روی صندلی نشسته بود و در سکوت به پسری نگاه میکرد که چشمانش را بسته و به سختی نفس میکشید.
انگشت هایش را به یکدیگر قفل کرد و روی صندلی تکان خورد.
زین و لویی به همراه پلیس برای ثبت شکایت به مغازه رفته بودند و نایل و شان هم برای تهیه داروهای هری به داروخانه بیمارستان مراجعه کرده بودند.
لیام به صورت هری نگاه کرد، به یاد روز اولی افتاد که او را دیده بود.
هری شخصیت مرموز اما قابل اعتماد و آرامی داشت، از همان روز اول توانست این موضوع را تشخیص دهد.
از دقت و هوش فراوان او نیز نمیشد صرف نظر کرد، ان پسر تنها کسی بود که متوجه قصد شوم مایا شد و البته که بهتر از هرکس دیگری با این موضوع برخورد کرد. ان روز همه عصبانی بودند و قدرت تصمیم گیری درستی نداشتند.
تصمیماتی که با عصبانیت گرفته میشوند از معقوله عقل و منطق خارج و اکثرا نتیجه ای جز پشیمانی به همراه نخواهد داشت.
اما هری با دقت و حوصله همه چیز را توضیح داد و از دردسر های بزرگتر جلوگیری کرد.
لیام خوشحال بود که ان روز بخاطر گرسنگی، باران، کیک های رنگی یا هر چیز دیگری به مغازه او پناه برده بود.
نگاهش به گردن هری افتاد که قسمتی از زخم کتف و شانه اش را به نمایش میگذاشت.
چهارده بخیه برای زخمی نه چندان عمیق...
سوالی که ذهن تمام اطرافیانش را معطوف خود کرد اما شان با لبخندی مطمئن برای انها سخنرانی طولانی درمورد حریم خصوصی بیمار ارائه داد.کمرش بخاطر نشستن زیاد درد گرفت، بعد از مسمویتش و برخاستن از کمای نه چندان عمیق قسمت زیادی از توان درونیش را از دست داده بود و زودتر از همیشه خسته میشد.
از صندلی بلند شد و چند قدم برداشت تا شاید کوفتگی ماهیچه های کمرش بهبود پیدا کند.
در اتاق به ارامی به صدا در امد و پشت سر ان نایل وارد اتاق شد.
+میتونم بیام تو؟
با صدای ارامی پرسید و به لیام نگاه کرد.
_اینجا بیمارستانه نایل، اتاق شخصیم نیست که برای ورود اجازه میخوایی...
نایل خندید و وارد اتاق شد، نایلون داروهای هری را روی میز کوچک کنار تخت بیمار قرار داد و بلافاصله روی تک صندلی انجا نشست.
+خب خبری نبود؟
لیام همانطور که به کیسه دارو ها نگاه میکرد جواب داد.
_به نظرت نگاه کردن به یه انسان بیهوش چه خبر مهمی رو میتونه در بر داشته باشه؟
+اون فقط خوابه بیهوش نیست
لیام سمت کیسه دارو ها رفت و ان را برداشت.
شاید نگاه کردن به دارو های هری بتواند او را کمی به جواب سوال هایش نزدیک کند.
درون کیسه را نگاه کرد.
چند سرنگ کوچک شیشه ای و دو شیشه کوچک دارو که نام یکسانی داشتند.
انسولین...
یکی از شیشه های انسولین حاوی ماده ای شیری رنگ و دیگری حاوی ماده ای بیرنگ بود
اخم کوچکی بین ابرو هایش نشست، این نخستین بار بود که نام همچین دارویی را میشنید.
بقیه دارو ها قرص های تقویت کننده برای گذر هر چه زودتر او از دوره نقاهت و پماد های بهبود دهنده برای زخم های سطحی بودند.
_تو میدونی انسولین چیه نایل؟
نایل که چشمانش را بسته بود و سعی در خوابیدن بر روی صندلی سفت بیمارستان داشت سرش را به نشانه منفی تکان داد.
_چطور نمیدونی تو بیست و چهار ساعت روز پیش شانی اونوقت نمیدونی انسولین چیه؟
نایل چشمانش را باز کرد و مستقیم به لیام نگاه کرد.
+وقتی تو و زین پیش هم هستید راجب طرح های اولیه خودرو ها حرف میزنید؟
لیام که جوابش را گرفته بود دستی به پیشانی اش کشید و عذرخواهی کرد.
_عاه درسته متاسفم..
+تازه شما همکار هم هستید.
نایل چشمانش را در کاسه چرخاند و به حالت قبلی اش بازگشت.
