همراه پلاستیکی که به لطف قدمهای بیانگیزه و بیجون صاحبش مدام به اینور و اونور میخورد، وارد لابی هتل شد و خودش رو کنار کشید تا زن خوشپوشی که قصد خروج از هتل رو داشت، از کنارش رد بشه. از زندگی بین اون جمعیت غریبه و اتاقی که به خودش تعلق نداشت خسته شده بود اما نمیخواست به خونه برگرده. حداقل نه تا وقتی که مطمئن نمیشد نامجون و تهیونگ تونستن با همدیگه کنار بیان. شاید خواستهی محال یا سختی به نظر میرسید اما چانگمین نمیتونست بین اونهمه موش و گربهبازی با جونسو، درگیر حل کردن اختلافات بین اون دوتا احمق هم باشه. در نتیجه هرچقدر هم که به خودش یا بقیهشون سخت میگذشت، برنمیگشت.
سخت نبود تا از بین تعداد معدود آدمهایی که با لباسهای رنگ روشن و نازک توی لابی هتل رفت و آمد میکردن، صاحب اون لباسهای سر تا پا مشکی رو تشخیص بده. جونسو باز هم اونجا بود، با قد بلندش روی میز پذیرشگر هتل سایهی نسبتاً عریضی ایجاد میکرد و سعی داشت نشونی اتاق چانگمین رو ازش بگیره؛ اما زن مطابق یک قرار از پیش تعیینشده با چانگمین، با ادعای اینکه اصلاً چنین کسی توی هتل حضور نداره، از جواب دادن به جونسو طفره میرفت.
کلاه کپ قرمزی که موهای حناییش رو از دید بقیه مخفی نگه میداشت پایینتر کشید و با هیکل ریزه میزه و تر و فرزش خودش رو بین جمعیت در حال انفجار داخل آسانسور جا داد. یک هفته از شبی که با طمع رفع دلتنگیش با جونسو خوابیده بود میگذشت و هنوز هم نتونسته بود فراموشش کنه. آینهی حمام بهش میگفت که کبودیهای بدنش دارن به تدریج محو میشن ولی پوستش هنوز حرارت انگشتهای پسر رو از یاد نبرده بود.
دیروز بعد از ظهر موقع شیو کردن پایینتنهاش، نگاهش به رد انگشتهای جونسو توی قسمت داخلی پاهای سفیدش برخورد کرده و بعد به طرز خجالتآوری از یادآوری نفسهای داغ پسر بین پاهاش تحریک شده بود. فقط خدا میدونست که اون لحظه چقدر حالش از خودش به هم خورد. از قلب و بدن بیجنبهاش که نمیتونستن حتی برای یک لحظه بیخیال پارک جونسو بشن؛ و بعد با رد داغ و نازک اشکی که بین قطرههای آب روی صورتش گم میشد، وان رو ترک کرد.
از آسانسور خارج شد و کلید رو توی در اتاقش انداخت. همراه پلاستیک خریدهاش داخل رفت و کلاهش رو کنار دیوار پرت کرد. حتی حوصلهی خودش رو هم نداشت و قلبش از اینکه اون لحظه کسی نبود تا به حرفهاش گوش بده تیر میکشید. نمیدونست چرا همیشه گوش شنوای حرفهای بقیهاست اما هربار که خودش به شنیده شدن نیاز داره، از همیشه تنهاتره.
بدون عوض کردن لباسهاش همراه پلاستیک روی تخت ولو شد و در قوطی کاغذی اسنک تندی که خریده بود رو باز کرد. براش مهم نبود که لباسهاش یا ملافهی سفید تخت پر از خردههای قرمز و خارشآور فلفل میشن. خیره به سقف سفید اتاق یکی از اون اسنکهای میلهای رو گوشهی دهنش گذاشت و راضی از سوزش لذتبخشی که روی لبهای نرم و باریکش پخش میشد، گوشیش رو از توی جیب شلوارش بیرون کشید. انتظار نداشت کسی جویای احوالش باشه اما زمانی که صفحهی موبایلش رو روشن کرد، به تماس از دست رفتهای از تهیونگ برخورد.
YOU ARE READING
•• Sweet Disasters ••
Fanfiction- میگم... اگر الان با همدیگه بخوابیم بد میشه؟ - میتونیم امتحانش کنیم. *** از شبی که همسایهی مو بنفشم با یک پتوی صورتی روی دستهای بزرگش پا به اون آپارتمان لعنتشده گذاشت، صدای سرسامآور گیتار الکتریکی...