2 هفته از اون شب گذشت. حالا که پارک چانیول یه جایی اون بیرون بود و میشد رو کمکش حساب کرد حس آرامش میکردم... انگار زندگی یکم راحت تر شده بود... با اینکه حتی ازش کمک نگرفته بودم... و حتی یه بار هم به چانیول زنگ نزده بودم...
خوش بختانه هیچ خبری از اون آدما نبود...
اما اون روز یه کلاس خیلی مهم داشتم که حتما باید میرفتم و یولی خواب بود. نمی دونستم باید کجا بذارمش. وقتای دیگه میبردمش دانشگاه و توی اتاق یکی از همکارا مینشست و بازی میکرد تا کلاسم تموم شه... اما اون همکارم که تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتم رفته بود سفر کاری...
به یولی نگاه کردم، قیافه ش موقع خواب خیلی مظلوم میشد! برعکس وقتایی که بیداره و شلوغ میکنه خخخ
همونطوری در حالی که خواب بود بلندش کردم، نمیشه بمونه خونه... فعلا با خودم می برمش دانشگاه ازونجا به بعد یه فکری براش میکنم...
کمربندمو بستم و ماشین رو روشن کردم. از آینه هام بیرون رو نگاه کردم...
فکرم پیش چانیول رفت.
ینی باید به اون زنگ بزنم تا از یول مراقبت کنه؟
گوشیمو بیرون آوردم و بعد ازین که اسمش رو توی لیستم پیدا کردم باز فکر کردم که زنگ بزنم یا نه
بالاخره زنگ زدم...
یه بوق... 2 3...
چانیول با یه صدای گرفته و خش دار گفت: الو؟
اون هی: سلام آقای پارک... کیم اون هی هستم... یولی اوما.
چانیول صداشو صاف کرد: بله شناختم. حالتون خوبه؟
اون هی: بله.... آقای پارک... در کمال پررویی... راستش... من به کمکتون احتیاج دارم.
چانیول: خواهش میکنم... من خودم بهتون گفتم کمک میکنم... این چه حرفیه. حالا چیکار میتونم بکنم؟
اون هی: راستش من دانشگاه یه کلاس مهم دارم. همینجوریشم دیرم شده... کلاس تا 5 دقیقه دیگه شروع میشه نمی دونم یولی رو باید کجا بذارم. کسی نیس ازش مراقبت کنه... شما کسی رو سراغ ندارین...
چانیول: خودم هستم. امروز تا شب بیکارم... آدرسم رو براتون میفرستم بیارینش پیش من.
لبمو گاز گرفتم... نکنه بلایی سر یولیم بیاره؟
سرمو تکون دادم نه اون یه آیدله... خیلی هم با شخصیته همچین کاری نمیکنه: باشه پس مزاحمتون میشم.
به سرعت به آدرسی که چانیول فرستاده رانندگی کردم. شاید 2 دقیقه با خونه ی خودمون فاصله داشت... از ماشین پیاده شدم و یول رو هم تو بغلم گرفتم و از ماشین آوردمش بیرون. خیلی خوابش سنگینه ها!
زنگ 11 ام رو زدم و منتظر شدم. چانیول: الان میام پایین میبرمش...
در باز شد و منتظر شدم تا پارک چانیول بیاد. انگار طبقه ی 5ام اون ساختمون به اون بزرگی زندگی میکرد. ینی خودش تنهائه؟ دوس دختر نداره؟ زن چی؟!
نکنه اون با یولیم بد رفتاری کنه؟ وای... عجب اشتباهی کردم... اصا من چرا به کسی که نمیشناسم دارم اعتماد میکنم؟
میخواستم برگردم که یادم اومد واقعا باید به کلاسم برسم و هیچ چاره ای ندارم...
یه آه بلند کشیدم: یولی... میانهه...
چانیول یهو جلوم ظاهر شد: خانوم کیم.
سرمو بالا گرفتم: آقای پارک سلام. وای ببخشید من واقعا دیرم شده... نمی خواستم اینطوری بهتون زحمت بدم. یولی هم خوابه... طبیعتا باید 1 ساعت دیگه بیدار شه... وقتی بیدار شه شیر میخواد... شیر معمولی اگه دارین بهش بدین اگه نبود هم یه چیز دیگه بدین بخوره.
چانیول چشماش گرد شده بود و سرشو تکون میداد: باشه نگران نباشین... کی برمیگردین؟
ساعتمو نگاه کردم. اون لحظه کلاس من شروع شده بود اون وقت من جلو در خونه ی پارک چانیول بودم: 2 ساعت دیگه...
