Pre-X

3.5K 167 21
                                    

POV نویسنده:
20 فوریه 2020 بود، یه روز آروم و برفی. تازه سال نو چینی رو جشن گرفته بودن و رئیس خوشحال بود... حالا میتونست بره و یه بار دیگه درخواستش رو بیان کنه. آره امروز.

امروز روزیه که اون موفق شد... بالاخره بهش مجوز رو دادن، مجوز غیر ممکن رو! مجوز کاری که همه ی دنیا بیش از 20 سال بود میگفتن غلطه و اون میخواست انجامش بده... مهم نیس چند نفر ضدشن، بیش از هرکسی...اون بود که میخواست امتحانش کنه. میخواست اولین کسی باشه که توی کل دنیا این کارو کرده.

کیم اون هی.

هیچوقت نفهمید چرا همه مخالفن. این یه مسئله ی ساده بود و مشکلی هم پیش نمیومد. میتونست ضمانتش کنه.
اونا گفته بودن به شرطی میتونه کارشو انجام بده که احدی خبردار نشه، اگه کسی خبردار میشد برای یه دنیا بد تموم میشد و نه فقط کشور خودش. پیش خودش گفت مهم نیس. من فقط میخوام امتحانش کنم و دنبال شهرت نیستم...

حالا فقط 2 نفر ازین موضوع خبر داشتن. رئیس دانشگاه و خودش. همین.

روز 21ام تقریبا 12 شب بود که با لباس های مشکی و ماسکی که روی صورتش رو پوشونده بود وارد اون ساختمون شد... بعد ازینکه از طرف رئیس دانشگاه بهش خبر دادن که دوربین های مدار بسته ی مرکز به مدت 10 دقیقه خاموش شده وارد اونجا شد. کارتی که بهش داده بودن رو وارد کرد و در خود به خود باز شد...
حالا فقط باید عجله میکرد تا قبل ازینکه کسی چیزی متوجه شه ازونجا خارج شه. کار خیلی سختی نبود. ازین جا به بعد رو خوب بلد بود، مهم نیس کی، اولین کسی که اسمش رو میبینه مناسب کارش هست و از همون خون برمیداره.

***

اون هی POV
در ماشینو بستم و وارد بیمارستان شدم. امروزه... امروز بچه ی من دنیا میاد.
وقتی دیدم جلوی آسانسور شلوغه از پله ها بالا رفتم، 10 تا 10 تا بود و هر 20 تا یه طبقه... 120 تا پله رو بالا رفتم تا به اون بخش رسیدم.. بخش زایمان، نفس نفس میزدم و موهام به هم ریخته بود.
جلوی اتاق عمل رسیدم، انگار قبل اومدن من شروع شده. عمل رو میگم، آخه سزارین میشه...
نشستم روی صندلی و چشمامو بستم. *تا اینجا رو اومدیم... 9 ماه گذشت. *

فقط دعا میکردم همه چی خوب پیش بره. اصلا دلم نمیخواد برگردم عقب و دوباره همه چی رو از اول شروع کنم... *خدا! حالا که 9 ماه شب و روز مثه یه بچه ی 1 ساله ازین خانوم و پسرم مراقبت کردم نمیشه بچه سالم دنیا بیاد؟ خیلی سخته بچه سالم دنیا بیاد؟ مگه نمی گن این روزا اکثر بچه ها بدون هیچ مشکلی بدنیا میان؟*
*به هر سازش رقصیدم، هر غذایی که خواست خریدم، هرجایی که خواست بره بردمش... حتی پول هم بهش دادم... بیشتر از چیزی که ممکن بود بتونه تو 3 ماه دربیاره... *

انقد خسته ی کارای مختلف بودم که نفهمیدم چطوری اونجا خوابم برد...

وقتی به خودم اومدم که در اتاق عمل باز شد و یه دکتره با عجله اومد بیرون... خوشبختانه خوابم سبک بود و زود متوجه شدم، دویدم طرفش تا فرار نکرده: دکتر! دکتر!

سرشو برگردوند: بله؟

لبخند زدم: دکتر کیم هستم، کیم اون هی، میخواستم ببینم عمل خوب پیش رفت؟

سرشو تکون داد: بله بچه و مادرش هردو سالمن... میتونین بچه رو ببینین یه چند دقیقه دیگه.

سرمو تکون دادم: ممنونم.

خدارو شکر کردم که نپرسید چه نسبتی باهاشون دارم و از طرفی هم خیلی خیلی خوشحال بودم که بچه سالمه...

بچه سالمه می فهمی ینی چی؟ ینی زحمتام هدر نرفته!!

Collision XYWhere stories live. Discover now