آه پسر!
وقتی که یونگی اونطوری روی صورتم خم شد و مستقیماً تأیید کرد از اینکه کسی پارتنر من تصورش کنه بدش نمیاد فهمیدم که دیگه برای برگشتن دیر شده. قلب من همین الانش هم به اندازهی کافی برای اون مرد ریز جثه دیوانهبازی درمیآورد و هر دفعه این مغزم بود که با ذکر اینکه شاید یونگی گی نباشه محکم توی سرش میزد و ساکتش میکرد؛ ولی حالا که میدونستم دیگه ناراحتیای بابت گرایش همسایهی عزیزم وجود نداره، حتی مغزم هم باهام توی یک تیم نبود. حالا هم احساسات و هم منطقم داد میزدن که مین یونگی بهترین گزینه برای صاحب احمقشونه و این بین هیچکس اهمیت نمیداد که دارم توی چه وضعیتی زندگی میکنم.
تکرار مکرراته ولی گفتنش هم ضرری نداره.
یک بچه داشتم که هنوز قیم رسمیش محسوب نمیشدم، آژانس اجتماعی دنبال هر بهونهای میگشت تا به خاطرش اون بچه رو ازم بگیره، خواهرم گم شده بود و در کنار همهی اینها یک گروه موسیقی تازه دیده شده داشتم که هیچی نشده داشت از هم میپاشید. چانگمین ولمون کرده بود، تهیونگ با نامجون کنار نمیاومد و پارک جیمین دم به دقیقه بهم زنگ میزد تا براش یک قرار ملاقات با تهیونگ ترتیب بدم.
خلاصهاش این بود:
داشتم به فاک میرفتم و وسط همهی اینها پیچکی سبز شده بود که با هر حرکت مین یونگی، شاخهی جدیدی دور قلبم میپیچید.
دستهاش، لبخندش، چشمهاش، صدای آرومش، جوابهای حاضر و آمادهاش، اخلاقش، لبخندش، جوری که یومی رو توی بغلش میگرفت، جوری که با یومی حرف میزد، جوری که بهمون نگاه میکرد و... میدونم که دوبار گفتم اما باز هم میگم. لبخند لعنتیش اجازه نمیداد حتی یک قدم ازش فاصله بگیرم.
میدونستم که این پیچک کوچولو به زودی هیولای بزرگ و خونخواری میشه که از قلبم چیزی جز یک عامل تپنده برای مین یونگی باقی نمیذاره؛ اما نمیتونستم جلوش رو بگیرم.
مین یونگی همین الانش هم تبدیل به جداییناپذیرترین عضو زندگی من شده بود.
***
دیوارهای کافهای که جونگکوک به عنوان محل برگزاری جلسهی محرمانهشون در نظر گرفته بود، یاسی بودن. خطوط عمودی متعددی با طیفهای مختلفی از رنگ بنفش روی دیوارها دیده میشد و وسط تک تک میزهایی که دور تا دور فضای بزرگ اما خلوت کافه چیده شده بودن، یک گلدون سنبل مصنوعی قرار داشت. جونگکوک فقط زمانی فهمید گل ظریف و خیرهکنندهی مقابلش مصنوعیه که برای بو کردنش جلو رفت و چیز جز یک مشت خاک وارد دماغش نشد.
نگاه بیقرارش مدام بین گلدون سنبل و در بستهی گوشهی سالن میچرخید و بدنش هربار تا مرز رها کردن جلسه از روی صندلی بلند میشد ولی نامجون سر جای اول برش میگردوند. به محض ورود به کافه زنی با موهای سبز پاستلی جلو اومده و یومی رو به اتاق مادر و کودکان برده بود. جونگکوک میخواست همراهشون بره اما نه جنسیتش بهش این اجازه رو میداد و نه نامجون گوشهی شلوارش رو رها میکرد. حتی همین حالا که پشت اون میز چهار نفره نشسته بودن هم گره انگشتهای پسر مو بلوند از دور پارچهی سفید شلوار جونگکوک باز نمیشد.
YOU ARE READING
•• Sweet Disasters ••
Fanfiction- میگم... اگر الان با همدیگه بخوابیم بد میشه؟ - میتونیم امتحانش کنیم. *** از شبی که همسایهی مو بنفشم با یک پتوی صورتی روی دستهای بزرگش پا به اون آپارتمان لعنتشده گذاشت، صدای سرسامآور گیتار الکتریکی...