[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛʜɪʀᴛʏ ᴏɴᴇ ]

232 68 64
                                    

روزهایی توی زندگی هر کسی هست که همه‌چیز به طرز غیرقابل کنترلی بد پیش می‌ره. اهمیتی نداره که چقدر تلاش کنی تا جلوی رخداد اتفاق‌های بد و بدتر بعدی رو بگیری؛ چون زندگی مثل یک ماشین ترمز بریده توی سراشیبی افتاده و تا وقتی که با یک درخت یا کوه بزرگ برخورد نکنه، متوقف نمی‌شه.

اون روز، از اون روزها بود.

چهار روز از انتشار رسمی اولین فن‌آرت مثبت هجده تهیونگ و جونگ‌کوک می‌گذشت و چانگمین احساس می‌کرد داره از توی خونه موندن با تهیونگ خفه می‌شه. تهیونگی که عین بیست و چهار ساعت روز مثل برج زهرمار فقط یک گوشه می‌نشست و با دست باندپیچی شده‌ای که به سینه‌اش چسبونده بود و نمی‌گفت چرا اونطوری شده، به در و دیوار نگاه می‌کرد.

اینکه مرد جوان‌تر با این روش افکار و احساسات خودش رو تجزیه و تحلیل کنه و به تدریج باهاشون کنار بیاد، چیز جدیدی نبود؛ اما چانگمین با شرایط فعلیش نمی‌تونست چنین وضعیتی رو تحمل کنه. طی یک تصمیم آنی و بدون فکر، فقط به خاطر فرار از هزارمین شماره‌ی جدید جونسو، سیمکارتی که به مدت نوزده سال روی گوشیش بود و تقریباً تمام شماره‌های مهمش رو داخلش داشت، توی چاه دستشویی انداخته بود تا بیشتر از این ردی از جونسو رو توی گوشیش نبینه. پیج اینستاگرامش، اکانت کاکائوتاک، توییتر و سایر اکانت‌های شخصی‌ای که توی تمام پلتفرم‌های مختلف داشت رو هم حذف کرده بود تا هم خودش با وسوسه‌ی چک کردن وضعیت جونسو به پیج‌ پسر کوچک‌تر سر نزنه و هم دسترسی جونسو به اون قطع بشه‌. به همین خاطر حالا گوشیش با یک تکه آجر بی‌مصرف کوچک‌ترین تفاوتی نداشت. چانگمین جز یک بازی شطرنج آنلاین و جدیدترین نسخه‌ی کندی کراش چیز دیگه‌ای روش نصب نکرده بود و تمام کتاب‌ها و مجلات توی کتابخونه‌اش هم تموم شده بودن. نمی‌تونست برای بار هزارم اون نوشته‌های تکراری رو بخونه و وانمود کنه که هیجان‌زده شده، وقتی که حس می‌کرد از شدت فشارهای روانی اخیر، توانایی وا‌کنش دادن به تمام محرک‌های اطرافش رو از دست داده.

ضریب هوش هیجانی چانگمین چندان بالا نبود و خودش هم این رو می‌دونست؛ اما هیچوقت به اندازه‌ی الان احساس نکرده بود که این مشکل داره تمام زندگیش رو تحت‌الشعاع قرار می‌ده. بزرگ شدن بین چندین پیرمرد و پیرزن کم‌حوصله‌ی روستایی و پا گذاشتن به شهر شلوغی مثل سئول توی سن نوجوانی، باعث شده بود تا چانگمین هرگز فرصت تطابق دادن سن شناسنامه‌ای خودش با سن روحی و عقلیش رو به دست نیاره. همیشه مجبور شده بود بزرگ‌تر از چیزی که واقعاً بود رفتار کنه، و از یک جایی به بعد این تلقین‌ها و بزرگ شدن‌های اجباری، مرد مو حنایی رو تبدیل به کسی کرد که در ظاهر شبیه پیرمردهای پنجاه ساله رفتار می‌کرد اما روحیه‌اش از پسربچه‌های دبستانی هم حساس‌تر بود. با کوچک‌ترین فشاری به هم می‌ریخت، به انسان‌های نامناسبی وابسته می‌شد و به محض حس کردن ذره‌ای امنیت در کنار کسی، گاردش رو به شدت در برابر اون فرد پایین می‌آورد. شاید اگر اونقدری بزرگ و بالغ شده بود که بفهمه نباید یک پسر بیست و یک ساله رو به خونه‌ی خودش راه بده، بدون داشتن کوچک‌ترین شناختی ازش باهاش بخوابه و باهاش وارد یک رابطه‌ی هفت ساله بشه، هیچکدوم از مشکلاتی که الان داشتن پیش نمی‌اومد.

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now