صبح کریسمس وقتی ساعت 5 پاشدم تا صبحونه درست کنم حس میکردم تازه متولد شدم. این ویژگی کریسمسه که انقد حس خوبی داره. پنکیک و قهوه آماده کردم و یه صبحونه ی سنتی کره ای برای یه روز خوب. در کل خیلی چیزا روی میز بود و فقط منتظر بودن تا دوتا چانیول پاشن تا یکی یکی همه رو بخورن.
چانیول ساعت 7 پاشد و یه راست رفت دستشویی. کارش خیلی طول کشید و من از فرصت استفاده کردم و تا اومدنش یه بار دیگه کادو هایی که زیر درخت کریسمس بود رو نگاه کردم. چانیول برام یه چیزی خریده چون یه کادو اونجا بود که قبلا نبود. این ینی اون دیشب بعد ازینکه من رفتم بخوابم یه کادو اضافه کرده.
لبخند رو لبام نشست، پس اونم به فکر من بوده؟ سریع یه جعبه از تو کیفم که داخل اتاق پیش تخت گذاشته بودم آوردم و گذاشتم زیر درخت پیش همون کادوی صورتی و نقره ای رنگ چانیول. زیر درختی که خودمون 3 تایی با کلی عشق و خنده چیده بودیمش. مثه یه خانواده ی واقعی.
چانیول از دستشویی بیرون اومد. با چشماش دنبال من گشت و وسط هال پیش درخت منو دید. اومد طرفم. پیشم ایستاد و گفت: همه چیز تکمیله و فقط هاپوی کوچولوی یولی رو کم داره.
نگاش کردم: تو که واقعا براش هاپو نخریدی؟
چانیول سرشو خاروند: چرا. بالائه پیش بکهیون. منتظرم چند دقیقه دیگه بکهیون میارتش. میخواستم یولی رو سورپرایز کنم برای همین زودتر نیاوردمش.
اون هی: چانیول چطوری میخوای نگهش داری؟ خیلی حیوون نگه داشتن سخته ها.
چانیول: حالا یکاریش میکنیم... بذار دل بچه شاد شه.
سرمو تکون دادم: باشه. برو بیدارش کن واسه صبحونه من از عهده ی یولی برنمیام. میخوای من برم سگو از بکهیون تحویل بگیرم؟
چانیول: فکر بدی هم نیس. اینطوری مطمئن میشیم که با ما صبحونه نمیخوره. البته اگه این چیزیه که تو میخوای
بعد بلند بلند خندید: مطمئنم دلت نمی خواد اون باهامون باشه انقد که تو ازش متنفری.
سرمو تکون دادم:آره پس میرم
و چانیول هم رفت سمت اتاق تا یولی رو بیدار کنه. این کار راحتی نبود پس کلی وقت داشتم تا برم بالا پیش بک.
یادم اومد نمی دونم خونه ش کجاست و از چانیول پرسیدم. 2 دقیقه بعد جلو در خونه ی بکهیون بودم. برای اولین بار و خیلی یهویی کنجکاویم گل کرد که بدونم اونجا چه شکلیه. خونه ی بک. از چه رنگایی توش استفاده شده و دکوراسیون داخلیش چجوریه.
اصلا دلم نمیخواست این همه درباره ی بکهیون کنجکاوی کنم. اون آدم خوبی نیس باید ازش دوری شه و این آدم یه جورایی با یولیِ من خیلی خوب شده.
زنگ زدم و بکهیون سریع در حالی که سگ تو بغلش بود اومد بیرون : او چانیول اومدی..
نگاش به من افتاد: اون هی تویی؟
هیچ عکس العمل خاصی نشون ندادم و فقط گفتم: بکهیون میدیش؟ قبل اینکه یولی بیدار شه میخوام ببرمش.
دستمو دراز کردم. نگامو دزدکی تو خونه ی بکهیون چرخوندم. همون نقشه ی خونه ی چانیول بود با رنگ های دیگه، مبل های دیگه و کلا همون فضا از یه دیدگاهِ دیگه بود.
بکهیون پوزخند زد: اون هی وقتی انقد دوس داری بیای خونه ی من چرا زودتر نگفتی؟
اخم کردم: اصلا دلم نمی خواد. فقط کنجکاوی بود.
بکهیون دستمو گرفتم و کشیدم تو خونه: بیا همه جارو نشونت میدم.
