[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛʜɪʀᴛᴇᴇɴ ]

306 82 211
                                    

جونگ‌کوک سعی داشت پرونده‌ی آخرین روزهای ناشناس بودنش رو با چند خاطره‌ی خوش ببنده. تعداد اعضای کانال یوتیوبشون توی این یک هفته از دویست هزار نفر رد شده بود و پسر مو بنفش نمی‌تونست به اینکه چند نفر از اون‌ها رو ممکنه همین حالا هم توی خیابون بشناسنش فکر نکنه. شاید این طرز فکر زیادی خود بزرگ‌بینانه به نظر می‌رسید اما جونگ‌کوک توی لیست اعضای کانالشون اکانت‌های کره‌ای زیادی پیدا کرده بود و همین نگرانیش از بابت شناسایی شدن رو توجیه می‌کرد. نمی‌دونست این موضوع خوبه یا نه، و ترجیح می‌داد زیاد هم ذهن خودش رو درگیرش نکنه. مغز اون همین‌طوریش هم پر از افکار تاریک و مضطرب‌کننده بود و نمی‌خواست دایره‌ی این افکار رو با نگرانی‌های بیشتر گسترش بده.

از زیر موهای رنگ و رو رفته و خیسش به انعکاس چهره‌ی مردد خودش توی آینه‌ی دستشویی زل زد و تیوپ رنگ بنفشی که دیشب همراه یک قوطی شیرخشک از داروخونه خریده بود رو بین انگشت‌هاش فشرد. یومی توی نشیمن چرت می‌زد و پنکه‌ی کهنه‌ی کنار دیوار باد خنک رو با سر و صدا توی فضای کوچیک خونه پخش می‌کرد.

تمام یوتیوبرهایی که می‌شناخت، بعد از معروف شدن به چنان درامدی رسیده بودن که ظاهر، خونه‌ها و حتی کیفیت تجهیزات فیلمبرداریشون هم عوض شده بود و جونگ‌کوک از همین حالا نسبت به آینده‌ای که توی اون قرار بود این خونه‌ی دنج و کهنه رو با ملک مدرن‌تری جایگزین کنه، احساس تهوع می‌کرد.

خیره به چهره‌ی مضطرب خودش پلک زد و لب‌های به هم فشرده‌اش رو آهسته از همدیگه فاصله داد:

- خب...

در تیوپ رنگ رو باز کرد و کمی از اون رو روی دستکش لاتکسی که مثل آدامس به انگشت‌هاش چسبیده بود برگردوند. نگاه دیگه‌ای به آینه انداخت و ادامه داد:

- اونقدرا هم قرار نیست بد بشه، نه؟

***

- بله بله متوجهم، ولی فکر نمی‌کنید هفتاد به سی زیادی منصفانه‌است؟!

یونگی به مرد پشت خط تیکه انداخت و مرد با چنان آسودگی‌خاطری به صندلیش لم داد که صدای قژقژ فنرهاش از اونور خط توی گوش‌های یونگی پیچید.

هر کس دیگه‌ای هم که جای اون بود همین کار رو می‌کرد. یک هنرمند مستعد و صدالبته محتاج کار که برای استخدام شدن توی شرکتش تن به هر کاری می‌داد. کی بود که نخواد ازش سؤاستفاده کنه؟

- رزومه‌تون چندان پربار نیست آقای مین. همین‌طوریش هم دارم روی استخدامتون ریسک می‌کنم.

گوشی موبایل مرد مو مشکی مثل لیمو بین انگشت‌هاش فشرده شد‌.

اون احمق عوضی می‌دونست که یونگی برای همین رزومه‌ی «غیر پربار» چقدر زحمت کشیده یا فقط موقع تکوندن خرده بیسکوییت‌ها از روی شکم گنده‌اش از پشت تلفن خزعبل به هم می‌بافت؟

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now