و بعد دویدم طرف ماشینم. حتی خدافظی هم یادم رفت...
***
چانیول POV
چانیول کوچولو رو بردم بالا... سنگین تر از چیزی بود که فکر میکردم... ینی ازون روز انگار سنگین تر بود... خخخ نه توهم زدی پارک چانیول... احتمالا چون ورزش نمی کنم ماهیچه هام ضعیف شده... آیگو من دارم پیر میشم؟
چانیول رو گذاشتم روی تخت و پتو رو با احتیاط کشیدم روش... خونه مثه هر روز ساکت و بی روح بود... رفتم طرف یخچال ببینم شیر داریم یا نه...
نه تنها شیر نداشتیم هیچ چیز دیگه ای هم اون تو پیدا نمیشد...
چانیول: وات د هل! از اون هفته خرید نرفتم... از 2 روز پیش هم اصلا از خونه بیرون نیومدم...
پارک چانیول تو مثه احمقا به گوشیت خیره بودی تا کیم اون هی بهت زنگ بزنه..
به کف دست زدم تو پیشونیم... من دیوونه شدم.
من واقعا دیوونه شدم! گوشی رو برداشتم و به سوهو هیونگ زنگ زدم: الو؟ جون میون؟
سوهو با یه صدای دلخور از نوع لیدریش گفت: یااااا پارک چانیول اول صبحی چیکار داری؟
چانیول: هیونگ شیر داری؟
سوهو: شیر؟ شیر گاو؟
چانیول: نه شیر آب! خو شیر گاو دیگه.
سوهو: خو خره اول صبحی مثه وحشیای آفریقایی زنگ میزنی خونه ی ما باید فکر اینجاشم بکنی.
چشمامو چرخوندم: جون میون جواب منو بده...
سوهو: آره برای چیته؟
گوشی رو قطع کردم و در حالی که کلیدمو برمیداشتم از خونه رفتم بیرون. درو آروم پشت سرم بستم تا یول بیدار نشه... از پله ها رفتم بالا و محکم در زدم
سوهو در حالی که موهاش بدجور به هم ریخته بود و معلوم بود با تلفن من از خواب پریده درو باز کرد: مــــــرضــــــــــ! شکوندی درو... اصا تو یه چیزیت هست امروز...
پشت سرشو نگاه کردم ببینم کی اونجاست: هیونگ بده من پاکت شیرو
سوهو: فضولی مگه سرتو میچرخونی تو خونه ی مردم؟ گمشو بیرون تا برات بیارم
یکی زد به بازوم و رفت تو... درو باز گذاشته بود واسه همین دوباره سرک کشیدم و وقتی دیدم کسی اونجا نیس پشت سرش رفتم تو...
یخچالشونو باز کرده بود و داشت نگاه میکرد که یهو پشت سرش ظاهر شدم و پاکت شیرو زود تر قاپیدم: واو چقد یخچالتون پره!! خونه ی پولدارا اینطوریه پس -_-
بعد یهو باز ذوق گفتم: من ناهار میام خونه ی شما بگو نونا برام چیکن درست کنه.
سوهو سرشو تکون داد: باشه تو فقط برو بذار من بخوابم
چانیول: چته؟ بی حالی؟
سوهو: بابا بچهه دیشب تا صبح عر عر میکرد...
بلند زدم زیر خنده: خیلی حالت خرابه ها که اینطوری حرف میزنی... اگه به زنت نگفتم.
رو دهنمو گرفت: برو حالا تا دوباره بیدارش نکردی... اژدهای دوسرو...
چشمام گرد شد و با آرنجم زدم تو شکمش که ولم کرد: بدبخت بچه به اون خوبی... برو شاد باش من بیچاره هنوز بلاتکلیف و بی زن و بچه موندم تو زن گرفتی هیچ کل پولای اون باباهه هم که زدی به جیب و
اخم کرده بود... ادامه ندادم و فقط گفتم: خاک بر سرت.
از خونه تقریبا پرتم کرد بیرون و درو پشت سرم بست. سریع رفتم پایین...
یولی هنوز خواب بود. شیر رو گرم کردم و یکم خونه ی خیلی خیلی به هم ریخته م رو جمع کردم تا اگه اون هی اومد دنبالش و یه وقت مسیرش ازینجا عبور کرد آبروم نره.
اون هی
کیم اون هی...