وارد خونه شده بودم. با کفش و بکهیون اصلا براش اهمیتی نداشت. حالا که اومده بودم بدم نمیومد دقیق تر نگاه کنم. همون گوشه ی خونه یه پیانوی شیشه ای بود. منظورم اینه که داخلش معلوم بود. (همون پیانو توی ام وی Miracles) اما دیگه گیتار نبود. روی دیوارا همه ش عکس های خودش بود، با کت شلوار، با لباس های عادی، لباس ورزشی... و انگار از مجله های مختلفی بودش. من همونجایی که قبلا بودیم ایستاده بودم. یه سگ قهوه ای بزرگ دوید طرفمو خم شدم و دست رو موهاش کشیدم: این کیه؟
سگ دمش رو تکون میداد و نگام میکرد.
بکهیون: این سگ خودمه
بعد رو به سگه گفت: به نونا سلام کن
حرف بکهیون خیلی بیشتر از چیزی که باید میبود صیمیم به نظر رسید. سعی کردم بی توجه باشم. سگه انگار در جواب بکهیون چند بار هاپ هاپ کرد تا سلام داده باشه و بازم با خوشحالی دمش رو تکون میداد.
فکر نمی کردم بکهیون اصلا حیوون خونگی داشته باشه. شاید یه مار یا یه گربه بیشتر بهش میاد.
پاشدم و سگ یولی رو از دستش گرفتم: من باید برم
و به سمت در حرکت کردم.
خوشبختانه بکهیون پشت سرم نیومد... در خونه نیمه باز بود. رفتم تو و متوجه شدم یولی هنوز سر پا نیس چون صدای چانیول میومد که داشت با نهایت عشق با یولی حرف میزد: پسرم..یولی پاشو دیگه. نمی خوای ببینی سانتا واست چی آورده؟
یولی: آپا یولی خوابش میاد
چانیول: یولی تا 3 میشمرم اگه بیدار نشی میبرمت. یادت رفته یه سگ کوچولو از سانتا خواستی؟
این حرف چانیول کارساز بود و یولی و چانیول بعد ازینکه من به سرعت سگ رو گذاشتم زیر درخت از اتاق بیرون اومدن. یولی چشماش رو میمالید. چانیول گذاشتش زمین و یولی سمت درخت اومد. لحظه ای که سگ رو دید باید یکی از شاد ترین لحظه های زندگیم باشه...
***
نیم ساعت بعد صبحونه خوردیم و یولی نشست زیر درخت: اومی... هدیه ها بازم هست
نشستم پیشش: آره یولی. اینا باید مال تو باشه
یه کادوی دیگه دستش دادم و بازش کرد. منو چانیول براش اسباب بازی های بیشتر هم خریده بودیم: اینا کادوی من و آپاست.
گفتن کلمه های *من و آپا* عجیب تر از چیزی بود که فکر میکردم. ینی تاثیر خیلی زیادی روم داشت.
چانیول هم پیشمون نشست و من از فکرای گنگم بیرون اومدم. لبخند زدم و کادویی که براش خریده بودم رو خودم دستش دادم: مرسی... واسه همه چیز.
چانیول کادو رو اول با احتیاط و بعدا با عجله باز کرد: ادکلن جدید!
نگاش خیلی مهربون بود. از ته دل. و بعد گفت: مرسی واقعا بهش احتیاج داشتم چنگوک میگه از اون قبلی حالش به هم میخوره.
خندیدم: حالا اصا ببین بوش رو دوس داری... ام... این چیزا سلیقه ایه ولی خب من چیزی که پر طرفدار تر بود و خودم دوس داشتم رو گرفتم... ببخشید اگه بده.
چانیول بوش کرد و نمی دونم یه نقش بود یا واقعی بود اما انگار خوشش اومد و گفت: نه این بیشتر از چیزیه که لیاقتشو دارم.
آروم زدم به دستش: هی. اینطوری نگو.
دستشو دراز کرد و اون یکی کادو رو برداشت: اینم برا توئه
کادویی که قبل تر متوجه ش شده بودم رو دستم داد. بازش کردم. یه پیراهن بود. و مطمئنم قبلا دیدمش: اینو...
چانیول: جز لباسایی بود که دیروز دوس داشتی اما نخریدیش
اون هی: سایزمو از کجا فهمیدی؟
چانیول: واضحه.
و بعد خندید. یولی با اسباب بازی هاش بازی میکرد و اصلا حواسش به ما نبود.
