریه میکردم. زمانی که فکر میکردم همهچیزم رو از دست دادم و آرامش دیگه بهم برنمیگرده.
درست همون موقع بود که پنج انگشت گرهدار مقابلم ظاهر شد و اولین دکمهی از جا در رفتهی تلفنی که خرد کرده بودم رو به پلاستیک زبالهی توی دستش انتقال داد.
این دست، من رو نگرفت. نوازشم نکرد و بهم نگفت که همهچیز درست میشه. فقط مشغول جمع کردن تکههای شکستهی تلفنی شد که بخشی از غمها و عقدههام رو بین دکمهها و سیمپیچیهای نابود شدهاش جا گذاشته بودم.
یونگی همین بود.
دروغ نمیگفت. هیچوقت حقیقت لجنگرفته رو با طلا نمیپوشوند و غم بزرگی که روی دوشت بود رو کوچیک یا کمارزش جلوه نمیداد. فقط اونقدر کنارت میموند تا مشام از کار افتادهات عطر حضور یک نفر دیگه رو هم توی اون باتلاق متعفن احساس کنه و بعد، گره لجنهای دور سرت ذره ذره باز میشد. نور داخل میاومد و تو بالأخره با خودت میگفتی: «هی پسر! زندگیم اونقدری که فکرش رو میکردم هم افتضاح نیست.»
***
نیمساعتی از رفتن یهری میگذشت و لاشهی تلفن بیچاره از کف خونه جمع شده بود، پتوی پستهای رنگ و بالشت پایین مبل روی تخت جونگکوک برگشته بودن و حالا چای سبز خوشعطری از قوری کوچیک توی دست یونگی ذره ذره داخل فنجون قرمز مقابل جونگکوک جاری میشد.
YOU ARE READING
•• Sweet Disasters ••
Fanfic- میگم... اگر الان با همدیگه بخوابیم بد میشه؟ - میتونیم امتحانش کنیم. *** از شبی که همسایهی مو بنفشم با یک پتوی صورتی روی دستهای بزرگش پا به اون آپارتمان لعنتشده گذاشت، صدای سرسامآور گیتار الکتریکی...