_به خانواده اش خبر ندادیم...امشب کی اینجا میمونه؟
+من میمونم، البته اگر به خانواده اش هم خبر میدادیم اجازه نمیدادم اونا شب رو تو بیمارستان بمونن.
لیام سر تکان داد و به دیوار کنار میز تکیه کرد.
_راستی شان کجاست؟
+برگشت اتاقش، بهرحال اونم کارای خودشو داره...
_اره درسته تازه امروز خیلی زیاد هم از کارش گذشته...
نایل بدون تغیر حالت سر تکان داد و حرف لیام را تایید کرد.
+تو چرا اینجا موندی؟ هنوز کاملا خوب نشدی، ممکنه مشکل برات پیش بیاد
_میخواستم هری تنها نباشه بهرحال مشکلی نیست وقتی زین برگشت با اون برمیگردم خونه
+خوبه...
چند دقیقه در سکوت سپری شد، لیام به دیوار کنار میز بیمار تکیه داده بود و اطرفش را نگاه میکرد.
نایل هم چشمانش را بسته بود و به جلساتی که چند روز اینده باید در انها شرکت کند فکر میکرد و به این موضوع که در صورت نیاز کدام یک از انهارا میتواند لغو کند.
در اتاق محکم به صدا در امد و زین به همراه دو پلیس که لویی پشت سر انها بود، وارد اتاق شد.
هری هم بخاطر سر و صدا های ایجاد شده تکان کوچکی خورد و چشمانش را باز کرد.
_سرکار من واقعا عذرمیخوام ولی اینجا بیمارستانه و یه بیمار روی تخت خوابیده شما نمیتونید همینطوری بدون هماهنگی و با سروصدا وارد اتاق بشید..
لیام تکیه اش را از دیوار گرفت و با اخم نه چندان عمیقی رو به سروان گفت.
جناب سروان دستی به چانه اش کشید و با سر حرف او را تایید کرد.
*حق با شماست اقا ولی دوستتون به ما گفت که میتونیم ببینیمش و در رو هم ایشون با سرو صدا باز کرد.
لیام نگاهش را به زین داد که انگشتانش را به یکدیگر گره زده بود و با نگاه کردن به همه جای اتاق غیر از چشمان لیام، تظاهر به نشنیدن ان مکالمه میکرد.
لیام چشمانش را در کاسه چرخاند و دست به سینه شد.
هری که تا ان لحظه تحت تاثیر دارو های خواب اور بود و سرگیجه شدید داشت دستی به چشمانش کشید.
+اینجا چه خبر شده؟
پلیس بزرگتر که بر روی لباسش درجه سروان حک شده بود ارام جلو رفت و به تخت هری نزدیک شد.
*عصر بخیر، سروان هاپکینز هستم از اداره پلیس، چند تا سوال ازتون داشتم، شما قادر به جواب دادن هستید؟
+بله درخدمتم
نگاهش را به مرد روبرویش داد که شکمی بزرگ و پوستی سبزه داشت، بین ابروهایش خط اخم بود، لبهایش را بخاطر تمرکز جمع کرده بود و دفترچه درون دستش را ورق میزد.
*چند تا سوال اول مربوط به شکایت اقای تاملینسونه و بعدش شکایت شما ثبت میشه...
به برگه مورد نظرش که رسید دفترچه را به دست پسر جوان تر کناریش داد و به او دستور داد که یادداشت کند.
* به مغازه حمله شده بود؟
+بله
*قصد سرقت داشتن؟
+خیر
*چند نفر بودن؟
+سه نفر، دو اقا و یک خانم
*اونارو میشناختین؟
+خیر
*هیچکدوم رو؟
+هیچکدوم
بعد از گفتن این حرف سرش را پایین انداخت و به نگاه عمیق ولپ نرا توجه نکرد.
*سلاح گرم داشتن؟
+خیر، فقط یکی از اون دو مرد چاقو داشت.
*با چاقوش به شما هم حمله کرد؟
+بله زخم روی بازوم جای چاقوی ضاربه
*میتونید چهره اشون رو توصیف کنید؟
+مرد ها چهره اشون رو پوشونده بودن و چیزی قابل تشخیص نبود.
*و اون خانم؟!
+موهای مواج طلایی رنگ، چشمان سبز و قد نسبتا بلند، به نظر میرسید که حدودا چهار یا پنج ماهه بارداره...
*متشکرم اقای استایلز، حالا میخوام شکایتتون رو ثبت کنم
+من شکایتی ندارم..
با گفتن این جمله تمام نگاه ها روی هری ثابت ماند، لویی تکیه اش را از دیوار گرفت و یک قدم به سمت تخت رفت.
