14th X

481 64 0
                                    

اون هی POV
وقتی از آیفون نگاه کردم چانیول رو جلوی در دیدم. میخواستم یه جیغ بلند بزنم و بمیرم. چرا ولمون نمی کنه. چرا همیشه میاد در خونه و یا جلوم سبز میشه.
داشت بالا رو نگاه میکرد. تا پنجره ی خونه مون رو تشخیص بده. شاید میخواست ببینه چراغمون روشنه یا نه. حالا که اومده اینجا باید چی بگم؟ اگه جواب ندم ممکنه زنگ های دیگه رو بزنه و بیاد بالا یا فکر کنه یه چیزیمون شده و به پلیس زنگ بزنه. داشت دهنش تکون میخورد. یه چیزی داشت میگفت
زدم رو صفحه و صدای چانیول اومد: اون هی شی؟ اون هی شی؟؟؟
صداش نگران بود: شما حالتون خوبه؟ خواهش میکنم درو باز کنین من خیلی نگرانم
همونطور که فکر میکردم اون نگرانه و باید جواب بدم پس گفتم: بله؟
یه نفس عمیق کشید: او مای گاد شما حالتون خوبه؟؟؟ من کلی بهتون زنگ زدم... واقعا نگرانم کردین...
الان باید بگم بیاد بالا؟ یا بگم می خوبیم؟
چانیول نگاه میکرد و منتظر یه جواب بود آروم گفتم: ما خوبیم. هردومون
چانیول: خیالم راحت شد ولی مطمئنین کسی گروگانتون نگرفته؟ از کجا معلوم شاید اون الان اون بالاست و نمیذاره شما حرف بزنین
جدی نمی گه که؟ چه تخیل قویی داره پارک چانیول :| گروگان گیر کجا بود؟
درو براش باز کردم: ما خوبیم.
خودمم نمیدونم چرا این کارو کردم. نباید اصلا راش میدادم. اگه بی محلی میکردم شاید میرفت. باز به خودم گفتم که این آخرین باره و چانیول اومد تو. چون دیگه جلو در نبودش. در ورودی خونه رو هم باز کردم. یولی رو که قبلا میخواستم بلندش کنم بخوابونمش رو همونطور اون وسط ولش کرده بودم و رو فرشا خوابیده بود. چانیول با عجله رسید بالا. نفس نفس میزد. فکر کنم از پله ها اومده بودش.
وقتی دید من جلو در وایسادم یه لبخند کوچیک زد: برای چی گوشیتون رو جواب ندادین؟ یولی خوبه؟
یهو یه چراغ تو مغزم روشن شد: اوم راستش نه. اون مسموم شده بود و میاورد بالا مجبور شدم مراقبش باشم و نشد بیام.
واقعا دروغ گفتنم روز به روز داره بهتر میشه. جالب اینجاست که واقعا راحت دروغ میگم و کسی هم شک نمی کنه چون حالت چهره م عوض نمیشه و مثه بعضیا صدام نمی لرزه. میدونم دروغ بده اما من واقعا نمی خواستم اون و بیون رو ببینم.
چانیول از بالا سرم (چون قدش خیلی بلند تر بود) هی داخل رو دزدکی نگاه میکرد. شاید هنوز فکر میکرد کسی پیش ماست.
دستمو جلو چشماش تکون دادم: چانیول شی حواستون هست؟
یهو به خودش اومد و گفت: بله؟
اون هی: شنیدین چی گفتم؟
با یکم تعلل سرشو تکون داد: بله شنیدم. گفتین یولی مسموم شده بوده. اون الان خوبه؟ چرا خوابیده رو زمین؟
اون هی: داشت تلویزیون میدید خوابش برد. الانم داشتم بلندش میکردم بخوابونمش که شما زنگ زدین.
