...

221 18 3
                                    

#فلیکس
چشمام خود به خود باز شد..
سرفه ی ارومی کردم و به سقف نگاهی کردم..اروم نشستم..
دیشب خیلی سریع خوابم برد..هودی بوی عطر تلخ هیونجینو میداد..
سکندری خودم و بلند شدم..
لباسای شسته شده م رو برداشتم و تنم کردم..بدون لباس زیرم احساس میکردم یه چیزی کمه..ولی الان بهتر شد..
هودی هیونجینو دروردم و بغلش کردم..حالم از رفتارای خودم بهم میخورد...
همونطور که نفسای عمیق روی پارچه ی هودی میکشیدم چشمام دوباره سنگین شد..داشتم دوباره بیهوش میشدم که یکی کلید انداخت و اومد داخل..

صدای وون توی خونه پیچید:هی..فلیکسی..بیداری؟
سریع نشستم روی مبل و خسته نگاهش کردم..
درحالی که کوله ی سفیدش رو روی شونه ش جابه جا کرد گفت:دیگه وقت بیدار شدنه..اینطوری بهم زل نزن..
اروم خندید..
تعجب کرده بودم..این بشر زیادی ساعت نه صبح انرژی داشت..
اره باید انرژی میداشت..چون شب قبلش که واسه کسی زانو نزده بود!..
+دوباره اومدی ترو خشکم کنی؟
خوابالو پرسیدم و سرم رو به پشت کاناپه تکیه دادم..
عطسه ای کرد و گفت:تروخشک؟نبابا..اومدم تنها نباشی..
نمیدونست من به تنهایی عادت دارم..
+برو..خوابم میاد..
_پس خوابت میاد ها؟باشه باشه...میدونم باهات چیکار کنم..
اروم چشمام بسته شد..دو دقیقه ی بعد یه پارچ اب یخ روی سرم خالی شد که نفسم بند اومد و با چشمای وق زده و گشاد شده نگاهش کردم..
سینه ام خیلی زود از سرما منقبض شد و شوک بودم..
کلافه و ازرده داد زدم:چه غلطی میکنی.‌..
خندید و گفت:بهت که گفتم..باید بیدار بشی‌‌..
کوسن کاناپه رو با نق نق و تموم قدرت دستم پرت کردم سمتش که گرفتش و بازم خندید‌..
_بیخیال..ازم عصبی نشو..
مثل بچه های ده ساله بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم..پامو کوبیدم زمین و زیر لب فحش های ابداری نثارش کردم..
صورت و موهامو با حوله ای که مشخص بود مال هیونجینه خشک کردم و از اشپزخونه اومدم بیرون..
جیوون داخل اشپزخونه بود..مشخص بود داره یه چیزی درست میکنه..نشستم روی کانتر و به پشتش نگاه کردم..
حرصی پرسیدم
+عادت داری همه رو اذیت کنی؟
سرشو سمتم چرخوند و گفت:همه رو که نه‌..ولی اونایی که خیلی میخوابن...دلم میخواد خفه شون کنم..
ایشی زیر لب گفتم و روی کانتر چهارزانو شدم..
شکمم قارو قور میکرد..مشخص بود هیونجین قصد نداره تا اخر شب بیاد خونه برای همین جیوون رو فرستاده..
بعد از یه سکوت کر کننده تصمیم گرفتم یه کم باهاش حرف بزنم..راجب کی؟هیونجین..!

درحالی که با انگشتام بازی میکردم اروم پرسیدم
+تو..چیزو..اقای...چیز..
درحالی که مایع پنکیک رو هم میزد گفت:اقای چیز؟؟
به مغز فندقیم فشار میوردم تا اسم اون پسره رو که دیشب دیده بودم یادم بیاد..
اها..
سریع گفتم:تو اقای لینو رو میشناسی؟
اه کشداری کشید و گفت:کنجکاوی کار دستت میده..خب مشخصه که من همه رو میشناسم..ناسلامتی چهارساله اینجام..
کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:خب راجبش یه کم بگو..
درحالی که موهای لخت و کرنلی ش رو کنار داد نگاه ارومی بهم کرد..
_اگه بخوام از اول اولش بگم..لی مینهو..پسر عموی هیونجین..

Hyunlix«Darker than your eyes»Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt