اواخر سال دو هزار و ده پلیس امنیت اجتماعی و خیرین بیکار کشور هنوز اونقدری به بهبود وضعیت محلهی یانگدونگ امید داشتن که هر هفته بچههاش رو توی هوای سرد کنار همدیگه جمع کنن و براشون کلاس آموزشی بذارن. کلاسهایی با محوریت یادگیری مهارت نه گفتن و سایر مهارتهای اجتماعیای که والدین درب و داغون بچهها چندان روی آموزش دادنشون به اونها مانور نمیدادن.
جونگکوک یادش میاومد که اون روز زیر آسمون تیره و ابری دسامبر کنار یازده بچهی دیگه ایستاده بود و حین کنار زدن برفهای سفید و دستنخوردهی روی زمین با نوک کفشهای پارهاش به این فکر میکرد که چرا امروز صبح همراه جونگیون از خونه بیرون نرفته. خواهرش هر یکشنبه قبل از طلوع آفتاب جونگکوک رو همراه پدر و مادرش توی خونه تنها میگذاشت و تا لحظهای که مطمئن نمیشد اون مربیهای مزخرف با کفشهای پاشنهدار و سینههای قلابیشون محله رو ترک کردن، برنمیگشت.
قاعدتاً هیچ والدی دوست نداشت که بچهاش توی ساعات کاری، زمانی که تمام موادفروشها مشغول فعالیتن و جنسها راحتتر رد و بدل میشن، جلوی تختهی سیاهی که با برف خیس شده بایسته و نحوهی صحیح تشکر کردن رو تمرین کنه؛ اما مسئول راهاندازی اون کلاسها ضریب هوشی بالایی داشت. کلاسها رو دقیقاً توی روزهای تعطیلی که امکان خرید و فروش بالاتر بود برگزار میکرد و بعد از اتمام هر جلسه، بچههایی که تا آخرین لحظه اونجا مونده بودن رو با خوراکیهای تازه، چند قوطی کنسرو و یک پک شش تایی نودل لیوانی به خونه برمیگردوند. برای همین یکشنبهها هیچ بچهای توی خونه نمیموند؛ چون پدر و مادرها زودتر از خود بچهها از خواب بیدار میشدن و اونها رو به هر قیمتی هم که شده سر کلاس میفرستادن. جونگکوک به همین خاطر با اون وضعیت اونجا بود. با وجود خارش شدید گلوش و آب بینیای که نرسیده به پشت لبهاش یخ زده بود، توی ردیف بچهها ایستاده بود و در برابر زمین افتادن از شدت بدن درد و ضعف مقاومت میکرد. پدرش امروز صبح بهش قول داده بود تا دو تا از نودلها رو براش کنار بذاره و اجازه نده دست هیچکس جز خود جونگکوک بهشون بخوره. هرچند که پسرک از همین حالا برنامه داشت تا یکی از اونها رو به خواهرش بده و این انگیزهاش برای سرپا موندن رو افزایش میداد.
خانم مربی بدون توجه به انبوه برفی که روی کلاه فرانسوی سیاهش نشسته بود، با آرامش جلوی تخته قدم میزد و موضوع اون روز رو برای بچهها توضیح میداد.
- وقتی که کسی چیزی که دوست داریم یا لازمش داریم رو بهمون میده چی میگیم؟
بچهها یکصدا داد زدن:
- ممنون!
و نگاه جونگکوک از حلقههای یخ زدهی دودی که از خونهی خرابهی پشت سر خانم معلم بیرون میزد، کنده شد. احتمالاً به زودی سر و کلهی اورژانس اون حوالی پیدا میشد؛ چون کسی که شبها به قصد گرم کردن خودش توی اون خرابه میرفت، اگر تا این ساعت از روز ازش بیرون نمیاومد قطعاً تسلیم سرما شده بود.
YOU ARE READING
•• Sweet Disasters ••
Fanfiction- میگم... اگر الان با همدیگه بخوابیم بد میشه؟ - میتونیم امتحانش کنیم. *** از شبی که همسایهی مو بنفشم با یک پتوی صورتی روی دستهای بزرگش پا به اون آپارتمان لعنتشده گذاشت، صدای سرسامآور گیتار الکتریکی...