چک کردم که جفت تفنگهام خشابشون پر باشه و توی کیفم گذاشتمشون. خشابهای اضافهرم توی جیبای جلوی کیف گذاشتم.
سمت یخچال رفتم و درش رو باز کردم. پر خوراکی بود ولی همهشون تاریخ گذشته بودن. از در یخچال سهتا بطری آب برداشتم و توی کیفم گذاشتم. میدونستم که نزدیکای اینجا یه خواربار فروشی هست؛ از اونجا میتونم خوراکی بردارم.
شلوارک جین و نیم تنم رو که کنار پنجره گذاشته بودم تا خشک شه برداشتم و پوشیدم. میدونم باید تا میتونم لباس بپوشم تا هم مثل محافظ باشه هم لباس نیاز شدم داشته باشم؛ ولی لباس اضافی فقط مزاحمه. تیشرت چهار خونهم رو هم برداشتم و پوشیدم. لبههاش رو گرفتم و ریز سینهم گرشون زدم.
سمت کانتر آشپرخونه رفتم و کیف و چاقوم رو برداشتم. کیف رو پشتم گذاشتم. خیلی سنگین نبود؛ بیشتر از اینم میتونم تحمل کنم. چاقو رم توی جیبم گذاشتم.
به گردنبدی که روی میز بود خیره شدم. برش داشتم و بازش کردم. به عکس دختری که توش درحال خندیدن بود نگاه کردم. باعث شد خود به خود لبخند بزنم.
گردنبند رو دور گردنم بستم و توی بلوزم انداختم.
سمت پنجره روبه حیاط رفتم. گوشهی پرده رو کنار زدم تا از آروم بودن بیرون مطمئن بشم. دوتا زامبی با فاصلهی ۱۵ متری از هم اون سمت خیابون بودن. میتونم از پسشون بر بیام.
سمت در رفتم. بوت هام رو پوشیدم و بنداشون رو تا جایی ک امکان داشت محکم کردم.
چوب بیسبالی که چند روز پیش پیدا کرده بودم و سرش رو میخ زده بودم از کنار در برداشتم.
سر و صدای این کمتره.
قبل باز کردن در برگشتم و یه دور خونه رو نگاه کردم.
+مرسی که این یه هفته مواظبم بودی.
در رو با آروم ترین حالتی که میشد باز کردم و بیرون رفتم.
با بالاترین سرعتی که داشتم سمت زامبیای که بهم نزدیک تر بود، دویدم. چوب بیسبال رو بالا اوردم و قبل اینکه اجازهی تحلیل بهش بدم چوب رو به سرش زدم. با جدا شدن سرش از تنش بدون خون ریزی و تکون خوردن افتاد و برای برای دوم و همیشه مرد.
توجه زامبی دوم بهم جلب شد و سمتم اومد. دویدم سمتش و با چوب توی شکمش زدم و همون لحظه که افتاد زمین با سر چوب کلهش رو له کردم.
پوفی کشیدم و به چوبی که حتی به دقیقه نکشیده به سرش لخته خون چسبیده بود نگاه کردم.
چوب رو سمت زامبیِ مردهای که جلوی پام بود بردم و تا حدودی با لباسش چوب رو تمیز کردم.
به خیابون خالی خیره شدم و سمت جایی که هفتهی پیش خواربار فروشی رو دیده بودم، رفتم.
قبل وارد شدن داخل و خارج فروشگاه رو بررسی کردم تا چیزی نباشه. وارد شدم.
سمت قفسه کنسروها رفتم و شیش تا کنسرو ته کیف چیدم. بین قفسه ها میگشتم و چیزایی ک به نظرم تا دو هفته یا حتی سه هفته میتونست دووم بیاره رو توی کیف میریختم. سمت یخچال رفتم.
دوتا بطری انرژی زا برداشتم و توی کیفم گذاشتم.
بطریه سومم باز کردم و شروع ب خوردنش کردم.
توی مغازهی خالی میچرخیدم که چشمم به دستگاه پخش موسیقی بزرگ آخر سالن خورد.
خیلی داشت وسوسهم میکرد تا برم و روشنش کنم.
برای منی ک همیشه دور و برم پر از سر و صدای ماشینا و تشویقای بقیه بود، سکوتی ک الان میشنیدم مثل جهنم میموند.
داشتم سمت دستگاه پخش میرفتم که صدای ماشینی که از بیرون شنیدم من و به خودم اورد.
با دو سمت آخرین ردیف قفسه ها رفتم و پشتش وایسادم.
از لای قفسه ها به بیرون دید داشتم.
یه جیپ نزدیک در پارک کرد و کسایی ک توش بودن غیر از دو نفری که جلو نشسته بودن بیرون اومدن و وارد مغازه شدن.
-پیرمرد خرفت! فقط چون سنش از همه بیشتره هرچی دلش میخواد میتونه بگه.
-تا جایی که میتونین خوراکی و اینا بیارین تا گشنه نمونیم. انگار خودمون بلد نیستیم. بالاخره که نوبت اونام میشه. قول میدم این سری تلافی کنم.
دوتا پسری ک اول وارد شده بودن و با بلند ترین صدای ممکنه حرف میزدن سمت اولین ردیف قفسه ها رفتن و تمام چیزایی که توی فقسه ها بود رو توی ساکای بزرگی که توی دستشون بود خالی میکردن.
-هی درست حرف بزنین. و آروم تر. اگه نمیخواین یه گله زامبی بریزن اینجا و قبل اینکه بتونین کاری کنین بکشنتون.
دختری که پشت دوتا پسر وارد شده بود گفت.
-حق با بتانیه. اون لیام اسکل و بقیه اعضای گروهش رو مخ همهن. همین روزاس که بالاخره یه گند بالا بیارن و ما هم میندازیمشون بیرون.
-بیصبرانه منتظر اون روزم
پسر و دختری که آخر سر وارد شده بودن سمت قفسهی کناری من اومدن.
هر پنج نفرشون شروع کردن ب ریختن خوراکی ها توی ساکاشون.
به ماشینی ک بیرون پارک شده بود نگاه کردم.
ماشین به دردم میخورد. دو نفر جلو نشسته بودن. به نظرم میشد راحت از پسشون بر اومد.
اروم از پشت قفسه سمت در رفتم. مطمئن شدم ک پنج نفره داخل حواسشون به من نیست و با سرعت سمت عقب ماشین دویدم.
پسری که جای راننده نشسته بود از توی آینه منو دید.
-لعنت...
خم شدم و زیر ماشین رفتم.
پسر پیاده شد و سمت پشت ماشین رفت.
بهترین فرصت بود.
از زیر ماشین بیرون اومدم و روی صندلیه راننده نشستم.
-هی هی هیی هییی!!
پسری که روی صندلیه شاگرد نشسته بود بلند گفت و توجه همه جلب شد. چوب بیسبالی که دستم بود رو جلوش گرفتم تا نتونه تکون بخوره.
میتونستم وسط راه پیادش کنم.
فرمون رو گرفتم و پام رو روی گاز گذاشتم تا فشار بدم اما قبل اینکه بتونم کاری کنم پسری که راننده بود لولهی تفنگش رو روی شقیقهم گذاشته بود.
پنج نفری که توی فروشگاه بودن داشتن بیرون میومدن. دستام و از فرمون جدا کردم و به صندلی تکیه دادم...ووت و کامنت فراموش نشه♡
![](https://img.wattpad.com/cover/361511745-288-k403160.jpg)
YOU ARE READING
Death Time Romance
Teen Fictionاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...