چند دقیقه از رفتن ان زن عجیب و غریب گذشته بود که تمام چراغ های سالن خاموش شد.
پرده های سکوی بزرگ کنار رفت و چند نفر مشغول نواختن موسیقی زنده شدند.
موسیقی شاد و دارای ضرب قوی بود، نور های نه چندان روشنی در کنار هر کدام از نوازنده ها بود.
ده ثانیه بعد از شروع اهنگ، چراغ بسیار بزرگی بالای سکو روشن شد و همان زن عجیب به همراه یک زن دیگر که کاملا شبیه به او بود مشغول خواندن شدند.
انگار انها دوخواهر دو قلو بودند، از نظر ظاهری و لباس حتی ارایش و رنگ مو هیچ فرقی با یکدیگر نداشتند.
[از من میخواهی که تو را فراموش کنم
اما این ممکن نیست
قسمتی از روح من در وجود تو جا مانده است
ایا میتوانی تمام قلبم را به من بازگردانی؟
من همان فرشته مرگ هستم عزیزم
اگر میدانستی که بوسیدن من جانت را میگیرد ایا باز هم حاضر به انجام اینکار بودی؟
در میان اسمان ها هستم اما نگاهم به توست
چه کسی میگوید که پرواز زیباست...]معنی اهنگ را نمیفهمید، اما غم عجیبی در صدای یکی از ان دو نهفته بود.
نمیدانست سیسیلیا کدام یک از ان دو است..
یکی از ان دو زن روی پاشنه چکمه اش چرخید و به سمت لویی رفت، میزی که او برای نشستن انتخاب کرده بود نزدیک به صحنه اجرا بود.
زن درست روبروی او زانو زد و سرش را به سمت راست متمایل کرد.
قسمتی از اهنگ را برای او خواند، نگاهش خیره به او بود و لبخند بر روی لبهایش داشت.
هری دست هایش را مشت کرد و نگاهش را از انها گرفت.
در کمال تعجب دختر دیگر خیره به تیله های سبز هری و مشغول خواندن همان بیت از شعر بود.
ارام پلک میزد و مانند خواهرش لبخند تلخی داشت.
لباس هایشان طوری طراحی شده بود که استخوان ترقوه و تمام دست هایشان را به نمایش میگذاشت.
هر دوی انها پوست گندمی رنگ و چشمان قهوه ای تیره داشتند، این چهره اکثر بومی های ایتالیا بود.
بعد از اتمام سه اهنگ اجرا به پایان رسید، همه نوازنده ها و یکی از خواننده ها از پله های پشتی سکو پایین رفتند اما خواننده دیگر در حال صحبت با لویی بود.
+[قدم رنجه فرمودید]
_[وظیفه است بانو سوفی]
دخترک بلند شروع به خندیدن کرد و دستش را روی شانه لویی گذاشت.
+[کمک میکنی پایین بیام؟]
_[با کمال میل]
لویی دستش را روی گودی کمر او گذاشت و به راحتی از روی سکو بلند کرد.
دختر را روی زمین گذاشت و از او فاصله گرفت، اما دختر بلافاصله او را در اغوش کشید و بینی اش را در گردن پسرک مخفی کرد.
+[گفته بودی زود میایی، اما سطل زباله پرت کردی!(سطل زباله پرت کردن یک اصطلاح ایتالیاییه که به معنای زیر قول زدنه)]
_[متاسفم سوفی، مشکلات زیادی برام پیش اومده بود]
+[متوجهم]
_[حالت چطوره؟]
+[به لطف تو همه خوبیم برادر]
_[من کاری نکردم عزیزم، راستی سیسیل کجاست؟]
+[پشت صحنه موند، گمونم ازت ناراحته که دیر به دیر میای]
_[خدای من اون همیشه عجیبه]
دخترک خندید و کمی از او فاصله گرفت...
لویی صندلی کنار دستش را بیرون کشید و سوفیا روی ان نشست.
+[خب از خودت بگو ویلیام...شنیدم با مهمون جدید اومدی]
_[اره درسته، دوستم هری]
+[دیدمش، جذاب به نظر میرسه..]
لویی با سر حرف او را تایید کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا هری را پیدا کند.
+[نوشیدنی؟!]
_[فقط لیموناد]
+[ویلیام محض رضای خدا...]
سوفیا چشمانش را در کاسه چرخاند و با نارضایتی گفت.
_[ما قبلا سر این موضوع بحث کردیم]
+[باشه باشه]
نفسش را اه مانند خارج کرد و از روی صندلی بلند شد.
به سمت لویی رفت و دستش را برای او دراز کرد...
+پس با من برقص
سوفیا به زبان انگلیسی درخواست کرد و لبخند پر شیطنتی بر لب هایش نشاند.
لویی ابتدا نگاهی به او انداخت و سپس با تعجب به دستش نگاه کرد...
+[مشکل چیه ویلی؟؟ تو تنهایی، میتونم این افتخار رو داشته باشم نه؟]
لویی یک تای ابرویش را بالا برد و کوتاه خندید.