چانیول یه لبخند بزرگ زد: اون هی شی... امشب که نشد میخواین فردا شب بیاین؟
تو ذهنم یدونه محکم با مشت زدم تو صورت خودم. خدایا منو بکش زودتر. این ولکن نیس چرا؟ اگه فردا شب هم نرم فردا شبش و اگه پس فردا شب نرم روز بعدش و به همین ترتیب تا آخر قیامت داره منو دعوت کنه تا روزی که برم.
چشمامو بسته بودم و داشتم به همینا فکر میکردم: خیلی خب چانیول شی. من فردا شب اگه حتی از آسمون سنگ بباره خودمو میرسونم اونجا. لطفا زیاد تو زحمت نیفتین ما خیلی غذا نمی خوریم
چانیول خندید: این حرفا چیه حالا یه شب دارین میاین خونه ی من... پس من دیگه میرم.
سرمو تکون دادم: مراقب خودتون باشین
عـــــــق از هیچی به اندازه ی این بدم نمیاد که واسه فرهنگمون مجبوریم احترام همو بگیریم...
چانیول دست تکون داد و رفت.
درو بستم و بهش تکیه دادم. یه صدایی تو ذهنم میگفت که راه فرار نیس مثه اینه که سرنوشتم... نه سرنوشت من نه سرنوشت یولی به پارک چانیول گره خورده و تا وقتی اونا زنده ن ما هر روز چانیول رو می بینیم...
بالاخره یولی رو از رو زمین بلند کردم و خوابوندمش تو تخت. خودمم بعد کارای همیشگی خوابیدم.
***
فردا شبش بعد ازینکه یه لباس قشنگ تن یولی کردم و یه لباس معمولی هم خودم پوشیدم به طرف خونه ی چانیول رانندگی کردیم. قیافه ی بیون که میومد جلو چشمم حالم بد میشد. مرتیکه ی بی تربیت...
به این موضوع بی توجهی کردم تا حال خودمو خراب نکنم. تو راه برام دوباره یه اس ام اس ازون شماره اومد که میگفت: موقع رانندگی مراقب خودت باش
عوضی حالا مثلا میخوای چیکار کنی ؟ با ماشین بزنی به ما؟ بیا بزن ایربگ واسه چیه.
یه چیزی تو تنظیمات ماشین بود که باهاش میشد ایر بگ هارو برای توی شهر یا خارج شهر روشن خاموش کنی. فعالشون کردم و با آرامش رانندگی کردم. من واقعا مطمئنم که اون هرکسی هست فقط میخواد مارو بترسونه و شاید یه پولی چیزی به جیب بزنه اما نمی دونم از کجا این قضیه رو فهمیده...
واسه امشب میخوام بیخیال این موضوع باشم و فقط روی کاری که دارم تمرکز کنم. چانیول درو برامون باز کرد و تا یولی رو دید از زمین بلندش کرد. عشق تو چشمای چانیول موج میزد. من میتونستم اینو بفهمم که اون چقدر با چانیول کوچولو خوشحاله. وقتی همو می بینن خیلی یه طور دیگه ای میشن.
این قضیه از فکرم پنهون نموند که یولی من پدر نداره و یه روزی، مثلا اولین روز مدرسه وقتی بقیه ی بچه هارو می بینه از من میپرسه که بابای من کو...؟ و اون وقت من چیزی ندارم بهش بگم. چون بچه ی من نه پدر داره نه مادر... واقعا اون لحظه رو جلو چشمم دیدم.
پارک چانیول میتونه جای پدر یولی رو پر کنه، اون جایی که توی شناسنامه هست و نوشته نام پدر: پارک چانیول. اگه فقط بهش اجازه ی این رو بدم که توی زندگیمون باشه.
اما اون واقعا پدر چانیول نیس. اون زن نداره و مطمئنا بچه هم نداره و من نباید فراموش کنم که اون هنوزم میتونه آدم بدی باشه. نباید راحت بهش اعتماد کنم.
