صبح بیدار شدم و بدون اینکه یادم باشه شب قبل چی شده وارد هال شدم و یهو از سرما لرزیدم. الان دسامبر 2022 ست و پنجره ی ما دیشب شکسته. معلومه سرد میشه. دیشب در اتاق خواب رو بسته بودم تا سرما نیاد تو اتاق خواب.
ساعت 6.5 بود. تلویزیون رو روشن کردم تا از سکوت همیشگی زیاد حس تنهایی نکنم و شبکه ی اخبار رو زدم. البته له تلویزیون توجهی نداشتم فقط واسه اینکه صداش باشه روشنش کرده بودم. واسه خودم صبحونه آماده کردم و سریع خوردمش. یه چیزی هم برای شام آماده کردم. بعد حاضر شدم و منتظر شدم ناری برسه. ناری صبحونه و ناهار رو برای یولی درست میکرد و نگران این موضوع نبودم.
به موقع رسید. خوبه دیر نمی کنه. تا نگاش به پنجره افتاد گفت: اومو اون هی شی...اینجا چی شده؟ دزد اومده؟
بعد اونم یکم لرزید و ژاکتش رو بیشتر به خودش نزدیک کرد: اینطوری که یولی سرما میخوره. باد میاد
وقتی کلمه ی سرما خوردگی رو گفت یهویی یه طوری شدم. نه یولی نمی تونه مریض شه. حتی سرما خوردگی. بهتره بگم کل روز رو توی اتاق خواب بمونن. البته یولی شیطونی میکنه و به هال عادت داره... یکم سخت میشه راضیش کرد.
با خونسردی گفتم: نه دزد نیومده. یه یاروئه دیشب یه سنگ پرت کرد تو خونه. از همین پنجرهه. به نظرم امروز زیاد دور و بر پنجره ها نباشین بهتره. در ضمن اگه حس میکنی زیادی سرده توی اتاق خواب بمونین. همونجا هم میتونه بازی کنه یولی. البته نمی دونم میتونی راضیش کنی یا نه چون که یکم لجبازه و به تلویزیون عادت داره.
ناری رفته بود تو فکر: حالا یه کاریش میکنم...
برگه ی تو دستمو تو هوا تکون دادم: حالا یه مدت کوتاه.. چون من سر رام زنگ میزنم بیان درستش کنن. تا مطمئن نشدی خودشونن راشون نده تو. قبل اینکه برسن باهات هماهنگ میکنم، فقط باید گوشیت پیشت باشه
سرشو تکون داد: باشه. حواسم هست.
اون هی: آها راستی کلا یادم رفته بود اینو بگم، پارک چانیول رو که یادته، همون آقاهه که اون شب اومد اینجا اون رو هم راه نده تو خونه. هیچوقت! فهمیدی؟
ناری دهنش باز مونده بود: یولی که خیلی اونو دوس داره بعدم اون چانیولِ اکسوئه.
اخم کردم و فقط یکم صدامو بردم بالا: ناری شی
حواسش اومد سر جاش و تعظیم کرد: چشم.
اون هی: خوبه. پس من رفتم.
وقتی با ماشین بیرون میومدم اطراف رو نگاه کردم. هیچ خبری از هیچکس نبود، اون دور و بر فقط کسایی که داشتن میرفتن سر کار و یا داشتن سوار ماشیناشون میشدن رو میشد دید. نمی دونم این چجور آدم مسخره ایه که هی میخواد مارو اذیت کنه و منظورش ازون عکس چانیول بزرگ چیه. و البته میدونم که همه ی این اتفاقا به هم ربط داره.
توی راه در حال رانندگی برای پنجره تماس گرفتم و وقتی از اداره ی پلیس گانگنام رد میشدم به سرم زد که بدم شماره ی اون طرف رو برام بررسی کنن شاید بشه پیداش کرد. حتی یه اسم هم خوبه.
چون کار اداری بود یکمی طول کشید اما برام مهم نبود. اون روز خیلی کار نداشتم.
باید زودتر بفهمم این کیه که میخواد مارو اذیت کنه و هدفش چیه. درسته، من یه کار خلاف قانون انجام دادم، من کاری کردم که هیچ جای دنیا اجازه ش رو به کسی نمی دن. اما نه م نو نه بچه م آسیبی به کسی نزدیم، یولی من هیچ کاری با مردم نداره اون حتی با بچه های مردم هم در ارتباط نیس که بخواد مشکلی درست کنه. اون یه بچه ی عادیه و من، در حق هیچ آدمی ظلم نکردم...
خب آره شاید به جز پارک چانیول! من ازون دزدی کردم و دزدی جرمش زندانه نه این چیزا.
دیشب وقتی یکم فکر کردم دیدم اون آدمی که این کارارو میکنه قصدش ترسوندنه منه چون اگه قصد دیگه ای داشت تا الان منو لو داده بود و چند نفر میومدن سراغم و منو میبردن برای بازجویی
نمی دونم چرا از دیشب خیلی نترس شدم. شاید واسه همین فکر باشه. با این که قطعی نیست و فقط تصوره منه اما واقعا اینطوری فکر میکنم.
شایدم نه. شاید خل شدم و یه چیزیم هست. من که تا چند روز پیش انقد فکر و خیال میومد سراغم و نگران خودم و یولی بودم چقد بیخیال شدم.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم. بازم فکرای زیادی تو سرم بود اما در کل فکرم آروم بود. حواسمو برگردوندم رو خیابون و ماشینا. زندگی پر مشغله ی کره ای ادامه داره... باید برم دانشگاه از کتابخونه یه کتاب بردارم.
تو کتابخونه برام از چانیول اس ام اس اومد: اون هی شی امشب رو فراموش نکردین که. ساعت 9 اینجا باشین ما منتظریما مخصوصا بکهیون مشتاقه شمارو ببینه.
آره جون عمه ت. مطمئنم دست و پای بیون رو میبنده و میارتش. اون کسی که من دیدم نمیاد مگه اینکه یه رشوه ای چیزی بهش بدن. یه دختر جدید رو بهش معرفی کنن یا یه همچین چیزی. باید به رئیس دانشگاه لو بدمش تا بندازنش بیرون.
جوابشو ندادم به هر حال من که قرار نیس برم. من اصلا دلم نمی خواد پارک چانیول که اینقدر خوش برخورده رو ببینم اون وقت بیون رو ببینم؟ مگه خر شدم؟
گوشیمو گذاشتم تو جیبم و دنبال کتابم گشتم.
***
ساعت 6 عصر 2 نفر رفته بودن پنجره رو درست کرده بودن. خیالم راحت بود که حداقل ناری کسی رو اشتباهی خونه راه نداده چون دقیق باهاش هماهنگ کردم. آدمی مثه من نمی تونه به هیچ وجه اشتباه کنه. اشتباه باعث میشه اتفاقایی بیفته که نتونم جبران کنم.
شب ساعت 8 وقتی کارام تموم شده بود حرکت کردم سمت خونه. گوشیم تو راه زنگ خورد. باز اون اسم آشنای همیشگی این روزا هیشکی جز پارک چانیول و استادم بهم زنگ نمی زنن.
خدای من الان که فکر میکنم من حتی یه دوست هم ندارم. یه دوست درست حسابی که وقتی دلم میگیره باهاش برم خرید یا بهش زنگ بزنم... فکر کنم متفاوت بودن این چیزا رو هم به دنبال داره. من به خاطر نخبه بودنم همیشه مجبور بودم با درس و مدرسه و دانشگاه و شغلم مشغول باشم و همه چیز زندگی برام بی معنی بود.
اون هنوز داره زنگ میزنه. گوشی بیش از 8-9 تا زنگ خورده و بیخیال نیس. اصلا اگه جواب بدم باید چی بگم تا بیخیال شه؟ چه بهونه ای بیارم؟ هنوز فرصت نکردم رو این موضوع زیاد فکر کنم...
جواب ندادم. بعدا بهونه میارم که ندیدم یا یه همچین چیزی...
رسیدم خونه و مثل هر روز دیگه ای چانیول رو از ناری تحویل گرفتم. ناری به خاطر اینکه سنش کم بود و همه جا تاریک بود به محض رسیدن من میرفت و فرصت حرف زدن نداشتیم.
یولی موقع شام هیچی نمی خورد. نگرانش شده بودم: یولی چته؟ چرا غذا نمیخوری؟ این غذارو دوس نداری؟
یولی هیچی نمی گفت.