دستش را درون دست او گذاشت و از روی صندلی بلند شد.
چند میز ان طرف تر هری در حال تماشای رقص انها بود.
نگاهش به دست لویی بود که دور کمر دخترک قفل شده بود.
نمیدانست چرا اما احساس خوبی نداشت، انگار عصبانی بود..
با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود و مرتب با انگشتش به میز ضربه وارد میکرد.
لیوان نصفه اب را برداشت و ان را کامل نوشید.
نفسش را با فشار از بینی اش خارج کرد و دستی به موهایش کشید.
*انگار ناخنت رو تو سرشون فرو کردی...
هری نگاهش را به سمت صدا داد، یکی از خواننده ها بود، تا الان گمان میکرد که سیسیلیا در حال رقصیدن با اوست اما انگار اشتباه کرده بود.
_ببخشید متوجه منظورتون نشدم
*یه اصطلاحه، به این معنا که شیفه اشون شدی..
_اوه نه فقط...
نگاهش را خیلی کوتاه به ان دو داد که در حال چرخیدن بودند.
_مهم نیست؛ اجراتون واقعا عالی بود، هم تو و هم خواهرت
*متشکرم سینیور باعث افتخارمه
_اینجارو پدرتون اجاره کرده درسته؟ برای امشب؟
*نه من و خواهرم کسی رو نداریم فقط خودمونیم، امشب هم کالنی رو به افتخار لویی اجاره کردیم
_خدای من تنهایی سخته
*تو هم والدینت رو از دست دادی درست میگم
_فقط پدرم
*اوه خیلی عالیه تو هنوز مادرت رو داری پس خوش شانسی
_خیلی خوش شانس
هری با لبخند گفت و به زمین خیره شد.
سیسیلیا از بطری نوشیدنی که همراه خودش اورده بود ریخت و لیوان را به سمت هری گرفت.
_اوه نه متشکرم...من نوشیدنی نمیخورم
*فقط یکبار...مهمون ستاره کالنی پاور باش
دختر با لبخند گفت و شانه بالا انداخت.
هری نگاهش را به لیوان نصفه درون دست او انداخت.
فقط یکبار و ان هم مقدارش کم بود.
نگاهش را بالا اورد و به لویی داد که صورتش را مماس با صورت دختر رو برویش نگه داشته بود..
دندان هایش را به یکدیگر سابید و بدون برداشتن نگاهش از آنها، لیوان را از دست سیسیلیا گرفت.
_به افتخار ستاره کالنی پاور
نوشیدنی را بی معطلی سر کشید و سوزش گلویش را نادیده گرفت.
شاید قبول کردن این دعوت ایده بدی بود.
_سیسیلیا اسم یه شهره نه؟
*درسته، من تو سیسیلیا بدنیا اومدم
_چرا اسم خواهرت رو این نزاشتن؟
*چون اون تو رم بدنیا اومد
_فکر کردم دو قلواید
*هستیم...
لیوانش را برداشت وکمی دیگر در ان نوشیدنی ریخت، نگاهش را به صورت متعجب هری داد که بخاطر الکل گونه هایش کمی رنگ دار شده بود.
*اونجوری نگاه نکن، مامانم تو قطار وضع حمل کرد
سیسیلیا گفت و شروع به خندیدن کرد، هری چند ثانیه به او خیره شد و بعد از ان هری هم شروع به خندیدن کرد و سرش را روی میز گذاشت.
_این واقعا جالبه...
*خیلی، یه دوقلو که محل بدنیا اومدنشون کیلومتر ها فاصله داره
_خدای من
سیسیلیا از پاکت سیگاری که روی میز بود یکی را برداشت و بین لبهایش گذاشت.
پاکت را به سمت هری گرفت ، هری با احترام تشکر کرد و تعارفش را رد کرد.
سیسیلیا صندلی اش را به هری نزدیکتر کرد.
هری کمی از این حرکت معذب شد اما چیزی نگفت.
نگاهش را دوباره به لویی داد که دست از رقصیدن کشیده بود اما همچنان در حال صحبت با او بود و دست هایش را روی کمر دخترک گذاشته بود.
*ادم های نااشنا ی زیادی به اینجا نمیان
هری نگاهش را مجددا به سیسیلیا داد.
*هر کسی که به اینجا رفت و امد داره حکم خانواده مارو داره
هری سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و منتظر ادامه حرف های او شد.
*اما تو همه معادلات رو بهم میریزی...
با نیشخند تاریکی گفت و خاکستر سیگارش را روی جاسیگاری ریخت.
*همون اول که کنار ولپ نرا ایستاده بودی توجهم رو جلب کردی...نه بخاطر ظاهر زیبا یا چیز های پیش و پا افتاده، یک چیز خاص مثل معصومیت وجودی یا یک صداقت عمیق درونی...نگاهت رو اعضای بدنم نمیچرخید و حتی زمانی که باهات حرف میزدم فقط به چشمام نگاه کردی، این خیلی من رو جذب کرد.
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...