اون هی: کی میریم خونه ی مامانت؟ دیشب باهاش صحبت کردی؟
چانیول: آره. بهش یه چیزایی گفتم. فکر نکنم برخوردشون بد باشه. نگران چیزی نباش. تو چی؟ مامان بابات بهت زنگ نزدن؟
سرمو تکون دادم: نه.. ینی منو یادشون رفته؟
چانیول: تو بهشون زنگ بزن.
یکم تو چشماش خیره بودم. نمی دونستم باید زنگ بزنم یا نه.
چانیول: چه اشکالی داره تو زنگ بزنی؟
واقعا حوصله ی مامانمو نداشتم. بازم کلی جیغ جیغ میکرد و میگفت اون هی مادر پیرت رو فراموش کردی و سراغی از ما نمیگیری: باشه چانیول حالا زنگ میزنم
چانیول دیگه اصرار نکرد و 2 ساعت بعد وقتی داشتیم دوتایی شیر کاکائوی داغ میخوردیم سوهو و چنگوک در زدن و تند تند حاضر شدیم تا بریم.
***
درسته. اون بهترین کریسمس بود. نه تنها برای پسرم یولی بلکه برای خودم
و شاید پارک چانیول.
کریسمس ینی دوستی و عشق و شادی و صلح و پاکی و خانواده و سکوت.
یه سکوت که شلوغی زیادی توش هست. شلوغی واسه شوق و هیجانِ باهم بودن.
و اون لحظات آخر وقتی دونه هایِ برفِ سفید تو آسمون در حال پروازن و 3 تایی توی خیابون ایستادیم تا سوار ماشین شیم و برگردیم خونه، دستمو دراز میکنم و چند تا از برفا روش میفته. دونه های برف آب میشن. انگار که قبلا وجود نداشتن
چنگوک و سوهو دست تکون میدن و سوار ماشینشون میشن...
سرمو بالا میگیرم و نگاشون میکنم. چانیول یولی رو سوار ماشین میکنه و منم سوار میشم تا حرکت کنیم
با خودم فکر میکنم... ممکنه هر روز زندگی من ازین به بعد شاد بمونه؟ ینی ورود چانیول به زندگی من یه اشتباه نبود؟ ممکنه یه روزی من فراموش کنم یولی یه کلونه و بتونیم 3 تایی با دروغی که ساختم خوب و خوشحال زندگی کنیم؟
چانیول یه آهنگ قدیمی پخش میکنه و باهاش میخونه. آهنگ آشناست. اما نمی دونم مال چی بوده.
به دورِ دور خیره میشم. ماشین آروم حرکت میکنه...
بحث اینه که... من میدونم هیچ چیزی همیشگی نیست.
بهم گفته شده Nothing lasts forever و من بهش عادت کردم... پس شادی من هم همیشگی نخواهد بود
اما میخوام فکر کنم میشه. میخوام فکر کنم اگه قراره پایانمون خوش نباشه حداقل تصور کنم پایان یه وقت دیگه ست و بگم اون پایان خوشه. وقتی یه چیزی در بهترین لحظه ی خودشه بذاریم به پایان برسه. این جمله رو زیاد شنیدم پس میخوام فکر کنم پایان خوش ممکنه. وجود داره و شاید این بتونه یه پایان خوش باشه. الان
من الان رو پایان خوش داستان خودم اعلام میکنم.
یه کریسمس سفید و یه پایان.
نمی تونم انکار کنم که این پایان یه دوره ی زندگیم نیست. دوره ی تنهایی.
قطعا تنهایی برای من، کیم اون هی به پایان رسیده.*****************************
اینم Collision X.با 28 قسمت و یه مقدمه.
واقعا پایانش کوتاه بود و باید اعتراف کنم یکم با چیزی که میخواستم فرق داشت. (میخواستم اون تیکه هایی که پیش مادر چانیول هستن رو هم بگم اما واقعا بحثی واسه گفتن نداشتیم)
واسه فصل بعدی بازم میگم اگه روحیه ی ضعیفی دارین نخونین... بذارین این پایان خوش داستانتون باشه.
من خودمم توی نوشتن فصل بعد موندم. واقعا نوشتن فصل بعد راحت نیس و خوندنش هم نباید راحت باشه.
میخوام در پایان به عنوان نویسنده ش اعتراف کنم این یکی از قوی ترین داستانامه.
نمی دونم به چه دلیل اما خودم قوی بودنش رو حس کردم. امیدوارم شما هم همچین حسی داشته باشین بهش.
ممنونم که تا اینجا همراه من بودین. درباره ی زمان پست کردن فصل بعدی و شروعش فعلا چیزی نمی دونم. تا اون موقع بای!
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol