شاید بیشتر از بیست بار این جمله را خوانده بود اما حتی یک کلمه از ان را هم متوجه نمیشد.
صدای قدم های پیاپی لویی تمام تمرکزش را بهم میریخت.
حدود پنج دقیقه از امدن زین به اتاق و تحویل وسایل خواسته شده میگذشت و لویی در تمام این مدت بی وقفه در حال قدم زدن در اتاق بود و گاهی جملات کوتاه نامفهوم زیر لب میگفت..
عصبانی بود و این را براحتی میشد تشخیص داد.
_اقای تاملینسون من دارم سعی میکنم کتاب بخونم اما صدای قدم هاتون اجازه تمرکز نمیده
+خدای من واقعا هری؟ الان هیچ موضوعی مهم تر از خوندن اون کتاب نیست؟
_من متاسفم، چی اینقدر اشفته تون کرده؟
+چرا از لارا شکایت نمیکنی؟
_تصمیمم رو گرفتم و تغییرش نمیدم
+چرا؟ اخه چرا من متوجه نمیشم؟!
_فکر نکنم نیاز باشه همه چی رو توضیح بدم، پلیس ها پرسیدن شکایت داری منم گفتم نه
+چرا نه؟
_خدای من...جناب کنت! حتی اون ها هم دلیلش رو از من نپرسیدن شما برای چی اینقدر برای دونستنش خودتون رو اذیت میکنید؟
هری با ارامش همیشگی و لبخند کجی گفت و به کتابش خیره شد.
لویی بزاق دهانش را پایین فرستاد و نفس عمیقی کشید، حق با او بود، اینکه هری از کسی شکایت نمیکرد به هیچکس ارتباطی نداشت.
هر چند همچنان به دنبال ضارب خواهند گشت، به این دلیل که او به اموال لویی خسارت زده بود...
دستش را بین موهایش برد و انها را به عقب هدایت کرد.
به سمت تک صندلی کنار تخت رفت و روی ان نشست. هری نیم نگاهی به او انداخت و لبخند محوی زد.
+چی میخونی؟
_غدد و ترشح هورمون جلد دوم...
لویی با چشمانی گرد کمی خم شد تا از صحت حرف او مطمئن شود.
بعد از خواندن جلد کتاب با شگفتی به سمت هری برگشت و پرسید
+کتاب های پزشکی میخونی؟
_بله به زیست شناسی و پزشکی علاقه دارم...
+قبلا گفته بودی که از ادبیات و تاریخ خوشت میاد!
_درسته اونها هم جزء مورد علاقه هام هستن
+میتونم بپرسم تو از چه موضوعی خوشت نمیاد؟
_بله میتونید بپرسید اما متاسفانه جوابی نمیگیرید چون من به کتاب خوندن علاقه دارم ، هرکتابی که سرگرمم کنه مورد علاقه منه فارغ از موضوعش
+چقدر جالب
لویی گفت و سکوت کرد. به پشتی صندلی تکیه داد و به کلمات کتابی که در دستان هری بود خیره شد.
_فکرای خوبی تو سرش نیست
هری ارام و زمزمه وار گفت اما صدا به قدری بلند بود که لویی ان را بشنود.
+میدونم
_زین تو خطره
+اونم میدونم، خودش بهت گفت؟
_راجع به انتقام صحبت میکرد، حرفاش عجیب بود متوجهشون نمیشدم.
لویی سکوت کرد و به زمین خیره شد، نفس های عمیق و ارام میکشید و مانند چند دقیقه پیش عصبانی نبود.
هری دوباره به کتاب خیره شد و سعی کرد ادامه اش را بخواند اما با وجود سکوت مطلق اتاق باز هم چیزی از ان نفهمید.
_شکایت کردن من به جایی نمیرسید، در هر صورت اندرسون محاکمه نمیشد؛ اون عملا هیچ کاره بوده و دوتا مرد دیگه محکوم میشدن...تنها فرقش این بود که من هر روز باید کارمو رها میکردم، به دادگاه میرفتم و مراحل شکایتم رو پیگیری میکردم در حالی که نه حوصله این کار رو دارم و نه وقتش رو..
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...