چانیول دوباره گفت: اون هی شی نمیاین داخل؟ تو فکرین
وارد خونه شدم. بیون دست به سینه رو مبل نشسته بود و یه پاشو با ریتم میکوبید زمین. اعصابش خورد بود حسابی. از رو مبل پاشد: او چانیول تو نگفتی این عوضی قراره بیاد اینجا
اون هی: حرف دهنتو بفهم جلو بچه.
نرسیده بحثامون شروع شد -_-
چانیول در حالی که یولی هنوز تو بغلش بود: هی هی! شما دوتا!! این حرفا ممنوعه. هرکی توهین کنه بهش شام نمی دیم.
مثه مادربزرگا حرف میزد. چشمامو چرخوندم: اون شروع کرد
بیون هیچی نگفت و یه راست رفتیم سر میز تا غذا بخوریم. چانیول شمع های زیادی رو اینطرف و اون طرف خونه روشن کرده بود. مثلا میخواسته بگه خوش سلیقه ست و البته معلوم بود وقت زیادی برای این غذا و چیزای دیگه گذاشته
دلم یه لحظه سوخت که دیشب نیومدیم.
چانیول اول همه ظرف یولی رو گرفت: عمو سوپ میخوری؟
یولی سرشو تکون داد و چانیول ظرفش رو پر کرد که یهو گفتم: چانیول شی اون نمی تونه انقد بخوره میشه کمش کنین
چانیول هم کمترش کرد و من شروع کردم به فوت کردن سوپ و کم کم ازش به یولی میدادم. نگاه بیون رو ما بود و خوب متوجه این موضوع بودم. اخم کرده بود و فقط داشت قضاوت میکرد. نمی دونم اون مشکلش با ما چیه. خب من به ماشینش زدم اما خسارتش رو دادم دیگه... بعدشم واسه چی زدم به ماشینش؟ چون دیرم شده بود و اون کنار نمی رفت. به هر حال اون مقصره
چانیول وقتی ظرف های مارو هم پر کرد نشست: خب چه خبر اون هی شی؟ شما با وجود پرستار بچه دوباره کار میکنین؟
سرمو تکون دادم: آره یه جورایی. اما نه به اون صورت. ما واسه تموم شدن تخصص مجبوریم بیمارستان بریم و زیر نظر یه پروفسور متخصص باشیم. بهش نمیشه گفت کار چون پول نمی دن اما خب... کار هست.
چانیول: پس شما چطوری خرجتون رو میدین؟
و به بیون چشم غره رفت و مطمئنم منظورش این بود که تو چطوری ازین آدم پول گرفتی
واسه اینکه بیون رو ضایه کنم گفتم: من از سن کم کار میکردم و حقوقم خیلی بالا بود واسه همین مشکلی ندارم.
بیون زیر لب یه چیزی گفت و شاید فش داد. صداش بلند نبود که ما بشنویم اما هردومون متوجه بودیم که داره غر میزنه.
چانیول گفت: اوه چه خوب ما هم چون از نوجوونی شروع کردیم و بعد توی اکسو بودیم درآمد داشتیم و روز به روز درآمد بهتر شد. میدونین که آیدلا سالای اول زیاد پول نمیگیرن
سرمو تکون دادم: بله.
چانیول حرف زدن رو بیخیال نمیشد. همه ش سعی داشت یه طوری یه وجه مشترک بین من و بیون پیدا کنه و مجبورمون کنه باهم حرف بزنیم اما موفق نشد. پاشد شام رو آورد و شروع کردیم خوردن. یولی زیاد نتونست بخوره و سیرِ سیر شده بود.
چانیول با چند تا دسر شکلاتی سورپرایزش کرد و یولی هرچقد خورده باشه بازم میتونه دسر بخوره پس بیشتر ازونا خورد. اون شب تصمیم گرفتم بهش گیر ندم. اون اومده مهمونی و باید بذارم هرچی میخواد بخوره.
چانیول: اون هی شی، من پیانو زدنم متوسطه ولی این بک نخبه ی پیانوئه حیف نیس یولی که استعداد داره اینطوری بشه؟ من میگم بعضی وقتا بیارینش با بک پیانو کار کنه!
آروم گفتم: چانیول شی اون فقط 2 سالشه... زوده. شما از کجا فهمیدین استعداد داره؟
چانیول نگاه یولی کرد: اولا که یولی خیلی باهوشه. به نظرم بیشتر از بچه های دیگه می فهمه. اون روز که شما نبودین من با یولی بازی کردم و متوجه شدم بازی هاش رو خیلی خوب بلده و معما هارو خیلی سریع و قشنگ حل میکنه. اون یه کیبورد کوچولو داشت و واکنشش به موسیقی عالیه.
بکهیون: منم اون روز که اومدین دنبالش گفتم بهتون که استعداد داره.
بیون رو نگاه کردم و بعد دوباره نگاه چانیول کردم: ممنون که اینطوری میگین و فکرتون بد نیس اما حتی برای شما هم سخته با اون کار کنین.(اینجا نگاه بکهیون کردم) چون اون یه بچه ست و حتی خوندن نوشتن بلد نیس که بتونه نت بخونه. به نظرم باید منتظر شیم حداقل 3 سالش شه. بعدا وقت زیاده.
وقتی این حرف رو زدم دلم گرفت... من حتی نمی دونم بعدا وقت زیاد هست یا نه! -_- ممکنه زودتر از چیزی که فکرشو میکنم یولی رو از دست بدم.
دوباره تو فکرام یه سیلی به خودم زدم. نه اون هی. یولی از تو هم بیشتر عمر میکنه.
بعد از شام سه تایی نشسته بودیم رو مبل جلوی تی وی و یه برنامه ای که حتی حواسم بهش نبود رو داشتیم نگاه میکردیم. یولی داشت پدر گیتارای چانیولو درمیاورد و انقد سیماشون رو کشید که فکر کنم داغون شدن.
بیون طرف راستم نشسته بود و چانیول طرف چپ. ازینکه چانیول پیشم نشسته حداقل چندشم نمیشد... ولی بیون... اون زیادی نزدیک بود.
آروم گفتم: آقای بیون میشه یکم برین اونطرف تر.
زیر لب غر غر کرد: پروفسور بیون.
برگشتم طرفش: مثه اینکه خیلی عقده داریا
چشماش گرد شد: یااااا کیم اون هی! پررویی کنی میزنم یه بلایی سرت میارما...
اون هی: مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟!
چانیول ساکت نشسته بود و فقط نگامون میکرد. شاید خسته شده بود که کل شب بینمون واسطه بوده و اصا میخواست دعوا کنیم. نمی دونم
بیون: من اصا نمی فهمم تو چته!؟! تو چه مشکلی با من داری، اون روز که بچه ت رو برات نگه داشتم، ماشینمم که زدی داغون کردی کلاسمو واسه تو از دست دادم و مجبور شدم ماشین جا به جا کنم، تازه من لطف کردم به پلیسم زنگ نزدم... فقط ازت یه جریمه ی 1 میلیونی گرفتم و صد در صد خودتم میدونی که بیشتر ازینا باید میدادی
یه نفس عمیق کشیدم: خودت جلو راه منو بسته بودی! به من چه. من دیرم شده بود هر چی بوق زدم نرفتی جلو! مشکل تو چیه با من!!!
داشتیم داد میزدیم و یولی هم نگامون میکرد. چانیول رفت پیش یولی و نشوندش پشت پیانو تا مشغولش کنه.
بیون دستاشو برد تو موهاش: فقط میتونم بگم افتضاح بد دهنی...
اون هی: منم میتونم بگم تو افتضاح دختر باز و عوضیی. اون روز ! حتی اون روزم چشمک زدی به من
بیون یه پوزخند زد: ببین واسه یه چشمک چیکار میکنه!! اگه اینطوری
دستشو تو یه حرکت انداخت دور کمرم و منو کشید سمت خودش: اگه اینطوری میکردم میخواستی چیکار کنی؟
بعد صورتشو خیلی آورد نزدیک و یه ثانیه مونده بود تا منو ببوسه: اون وقت خونه ی مارو آتیش میزدی نه؟ اعتراف کن کیم اون هی... تو هم جذب پروفسور بیون بکهیون جذاب شدی. مثه همه ی اون دخترا
محکم با دو تا دستم هلش دادم عقب: شتر در خواب بیند پنبه دانه!!
بلند زد زیر خنده: سعی نکن پنهون کنی! لپات مثه چی قرمز شده
دستمو گذاشتم رو صورتم. داره اذیت میکنه اینجا تاریکه و اون نمی تونه ببینه
داشت میخندید هنوزم. نگاه چانیول رو روی خودمون حس میکردم. کل این مدت داشت مارو نگاه میکرد.
اون هی: بهتره ما بریم. دلم نمی خواد بچه م پیش یه آدم توهمی باشه.
بعد رفتم سمت چانیول و یولی و دست یولی رو گرفتم: یولی بیا بریم خونه پسرم.
یولی شروع کرد به جیغ زدن: نه اومی! یولی میخواد بازی کنه میخواد پیانو بزنه
چانیول یه نگاه به من و بیون انداخت: اون هی شی شما مجبور نیستین برین. یولی واقعا دوس داره بمونه. بذارین بازی کنه. خواهش میکنم
با چشماش داشت التماس میکرد.
سرمو تکون دادم: نه چانیول شی ما باید بریم. دیر وقتم شده شما هم حتما کار دارین. مرسی واسه شام. یولی بیا بریم
یولی حالا داشت گریه میکرد و دستای کوچولو و تپلیشو از رو کلاویه ها برنمی داشت
چانیول: من به بکهیون میگم بره خونه ش. اون توی همین ساختمونه. شما بشینین. دلم نمی خواد گریه ی یولی رو ببینم.
بعد رفت طرف بکهیون و آروم بهش یه چیزایی گفت و یکهیون با یه نگاه اعصاب خورد به دوتامون، در حالی که درو خیلی محکم پشت سرش میکوبید ازونجا رفت.
اون هی: شما مجبور نبودین این کارو کنین. بیون شی دوست شمان. ما باید میرفتم.
چانیول جلو اومد و با یه صدای محکم گفت: اون هی شی من مجبور بودم این کارو کنم. اگه خواسته های یولی چندان اهمیتی برای شما نداره برای من داره
چشمام گرد شد. اون چطور میتونه همچین چیزی بگه. من مادر یولیم...
تونستم حس کنم که خودشم از حرفی که زده پشیمون شده.
دیگه چیزی نگفتم. واسه اون شب ظرفیت دعوام پر شده بود. نمی خواستم با چانیول هم بحث کنم چون اون خیلی مقصر نیس. اون فقط مارو با یه نیت خوب دعوت کرده.
یولی فهمید قراره بمونیم و خیالش راحت شد. گریه ش تموم شده بود.
نشستم رو مبل و چشمامو بستم، در حالی که چانیول و یولی واسه بیش از 1 ساعت دیگه هم با سازای تو خونه بازی میکردن...
روز ها دارن عجیب تر و عجیب تر میشن و یولی تازه 2 ساله ش شده... نمی دونم تا کی میتونم ادامه بدم... به این دروغا، به این تنها بودنم و این شکل زندگی... به انجام کارای اشتباه پی دی پی ...
من واقعا خسته م... و برای اولین بار بعد از 28 سال حس پیری میکنم...

**************************************************

توی سایتمون تا اینجا آپدیت شده بود. ازین به بعد به صورت هماهنگ با سایت پیش میریم.

Collision XYWhere stories live. Discover now