اون هی: ببین چه هویج خوش رنگیه. این قاشقم مثه هواپیما ووووو میاد تو فرودگاه میشینه
و بردمش سمت دهنش اما همه رو تف کرد بیرون رو لباسش. سریع یه دستمال آوردم و لباسش رو پاک کردم وآروم گفتم: بچه ی بد. تف کردن بده یولی. بچه ای که تف میکنه بچه ی بدیه
یولی بازم فقط تکیه داده بود و هیچی نمی گفت
اون هی: خب چته؟ به اومی بگو
یولی دستاشو باز کرد تا بغلش کنم. بغلش کردم و بردمش یه طرف دیگه و نشستیم رو مبل
سرشو برده بود تو لباسم و نمی دیدمش حتی خوب نمیشنیدم چی میگه: یولی دش تنگ شده. یولی ناری رو دوس نداره
از بغلم آوردمش بیرون تا ببینم چی میگه: چی شده مگه؟ ناری اذیتت کرده؟
سرشو به چپ و راست تکون داد و فقط ناراحت بود: یولی میخواد با آجوشی بازی کنه. با ناری نونا خوش نمیگذره
به ساعت رو دیوار نگاه کردم. ساعت 9.5 شده و چانیول ازون موقع 50 بار زنگ زده، درسته که گوشی سایلنته اما میتونم بعضی وقتا که سکوت میشه و صدایی از تی وی نمیاد صدای ویبریشن رو بشنوم. اول میخواستم گوشی رو خاموش کنم اما گفتم اگه خاموش شه لو میره از قصد جوابش رو نمی دم.
موهاشو نوازش کردم: یولی... آجوشی باید بره سر کار. تو که نمی تونی همیشه با اون بازی کنه
یولی در حالی که رو پام و رو به من نشسته بود اخم کرده بود: حتی اومی هم الان خونه ست.
اون هی: خب که چی؟
یولی: آجوشی هم الان خونه ست و کار نداره
اون هی: نه یولی گفتم که آجوشی کار داره.
یولی : بذارم زمین. یولی قهره. یولی اومی رو هم دوس نداره
یه نفس عمیق کشیدم و گذاشتمش زمین: باشه. ولی اوما عاشق یولیه
یولی: تو دروغ میگی
بعدش رفت.
با اینکه هیچی نخورده بودم میز رو جمع کردم. وقتی اون غذا نمی خوره منم حوصله ی خوردنش رو ندارم. چطور ممکنه یه نخبه مثه من نتونه از یه بچه خوب مراقبت کنه؟
با اخم نشسته بود و داشت باب اسفنجی میدید. با اینکه از باب اسفنجی متنفره.
اصلا دلم نمی خواد بیون رو ببینم و از همه مهم تر نمی خوام یولی با یه آدم آشغال مثه اون رو به رو شه و یه وقت عمو صداش کنه. وگرنه شاید با این کارای یولی دلم نرم میشد و میبردمش اونجا.
نیم ساعت بیشتر گذشت و یولی چشماش سنگین شده بود. من داشتم خونه رو مرتب میکردم و یولی دیگه داشت جلوی تلویزیون خوابش میبرد.
اون هی: یولی پاشو بریم تو تخت بخواب.
از رو زمین بلندش کردم تا ببرمش تو اتاق: مسواکم که نزدی
یه جیغ آروم کشید: نمی خوااااام
اون هی: فقط همین یه شب رو اجازه میدما...
با صدای زنگ در سرم برگشت سمت در. یولی رو دوباره گذاشتم زمین. باز کیه؟ لابد اون یارو دیشبیه ست.
***
چانیول POV
ساعت 8 شب بود که میز رو میچیدم. با کلی بدبختی بکهیون رو راضی کردم بیاد اینجا. اون نمی فهمید چطور ممکنه پارک چانیول یه شب بخواد به صورت فرمال بهش شام بده. یا اصلا بخواد شام بده آخه به بکهیون نگفتم که قراره اون هی بیاد اینجا. اگه میگفتم اون نمیومد. واقعا میخوام مشکل اون دو تا باهم حل شه. چون من واسطه ی بین اونام باید من کمک کنم به حل کردنش.
پارک چانیول 2-3 ساله به کسی شام نداده و ناهارو شام رو با چنگوک و سوهو میخوره. من حالم خیلی بد بود... خودمم اینو میدونم. اما یولی اون منو خوب میکنه، اون یه چیزی داره که منو به خودش جذب میکنه و از وقتی برای اولین بار دیدمش حس کردم زندگی هنوز جریان داره. زندگی من به پایان نرسیده من هنوز زنده م من خوبم، میتونم خوب شم... اون یادآور کودکی قشنگیه که من داشتم. روز های زیادی که مادرم برام زحمت کشیده، روز های مدرسه م روز های دبیرستان، خاطره ی دیبوتم، اولین شوکیسم، اولین کنفرانس خبری، اولین آهنگم، اولین آلبوم... اولین های قشنگ زندگیم... و به یه دلیلی که نمی دونم چیه دلم میخواد ببینم که یولی چطوری اولین هاش رو میگذرونه. واقعا میخوام بدونم...
میخوام باشم وقتی بزرگ میشه و میره مدرسه، وقتی واسه اولین بار نمره ی ای میگیره، وقتی واسه اولین بار اولِ کلاس میشه و اولین بار عاشق میشه،... همه و همه ی اونارو میخوام باهاش باشم...
اما این سخت تر از چیزیه که فکر میکنم.. اون پسر من نیس. اون بچه ی من نیس و من همچین حسایی بهش دارم. این یه جور مریضی باید باشه. من مریضم. هرکی منو از دور ببینه فکرای بد میکنه. من دائم دارم دنبال یه خانوم تنها و بچه ش میرم. هه
اونا حتما فکر میکنن من میخوام با اون هی باشم. میخوام باهاش ازدواج کنم.
همسایه هاش اگه مارو دیده باشن کلی فضولی میکنن و حس میکنم این واسه اون هی و خودم خوب نیس. من یه آیدل پیرم اما بازم آیدلم و این کاری نیس که یه آیدل انجام میده
اما وقتی یولی رو می بینم خودمو می بینم و درسته که این فقط یه توهمه اما اون واقعا شبیه منه و یادآور خاطراتمه و من نمی تونم به چیزی توجه کنم و فقط میخوام کنارش باشم...
به اون هی زنگ زدم تا ببینم میاد یا نه. اون جواب پیامم رو نداده بود و گفتم شاید دریافتش نکرده. با بدبختی بکهیون رو راضی کردم و باید مطمئن شم اون هی میاد چون این واقعا یه قرار الکی نیس.
جوابمو نمی داد. گفتم شاید کار داره و بیخیال شدم. بکهیون سر ساعتی که بهش گفتم رسید: او مای گاد پارک چانیول این تویی؟؟؟
یکی زد به دستم: خسیسِ عوضی خیلی وقت دست تو جیبت نکردی یه پولی برا ما خرج کنی
نشست پشت میز و وقتی شمع های خاموش و اتمسفر قشنگ رو دید گفت: هی هی هی ... صبر کن ببینم...
چشماش گرد شده بود: تو...
یهو رو دهنش رو گرفت: خاک تو سرم چانیول تو گی شدی؟؟؟ تو از من خوشت اومده. خدای من باید زودتر میفهمیدم الکی نیس که تو 3 ساله دختر تو زندگیت نبوده. تو همه ش به من میگی با دخترای مردم بازی نکنم واسه اینکه...
یهو از جاش پاشد و من فقط تو دلم داشتم به حرفاش میخندیدم و چیزی نمی گفتم
بکهیون: واسه اینکه تو عاشق من شدی!!!
دو ثانیه نگاش کردم و یهو زدم زیر خنده. بعد کوسن رو مبل رو برداشتم و محکم زدم تو سرش: خاک بر سرت کنن عنتر نمی بینی رو میز 4 تا بشقاب هست؟ عجب بی شعوری هستیا!! بعدم من گی شم عاشق توی عوضی نمیشم با این قیافه ت. میمون
دوباره زدمش. بکهیون همینطوری مونده بود. بیچاره بد ضایه شد خب. یهو اونم بلند شروع کرد به خندیدن و انقد خندیدیم که من مثه قدیما واسه اولین بار بعد از یه مدت طولانی از خنده افتادم زمین...
وقتی خنده هامون تموم شد بکهیون گفت: پس اون یکی دو نفر کجان؟ نمیان؟
دوباره به ساعت نگاه کردم و بهش زنگ زدم اما بعد از کلی زنگ متوجه شدم اون جواب نمیده و بکهیون هم حوصله ش سر رفته بود و گشنه بود
بکهیون: هی چانیول بیخیال بیا بخوریم. میگم سهون هم بیاد که غذاها نمونه هر کی هست دیگه نمی خواد بیاد
سرمو تکون دادم و گفتیم سهون هم اومد واسه شام. شام رو خوردیم اما اون دوتا بین جوک هاشون حواسشون نبود که من بازم به اون هی زنگ میزدم. دلم شور میزد. اون از صبح جواب نداده نکنه مشکلی براش پیش اومده. ما هماهنگ کرده بودیم و قرار بود بیاد. اونم که مخالفتی نکرد و گفت میاد. پس چی شده؟
منتظر شدم بکهیون و سهون غذاشونو بخورن و بعد الکی گفتم سرم درد میکنه و میخوام بخوابم تا زودتر بفرستمشون خونه هاشون. بعد ازینکه مطمئن شدم رفتن و دیگه تو راه رو ها نیستن لباسامو پوشیدم. من باید برم در خونه ی اونا. دلم شور میزنه و این تنها چیزیه که میدونم...
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol