part 31

1.6K 226 69
                                    

تهیونگ با حس گرسنگی و درد خفیفی توی معده‌اش، توی خواب و بیداری اخمی کرد.

میخواست بی‌توجه به ادامه خوابش برسه اما به ضعف رفتن و سوزش معده‌اش، فهمید که در کمال تاسف باید تکونی به خودش بده و به داد شکمش برسه.

آهی از سر بیچارگی کشیدو خواست پل بخوره ولی هرچقدر تلاش کرد نتونست تکون بخوره، انگار چیزی محکم بهش چنگ زده بود و مانع حرکتش می‌شد.

وقتی باز سعی کرد تقلا کنه و خودش رو جلو بکشه، فشاری به کمرش وارد شد و بعد صدای نق مانند نامفهومی زیر گوشش پیچید.

تهیونگ بالاخره پلک‌هاش رو کمی از هم فاصله داد، نگاه گیجش رو به اطراف و درنهایت به کمرش داد و تونست دست آشنایی رو ببینه که محکم اون رو درآغوش کشیده بود.
ذهنش که انگار کمی دیرتر از خودش از خواب بیدار شده بود، حالا به یاریش اومده بود و کم‌کم وقایعی که پشت‌سر گذاشته بود رو به یادش می‌آورد.

پیامی که برای جونگ‌کوک فرستاد؛ جونگ‌کوکی که به سرعت خودش رو بهش رسونده بود و درنهایت هم‌آغوشی دوبارشون.

تهیونگ حالا کاملا به یاد آورده بود که چه‌طور بعد از رابطشون به حمام رفته بودن و بعد یک حمام مفصل و ماساژهای تسکین‌بخش جونگ‌کوک روی کمرش، درانتها به تخت برگشته و درآغوش هم به خواب عمیقی رفته بودن.

تهیونگ بدون این‌که کنترلی روی خودش داشته باشه، لبخند بزرگ و پررنگی با یادآوری این‌که بالاخره صاحب قلبش رو در کنار خودش و تمام و کمال برای خودش داره، روی لبش جا خوش کرد که البته با صدای ناهنجاری که از معده‌اش بلند شد به سرعت روی لبش ماسید.

با چهره‌ای درهم از ضعفی که توی بدنش پیچیده بود، دست جونگ‌کوک رو با ملایمت از دور کمرش باز کرد و به آرومی، طوری که مردش رو بدخواب نکنه، از حصار آغوشش بیرون خزید.

قبل از این‌که از روی تخت بلند بشه، سمت جونگ‌کوک برگشت و با خم شدن روی صورتش، بوسه‌ای به لطافت گلبرگ‌های شکوفه‌ی هلو، روی پیشونی مردش کاشت و ازش فاصله گرفت.

از اون‌جایی که بعد از حمومشون لباس‌هاش رو پوشیده بود، بدون وقت تلف کنی از جا بلند شد، از اتاق خارج شد و بعد از پایین رفتن از پله‌ها سمت آشپزخونه پاتند کرد.

برق آشپزخونه رو روشن کرد و با چشم‌هایی جمع شده به‌خاطر نور سمت یخچال رفت.

با باز کردن در یخچال نگاه اجمالی به محتویاتش انداخت تا چیز بدرد بخور و حاضر اماده‌ای برای سیر کردن خودش و خفه کردن غرغرهای بی‌پایان معده‌ی بدقلقش، پیدا کنه اما به‌جز یک ماست میوه‌ای کوچک چیز دیگه‌ای نبود که بتونه بی‌دردسر بخوره.

با لب‌های برچیده زیرلب زمزمه کرد: ولی من دلم یه‌چیز خوشمزه‌تر می‌خواست.

آه افسوس‌واری کشید؛ ناچار ماست میوه‌ای رو بیرون کشید و بعد از گرفتن قاشقی، پشت میز نشست.

SWIM || KOOKVWhere stories live. Discover now