درِ جلوم باز بود... منتظر بودن من برم تو.
چشمام یولی رو دنبال کرد...
دوتا یولی را.
دوتاشون توی خونه بودن تا ناهار بهشون بدن... با قاشق روی میز میکوبیدن و داد میزدن *ما ناهار میخوایم، ناهاااار ناهاااار یاااالااااا*
هیچ وقت توی عمرم ندیدم یولی انقد قشنگ لبخند بزنه... هیچوقت انقد خوشحال نبوده... لبخندش باعث شد منم لبخند بزنم...
ولی خدا؟ چرا همه چی اینطوری شد؟ اصلا چطوری؟ آخه یولیه من، از بین اون همه ژن باید ژنای یه خواننده رو میگرفت و بعد، حالا اصا گیریم خواننده، باید حتما اون آدم توی یه محله با ما زندگی میکرد؟ و بعد... باهاش ملاقات میکردیم...؟ نمیشد عادی زندگی کنیم؟
این اتفاقا فقط برای من میفته... شانسم افتضاحه.
دوباره نگاشون کردم رفتار یول بزرگ مثه کوچیکه بود... درست مثه بچه ها. حالا انگار دوتا داداش داشتن باهم بازی میکردن که فقط یکیشون قدش بلند تر بود... دیگه حس نمی کردم 20-30 سال اختلاف سنی دارن...
میخواستم یولی کوچیک رو دعوا کنم یا بهش بگم ساکت باشه... اینا غریبه ن... اون نباید اینطوری داد بزنه... صداشون تو کل ساختمون پیچیده...
هیچ وقت یه همچین رفتاری ازش ندیده بودم و ازین تغییراتش میترسیدم... با چانیول بودن همه ش ضرره... اگه هم یه زمان بفهمه قضیه چی بوده به پلیسا ریپورتم میکنه و تا آخر عمرم باید برم زندان... یولی رو ازم میگیرن... روش هزار جور آزمایش انجام میدن...
فکر کردن بهش عذابم میداد پس بیخیال شدم...
نگام هنوز روشون بود... شاید حتی نگرانی تو نگام موج میزد اما اونا اصلا متوجه من نبودن... آره بچه ها هیچ وقت متوجه چیزی نیستن و فقط بازی میکنن...
یولیِ منم وقتی بزرگ شه همینطور بچه میمونه؟
*چیــــــــــــــکن!!! چیــــــــــــکن*
کفشامو درآوردم که یه چیزی به یولی بگم اما یهو متوجه شدم کسی منو دعوت نکرده تو، یا حتی اصلا برای ناهار...
صاحب خونه رو هنوز ندیده بودم...
دوباره کفشامو پوشیدم و منتظر شدم... من حتی خود چانیول رو هم نمیشناسم. چه برسه این خونه و صاحبش رو...
از بیرون توی خونه رو نگاه کردم. از خونه ی چانیول شیک تر بود. وسیله هایِ گرون تر و خیلی خیلی مدرن تری داشت... مبل های سفید چرمی که یکیش برای 5-6 نفر بود و بقیه 1 یا 2 نفره بودن دور تا دور هال چیده شده بود...
یه تلویزیون خیلی بزرگ اول همه دیده میشد و بقیه ی گوشه و اطراف خونه وسیله های سفید، مشکی و طلایی قرار گرفته بود.
دوتا اتاق اون عقب بود اما چون دراش نیمه باز بود چیز زیادی نمیدیدم...
مثه یه قصرِ بزرگ و تمیز بود... همه چیزش واقعا پرفکت بود...
و قشنگ ترین چیز توی اون همه وسیله ی مختلف و زرق و برق یه عکس بزرگ بود که روی یکی از دیوارا چسبونده بودن...
برعکس مردم معمولی که توی عکسا الکی خیلی لاوی داوی میشن و یه ژست های مسخره برای دوربین میگیرن این دوتا دوربین رو نگاه نمی کردن و در حالی که دوتا دست همو گرفته بودن تو چشمای هم خیره بودن...
لباسای هردوتاشون برعکس خونه گرونشون خیلی ساده بود... یه لباس عروس سفید بدون طرح و یه کت شلوار مشکی ساده...
توی فکر اینکه چجور آدمایی هستن غرق شده بودم...
یه آیدل، چه آدمی رو دوس داره کنار خودش ببینه؟ با هرکسی که ازدواج نمیکنه؟ زندگی یه آیدل باید سخت باشه...
یهو یه مرد قد کوتاه که قدش حدود 172-3 بود اومد دم در، معلوم بود لباساشو عوض کرده و یه چیز مرتب تر پوشیده... بو عطرش سرد اما مهربون بود... ( عطر مهربون =)) )
لبخندش خیلی صمیمی بود: سلام خانوم، نمیاین داخل؟
سرمو تکون دادم: ببخشید... اصلا نمیخواستم اینطوری مزاحمتون شم... آقای..
سریع گفت: کیم، کیم جون میون...
-: کیم اون هی هستم... دکترای ژنتیک
وقتی آروم خندید و کنار رفت تا برم تو احساس کردم جو خونه ی اکسو خیلی معمولی تر از چیزیه که همه فکر میکنن
و بالاخره منم پا توی خونه گذاشتم...
تو این مدتی که من توی فکر بودم انگار دختر توی عکس هم از اتاق بیرون اومده بود از چانیول 20 سانت کوتاه تر بود و داشت چانیول رو با چاقوش تهدید میکرد.
اینا اثر بد رو بیبی یول من داره چرا رعایت نمیکنن؟؟
به چانیول میگفت: یا پارک چانیول! یه بار دیگه بگی دستپخت اون شیطون چشم قورباغه ایِ قد کوتاهِ خنگ از من بهتره تا آخر عمرم برات چیکن درست نمی کنم... میتونی بری بمیری! کصافت
اوه اوه طرز حرف زدنو...
یولیییی کاش گوشات کوچیک تر بود کمتر میشنیدی...
بعد یکی زد به بازوی چانیول و شروع کرد به چیدن میز.. همون موقع بود که تازه نگاش به من افتاد.
لپاش گل انداخت: آیگووو میانهه... اصلا ندیدمت
تعظیم کرد و اومد جلو: آنیونگ هاسیو...
دستشو دراز کرد: چُنگوک ایمنیدا... کیم چنگوک زنه این بز!
بز...؟ :|
سرمو تکون دادم و دست دادیم: کیم اون هی... نایس تو میت یو
چُنگوک درست همونطور که شوهرش خندید، ینی با همون لحن و قیافه خندید و گفت: مطمئنم از من بزرگتری ^_^ پس بهت میگم اوننی. اوننی تو خیلی خوشگلیا!
بعد صداشو آورد پایین: لابد برا همین چانیوله ما بعد 20 سال دختر آورده خونه. مراقب خودت باش خلاصه! این عوضیا هر کاری ازشون برمیاد مخصوصا چانیول از همه خراب تره!
چشمام گرد شده بود...
فقط همینو کم داشتیم... ژن منحرفیت ( =)) کلمه رو ) هم به بیبی یول من داده؟!!
چنگوک منو که خشکم زده بود رو نشوند روی مبل: درضمن نینیتم خیلی نازه... او ام جی یور بیبی یول آی وانت تو هَو هیم... بذار نگهش دارم برای خودم شه!!!
وقتی دید چیزی نمی گم ادامه داد: هااا؟! راستی آپاش کو؟ میخوای دعوتش کن اونم بیاد... ناهار زیاد پختم چون این شکمو
برگشت سمت چانیول و زبون درآورد، چانیولم یه نگاه ترسناک بهش انداخت و با اشاره گفت خفه... که دوباره روشو برگردوند سمت من و آروم گفت: معمولا اندازه ی 20 نفر میخوره... مثه یه خر پیر میمونه. اوااا نه خرای پیر انقد نمیخورن ... کوآلائه!
چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم. متوجه شدم یولی اون اطراف نیس. آیش... دختره ی پر حرف انقد حرف زد ندیدم بچه کجا رفت...
قبل اینکه بتونم بپرسم کجاست رفته بود!
خیلی سریع کاراشو انجام میداد. سرعتش خیلی وحشتناک بالا بود! اگه نمی دونستی آدمه فکر میکردی ازین اکسونای نسل اوله که با برق کار میکنن ... هم میزو چید هم حواسش به غذا بود هم برام یه لیوان آبمیوه آورد.
اون هی: خیلی ممنون چُنگوک شی... ولی میتونم بپرسم یولیِ من کجا رفت؟
سرشو کج کرد: هوووم فکر کنم با میونی رفتن پیش بیبیِ ما!
سرمو تکون دادم... سعی داشتم نترسم و نگران هم نشم... چیزی نمیشه که.. جون میون هم میتونه خوب مراقبت کنه ازش... اونم خودش یه پدره
چانیول غذا رو از تو فر آورد بیرون و گذاشتش رو میز: آی آخخخخخ پدرسوخته نگفت این انقد داغه یه دوتا دستکش دیگه دستم کنم...
چنگوک: پدرسوخته با کی بودی؟؟؟!
این دوتا چرا اینطورین؟!! O_O
وقتی چنگوک به طرف چانی دوید تا با کنترل تلویزیون بزنتش چانیول بلند گفت: اون هی شی، این بهترین چیکن کره ست!!!
چنگوکم بیخیال شد و فقط یکی آروم زد به بازوی چانیول: جاست شات آپ پارک چانیول... آبرومونو بردی
چانیول با چشمای گرد نگاش کرد: یااااا **پارک** چنگووووک آر یو ستیوپید؟ تو فعلا بیشتر از همه داری آبروریزی میکنی احمق. وات د هل آر یو؟
چنگوک: دخترعموی توی گاو.
چانیول: گاو خودتی،
با دهن باز نگاشون میکردم... پس فامیلن! برای همین انقد راحتن و جون میون چیزی نمیگه...
چانیول یه نیم نگاه به من انداخت و بعد دوتاشون لبخند زدن: هه.. هه .. هه.. چیزه... بیا ناهار...
رفتم سمت میز: یولی و جون میون شی نمیان؟
چنگوک لبخند زد: میرم میارمشون ..
پارک چانیول با یه صدای کیوت گفت: نوووناااایاااا، زیاد طولش ندینا...
بعد چشمک زد
چُنگوک یهویی مثه تیر پرید سمت چانی و گلوشو گرفت، جدی جدی داشت میکشتش: نونا و کوفت نونا و زهر مار چون زن هیونگتم شدم نونا؟ پیر مرد!!!! هارابوجی!! تو 4 سال از من بزرگتری پررو!!! وقتی من دنیا نیومده بودم تو عصا دستت بود پیرررررررر
چانیول سرفه میکرد. از جام پریدم: وای اون داره میمیره...
چنگوک چانی رو ول کرد: زودتر ! زودتر بمیر راحت شیم از دستت...
بعد رفت سمت اتاق و منو چانیول رو تنها گذاشت...
چانیول تقریبا مثه تو کارتونا بنفش شده بود و خودشو باد میزد... بعد از چند ثانیه گفت: اون هی شی...
درست وقتی خواست ادامه بده برگشتن...
یولی تو بغل جون میون بود و چُنگوک بچه ی خودشون رو بغل کرده بود... بچه ی اونا خیلی کوچیک بود. شاید 6-7 ماهه بود: شما شروع کنین من به این نیم وجبی شیر بدم میام...
جون میون حسابی ازمون پذیرایی کرد و دقیقا همونطور که چونگوک میگفت چانیول خیلی خیلی میخورد! یولی مارو هم پیش خودش نشونده بود و حسابی مراقبش بود. حداقل نگران گشنه موندن یولی نبودم...
مشغول خوردن شده بودیم که چنگوک هم برگشت. وقتی نشست پیشم دیدم موقعیت خوبیه که ازش یه سری سوال بپرسم: چنگوک شی بچتون چند وقتشه؟
در حالی که دهنش پر بود و داشت میجوید گفت: 5 ماه
اون هی: اسمش چیه؟
همونطور ادامه داد: نابی
دهنم وا موند... اسم بچه شون رو گذاشتن پروانه؟ O_O
یه لبخند الکی زدم: قشنگه.
سرشو تکون داد: میونی انتخاب کرده...
اختلاف سنیشون به نظر خیلی زیاد میاد: جون میون شی چند سالشونه؟
انگشتاشو آورد بالا و 3 و 1 رو نشون داد. سرمو تکون دادم... میگفت از چانیول 4 سال کوچیکتره پس 25 سالشه...
بقیه غذامون رو خوردیم. تقریبا تموم کرده بودم که در زدن.
جون میون: اومدم بابا درو از جا کندی!!!
بعد رو به ما گفت: سهونه مادر مرده ست! فقط اون اینطوری در میزنه...
رفت طرف در. یه پسر قد بلند با موهای توصی رنگ که سنش حدودا 24 اینا میخورد اومد تو: هیونگ خجااااالت بکش چیکن میپزین به من نمی دین؟ واقعا که این سهونی از گشنگی مرد...
نگاش رو من افتاد... پوکر فیسش کنار نرفت. خیلی کوتاه سرشو تکون داد، که مثلا به ظاهر سلام کرده باشه و بعد نشست پشت میز. یه نگاه به بشقاب چانیول انداخت و وقتی دید پره از زیر دستش قاپیدش
سهون: بوش تو کل ساختمون پیچیده... واقعاااا از دست شماها زندگی برای من نمونده. هیونگ تو که میدونی من دارم وزن کم میکنم مجبوری بگی *گوکی* ازینا بپزه؟ گوکی خدا مرگت بده
چنگوک: آیگوووو مای سهونیی... آیگووو... عزیز دلم... نمی خواد وزن کم کنی تپلیه من.
مثه مادربزرگا حرف میزد،
سهون لباشو غنچه کرد: گوکی آی هیت یو
چنگوک: حالا چرا ناراحتی پسرم... بخور فعلا
اینا کلا اینطوری باهم حرف میزنن؟ انگار دوس پسرشه O_O
چانیول دوباره ظرفشو برداشت: یااااا او سهون!!! فکر کردی همینطوری الکیه؟ سرتو میندازی پایین میای خونه ی مردم غذای مهمونشونو برمیداری؟ ادبت کجا رفته
سهون خندید: ادب؟ مهمون؟؟؟ هیونگ، نه نه ، چانیولااا! من از تو ادب یاد گرفتم... عشقم!
بعد یه تیکه از چیکن رو گذاشت دهنش.
چانیول و یولی با دهن باز نگاش میکردن...
چنگوک پاشد از یه جایی که معلوم نبود کجاست یه بشقاب دیگه آورد: سهونی ، اینو نگه داشته بودیم میونی شب بخوره میدونی که شبا سگ میشه غذا میخواد... ولی خو بیا بخور
سهون لبخند زد و بشقابو گرفت. اینطوری چانیولم بشقابشو پس گرفت...
حس میکردم یولی به اندازه ی 20 سال کلمه ازینا یاد گرفته از جام پاشدم: چنگوک شی، دستتون درد نکنه، جون میون شی زحمت دادیم، فکر میکنم بهتر باشه ما کم کم رفع زحمت کنیم...
دست یولی رو گرفتم: یولی مامان بریم؟
یهو یولی زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد: آنیییووووو اومما!
بعد از مدت ها بهم گفت اوما...
چانیول: حالا کجا میخواین برین؟ یه قهوه بخورین بعد.
سرمو تکون دادم: چانیول شی از صبح مزاحمتون بودیم... واسه همینم ممنونم
سهون: اه چقد این دختره تارف میکنه! بچه ت داره گریه میکنه بشین دیگه
چشمام گرد شد، اون الان...
اون الان چی گفت؟ با من بی ادبانه حرف زد؟
میخواستم یه چیزی بهش بگم اما به احترام چانیول چیزی نگفتم...
صدای گریه ی یولی کم بود صدای گریه ی نابی هم از اتاق اومد و کل خونه رو پر کرد...
جون میون از جاش پرید: ای وای...
سریع رفت سمت اتاق
دیگه مغزم داشت سوت میکشید، این همه سر و صدا و اتفاق جورواجوری که بهش عادت نداشتم حسابی اذیتم میکرد...
یه نگاه به تک تکشون انداختم واقعا مغزم دیگه کار نمی کرد. یهو جیغ زدم: کووومانهه!! (بس کنین)
رو گوشامو محکم گرفتم و چشمامو بستم...
چند ثانیه بعد سکوت شد. سکوت مطلق.
چشمامو باز کردم. همه داشتن نگام میکردن. جون میونم در حالی که نابی رو تو بغلش تکون میداد داشت مارو نگاه میکرد.
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol