با برخورد بدنم به کف کاشی مانند وان اخ بلندی گفتم..
خود هیونجین با چهره ی عبوس همیشگیش داخل وان اومد..
#هیونجین
وان اونقدری بزرگ نبود که دوتامون داخلش جا بشیم..مچ دستش رو گرفتم و کشیدمش روی بدنم..
اب تا زیر روی فک فلیکس میومد..صورتم دقیقا کنار گردنش بود و نفسای خیلی عمیق و گرمی میکشیدم..
طوری بازوهای کشیده م رو دورش پیچیده بودم که انگار میخوام جلوی فرار کردنشو بگیرم..
تکون ارومی خورد پر از حرص گفت:خفه م کردی..مگه اسیر جنگی اوردی..
از عمد بیشتر فشارش دادم و گفتم
+اگه اسیر جنگی میوردم بهتر از تو ی چموش بود..
دست از تکون خوردن برداشت و سعی کرد بچرخه..
ولی سریعتر ازش عمل کردم و طوری چرخوندمش که به جای کمرش جلوی بدنش بهم فشار بیاره..
با چشمای گشاد شده بهم نگاه کرد..
_دست بردار..من الان نمیخوام اینطوری باشم..
صورتش درست جلوی صورتم بود..با ارامش و چاشنی بدجنسی گفتم
+کی گفته چیزی که تو بخوای مهمه لی فلیکس؟
مشخص بود گردنش درحال شکستنه..خوب بلد بودم بقیه رو توی یه موقعیتای طاقت فرسا نگه دارم تا به خواسته م برسم..
بلخره گردنش خسته شد و سرش رو ول کرد روی سینه م..
دوباره گفتم
+من کی اجازه دادم سرتو بذاریروی سینه م؟
داشتم باهاش بدجنسی میکردم..توی این هفته عاشق اذیت کردنش شده بودم..
خسته و عصبی گفت
_گردنم درد گرفته..
+به من ربطی داره؟
سرشو بالا اورد..انگار بازم میخواست از عوضی بازی من بزنه زیر گریه..
_پس..ا..از وان میرم بیرون تا..ر..روی تخت بخوابم..
+من کی اجازه دادم از وان بیای بیرون..؟
درحالی که یکی محکم کوبیدم روی باسن لختش دوباره زمزمه کردم
+همینم مونده بود از بچه نگه داریکنم نه امگا..
لباش به جیغ ارومی باز شد و دستشو گذاشت روی باسنش..
_____
باهم دوش گرفتیم..
بعد از خشک کردن از حموم بیرون رفتیم
بی لباسی یکی از رو مخ ترین مشکلات اون بچه گربه ی خنگ بود..
درحالی که رکابیم رو تنم کردم کلافه مشتی به میز کوبیدم و گفتم
+از کدوم گوری برات لباس بیارم...
لباشو توی دهنش جمع کرد و مشغول بازی با انگشتاش شد..
نفس عمیقی کشیدم..کارد بهم میزدی خونم نمیومد...
یکی از هودی های خودمو برداشتم..این لعنتی خیلی بهش گشاد بود..
کل لباساشو انداخته بودم توی ماشین لباسشویی..حتی باکسرش رو..
دلم میخواست وقتی اونطوری با انگشتای کوچیکش بازی میکنه اینقدر فشارش بدم تا شیره ی جونش بیرون بیاد..
ابرویی بالا انداختم..ایده ی بدی نبود..فقط یه جفت جوراب..با یه هودی گشاد بذون باکسر و لباس زیر...
ناخوداگاه پوزخند خفیفی زدم و هودی رو پرت کردم روی سینه ش و گفتم
_بپوش...
+پ..پس..ل..لباس زیر چی...
وحشت زده بهم خیره شد
_اخی...نکنه میخوای باکسر خودمو دربیارم بدم تو بپوشی؟پر رو بازی نکن..تو مگه چقدر دمو دستگاه داری که بخوای باکسرم بپوشی؟اخه اون لعنتی هفده سانتم نمیشه..صورتش مثل توتفرنگی سرخ شد و لباسو توی دستش فشرد..
سریع هودی رو پوشید..
با بغض و حرص گفت
+راحت شدی؟فهمیدم دیک م کوچیکه..نمیخواد اینطوری بکوبیش توی سرم..
خندیدم و نیشگونی از گوشش گرفتم..
_بابت کوچیک بودنش ناراحت نباش بچه..ما لازمش نداریم..
چشمک ارومی حواله ی فیس خنده دار و عصبیش کردم..
هودی تا روی زانو هاش میومد..جوراباش کالج بود..
مشخص بود از لخت بودن زیر اون هودی گرمو نرم کلافه س..
موهای خیس ش رو پشت گوشش داد و توی آینه به خودش نگاهی کرد..
ضرب ارومی روی پشت گردنش زدم و گفتم
_سریع تموم کن بیا پایین..دلم نمیخواد بمونی توی اتاقم..
از اتاق بیرون رفتم و با بدجنسی خندیدم..
هر لحظه که میگذشت برای من سوویتی تر میشد..دلم میخواست گازش بگیرم..
برقا هنوزم خاموش بود و تی وی رو روشن کردم..نور ضعیفش کمی اون هال رو روشن میکرد..عقب تکیه دادم و به مزخرفات نگاه کردم..
پاهامو کمی از هم باز کردم و لم دادم روی مبل...
از پله با قدمای کوچیکش پایین اومد..چند ثانیه مثل جوجه های خنگ به تی وی خیره شد و اومد نزدیکتر..
یه جوری نشسته بودم که کل حجم مبل رو گرفته بودم
چند ثانیه بهم نگاه کرد..
به تصور خودم وقتی میدید جا نیست روی پاهام میشست.. ولی تخس تر از این حرفا بود..
نشست روی زمین و با چشمای درشت به مستند اشپزی خیره شد...(ویکی:دیگه فلیکسو نمیتونم ینیتیاینسمیویپیپوی😭🤌)
YOU ARE READING
Hyunlix«Darker than your eyes»
Werewolf~رمانی با طعم اسمات~ لی فلیکس امگای ظریف که توی دنیای الفا های خشن گیر افتاده و همیشه مورد ازار قرار میگیره.. اما با قبول شرط هیونجین زندگیش کمی تغییر میکنه.. _____________________________________ فلیکس برای کار کردن مجبور شد به کمپانی(رز ابی)بره ت...