_منظورت چیه؟
+منظورم واضحه اقای تاملینسون
چشمان لویی کاملا تیره شده بود و به طور واضحی خون خونش را میخورد.
هری زیر نگاه ترسناک او کمی به خود لرزید اما بدون نمایش ان در چهره اش مستقیم به او خیره شد.
_تو نمیتونی اینکارو بکنی
+متاسفانه میتونم جناب کنت
*اقای تاملینسون ممنون میشم دخالت نکنید، حق با ایشونه، حق قانونی داره که شکایت نکنه
هری لبهایش را قوس داد و با لبخند پیروزمندانه ای جدال نگاه هایشان را خاتمه داد، هرچند خوب میدانست که برنده واقعی این نبرد چشمان اوست...
هری چند جمله دیگر با سروان هاپکینز رد و بدل کرد و بعد از خداحافظی با او روی تختش دراز کشید.
لیام و نایل و زین به بهانه بدرقه پلیس از فضای سهمگین اتاق فرار کردند و تمام این مدت لویی نگاهش را از روی هری برنداشت.
هری چشمانش را بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت، اگر چه همچنان گرمای نگاه لویی وجودش را میسوزاند.
لویی تسلیم شد و نگاهش را از روی او برداشت، به مکان قبلی اش بازگشت و تکیه اش به دیوار را از سر گرفت.
نگاهش را به زمین دوخت و در افکارش غرق شد.
زین و لیام زودتر از نایل به اتاق بازگشتند و امیدوار بودند که اتفاق بدی بین انها نیافتاده باشد.
زین برسی جزئی انجام داد و حدس نزدیک به یقینی زد که اتفاق چندان بدی نیافتاده است.
با لبخندی تصنعی سعی در عوض کردن جو سنگین انجا کرد.
*هری ما میخواستیم به خانوادت خبر بدیم اما ادرسی ازت نداشتیم، گمونم همین الان هم حسابی نگرانت شدن
+عاه درسته...اگر یه کاغذ و قلم به من بدید ادرس خونه ام رو براتون یادداشت میکنم.
لیام به سرعت از جیب کتش دفترچه کوچکی به همراه یک قلم خارج کرد و به هری داد.
هری از جایش بلند شد و به سمت میز کنار تخت خم شد.
ادرس خانه را نوشت و ان را به زین داد.
+خیلی از لطفت متشکرم زین، فقط لطف کن به هرکسی که میخواد خبر بده تاکید کن که نگه من کدوم بیمارستان بستری شدم، چون مطمئنا در اون صورت میخواد بیاد اینجا پیشم بمونه و دردسر میشه.
*حتما، خیالت راحت باشه
+ممنون
هری با لبخند زیبایی گفت و نگاهش را به سمت لویی معطوف کرد که در دنیایی دیگر بود.
گره عمیقی بین ابرو هایش داشت و پلک نمیزد.
احساس بدی درون هری فریاد زد که تقصیر اوست در حالی که تقصیری بر گردن او نیست.
نفسش را اه مانند بیرون داد و نگاهش را از او گرفت.
زین کاغذ ادرس خانه هری را در جیب هایش گذاشت و رو به هری گفت.
*خب دیگه منو لیام میریم، احتمالا چند روز قراره اینجا بمونی، چیزی لازم نداری از خونه برات بیارم؟
_نه متشکرم بیشتر از این زحمت نمیدم
*زحمتی نیست من دارم تا خونه ات میرم، نایل هم میخواد امشب اینجا بمونه بهم گفت یسری وسیله از خونه براش بیارم پس برمیگردم بیمارستان...
+من امشب میمونم
لویی کمی در جایش تکان خورد و با صدای ارامی گفت.
*نایل گفت که...
+اسم من به عنوان همراه بیمار تو پرونده نوشته شده
*خب باشه، تو وسیله ای نمیخوایی از خونه ات؟
+چرا یه دست لباس راحتی و بسته سیگارامو بیار
*باشه و هری تو چی؟
+خب اگه میشه به خواهرم بگو یکی از کتابامو بده، حوصله ام اینجا سر میره
*چه با کلاس...حتما
هری از حرف زین خندید و کمی روی تخت عقب رفت.
*خب من رفتم، خداحافظ هری
لیام هم لبخند مهربانی زد و با لحن ارامش بخش همیشگی اش گفت.
~امیدوارم زیاد اینجا نمونی، مراقب خودت باش
هری لبخند اطمینان بخشی زد و سرش را تکان داد.
_متشکرم و عذرمیخوام امروز بخاطر من اذیت شدی...
~حرفشم نزن، هرکاری کردیم جبران کارهایی بوده که تو برامون کردی.
زین مچ دست لیام را گرفت و او را به سمت در کشید.
*خیلی خب دیگه، شما دوتارو ول کنیم تا فردا با هم تعارف رد و بدل میکنید، کلی کار داریم...
همانطور که از کنار لویی رد میشد یقه پیراهن او را گرفت و به سمت بیرون کشید.
*ببخشید یه دقیقه لویی رو قرض میگیرم کارش دارم.
لویی همانطور که از یقه کشیده میشد تلو تلو خوران به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
+اخ...زین چیکار میکنی...خفه شدم
*فعلا که زنده ای
+یقه ام پاره شد وحشی...
*بهتر...سیکس پک هات میریزه بیرون یکی از پرستارا میبینه خوشش میاد از سینگلی درمیایی انقدم سگ اخلاق نمیشی
+خدایا...دهنتو ببند بگو چیکار داشتی؟
*دهنمو ببندم که نمیتونم حرف...
+زین...
لویی با عصبانیت بین حرف زین پرید، لیام که سعی داشت خنده هایش را کنترل کند با لحن سرزنش گری گفت.
~اذیتش نکن زین
*چشم...خب لویی چون لیومم گفت اذیتت نمیکنم ولی خوب گوش کن، هری تقریبا از مرگ برگشته و الان نه حال روحی خوبی داره نه حال جسمی، پس اگه قراره اون اخم وحشتناکتو نگه داری و مثل سگ پاچه بگیری بهتره بری خونه و بزاری نایل پیشش بمونه.
+اگه نخوام هیچکدوم از این کارارو بکنیم چی میشه؟
~خدای من بچها لطفا یکم بزرگ شین، شما دوتا مرد کاملا بالغید...
لیام چشمانش را در حدقه چرخاند و میان بحث انها گفت.
~حق با زینه لویی، اون واقعا به بد اخلاقی احتیاج نداره
لویی اهی کشید و سرش را به بالا هدایت کرد.
+باشه، بد اخلاقی نمیکنم
*خوبه...دیگه کاری نیست، بریم لیام
+فقط چون لیام گفت
لویی قبل از رفتن انها گفت و لبخند تو ام با شیطنتی زد، زین هم همانطور که به سمت انتهای راهرو میرفت به سمت لویی برگشت و صورتش را به نشانه تمسخر کج کرد.
لویی خندید و به داخل اتاق برگشت.
هری را دید که به تاج تخت تکیه داده بود و به سوزن درون دستش نگاه میکرد.
نایل همان موقع وارد اتاق شد.
*عذرمیخوام دیر کردم تو راه شان رو دیدم و...
+اره اره بعدشو میتونیم حدس بزنیم.
لویی بین حرف های نایل پرید و بلافاصله خنده هری بلند شد.
لویی به خنده های هری نگاه کرد و بعد از او شروع به خندیدن کرد.
*هی...نه...ما فقط حرف زدیم
_خدای من مگه قرار بود کار دیگه ای هم بکنید؟
هری در جواب دفاع نایل از خودش گفت و اینبار بلند تر شروع به خندیدن کرد.
لویی شکمش را گرفته بود و از فرط خنده صورتش کاملا سرخ شده بود.
*واقعا شرم اوره...
نایل گفت و نفسش را با حرص به بیرون فرستاد.
*راستی لویی تو چرا اینجا موندی؟
لویی نفس عمیقی کشید تا اکسیژن از دست رفته اش را جبران کند.
+من امشب اینجا میمونم، اسمم تو پرونده به عنوان همراه بیمار ثبت شده
*که اینطور...باشه اینطوری برای منم بهتره فردا یه جلسه مهم دارم
_اوه چه جلسه ای؟
*محتواش محرمانه است
+واووو احتمالا ادامه صحبت های امروزش با دکتر شان مندزه
لویی گفت و دوباره خندیدن را از سر گرفت و دور از ذهن نبود که هری هم شروع به خندیدن کند.
*فایده نداره، شما میخواید تا فردا صبح منو دست بندازید، من میرم.
_نه، صبرکن نایل عذرمیخوام، اخه این واقعا بامزه بود.
نایل سرش را به نشانه تاسف تکان داد و چشمانش را برای انها تنگ کرد.
*خیلی بی مزه بود ولی برای اینکه ناراحت شدم نمیرم، کار دیگه ای ندارم اینجا
_اه درسته، در هر صورت ممنون که تا الان موندی
*وظیفه امو انجام دادم هری، مراقب خودت باش
_حتما، تو هم همینطور
+جلسه محرمانه خوش بگذره جناب لرد...
لویی گفت و شروع به خندیدن کرد، نایل هم لبخند زد و بعد از تکان دادن دستش برای هری از اتاق خارج شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...