تو دقیقا کی هستی؟ و این بچه دقیقا چرا شبیه منه؟
عکسای زیادی از بچگیام داشتم و مطمئن بودم این بچه یه نسبتی با من داره... چطور ممکنه یه بچه با من نسبتی داشته باشه و من ندونم؟
شاید باید از مامانم درباره ش بپرسم؟
شاید بابای چانیول از فامیلامون باشه... یا شاید بابام یه زن و بچه های دیگه داره و من یه داداش دارم و واقعا این بچه ی داداش منه...
وای خدا دارم روانی میشم. از وقتی برای اولین بار دیدمشون همینطوری فکرمو مشغول کردن. هم اون هی و هم یول...
صدای گریه ی یولی تو گوشم پیچید... حتما ترسیده. سریع رفتم توی اتاق.
بلند بلند گریه میکرد و اشکاشو پاک میکرد حتی منو ندید...
بین گریه هاش میگفت : اومی اومی. یولی کجاست؟
رفتم جلو: هی،... یولی... آروم باش... گریه نکن.
نگاش رو من افتاد و گریه ش یهو قطع شد: آجوشی.
لبخند زدم: آره یولی منم. منو یادته؟
سرشو کج کرد: آجوشی توی پارک. سرسره
سرمو تکون دادم و نشستم پایین تخت: آره یولی. چیزی نشده که. اومی رفته دانشگاه و یولی رو گذاشته پیش آجوشی! باید تا وقتی برمیگرده پیش من بمونی.
اشکای یولی رو پاک کردم و از رو تخت بلندش کردم تو هوا... در حالی که همونطور نگهش داشته بودم تو چشماش نگاه کردم و لبخندم گنده تر شد. حالا اونم لبخند میزد.
گذاشتمش زمین که یهو گفت: یولی شیر میخواد!
خندیدم و دستشو گرفتم: یولیِ بزرگ بهت شیر میده!
باهم رفتیم سمت آشپزخونه و شیر رو ریختم تو لیوان... کم ریختم و بعد دادمش دستش... نمی دونستم میتونه بخوره یا نه... اما خوش بختانه تونست...
نشوندمش رو به روم... سوهو هیونگ حتما خیلی خوشحاله که بچه داره. بچه های خیلی خوبن... خیلی پاکن. خیلی ساده و دوست داشتنین.
تلفن زنگ خورد. سریع جواب دادم: بله؟
سوهو: خبر مرگت این بچه رو بیدار کردی خب چه خاکی بر سرم کنم... زنمم خوابیده خووو
چانیول: عجب آدم کصافطی هستیا! خو به من چه! بچه ی تو شلوغه!
یهویی متوجه شدم جلوی یولی نباید کلمه ی بد گفت... اما کار از کار گذشت! یولی شنیده بود و داشت آروم حرفای منو تکرار میکرد...
وای بدبخت شدم... حالا مامانش... واااای: جون میون من باید برم.
گوشی رو کوبیدم و رفتم سمت یولی تا رو مغزش کار کنم...
***
اون هی POV
با 1 ساعت و نیم تاخیر، وقتی رسیدم چانیول اصرار داشت برم بالا تا ناهار رو باهم باشیم... میگفت یولی هم دلش نمیخواد برگرده...
آخر با اینکه دوس نداشتم خیلی باهاش رفت و آمد کنیم قبول کردم.
منتظر بودم آسانسور برسه پایین که یه دختره کنارم ظاهر شد. لپ های خیلی تپلی داشت ولی خودش چاق نبود... یه نگاه بهم انداخت و به نظر میرسید تعجب کرده؟
به لباسم نگاه کردم و پیش خودم فکر کردم نکنه یه دکمه ای چیزی باز مونده؟
اما همه چیز مرتب بود. آخر تحملش تموم شد و گفت: شما مهمون کسی هستین؟
خیره شدم تو چشماش. عجب آدم پرروییه آخه به تو چه؟!! مگه اینجا مال توئه؟
فهمید دارم تو ذهنم بهش فش میدم، لبخند زد و گفت: آخه این ساختمون یه جورایی شخصیه... شمارو هم قبلا این دور و بر ندیده بودم.
چشمام گرد شد... اطرافو نگاه کردم: مگه اینجا کجائه؟
آسانسور با صدای *دینگ* پایین اومد و توجهمونو به خودش جلب کرد. درو باز کرد و گفت: بفرمایید...
سرمو تکون دادم و بدون هیچ تارفی رفتم تو.
عدد 4 رو زد منم 5 رو. پرسید: خونه ی چانیول میری؟ یا شایدم سهون...
پس ساختمون واقعا شخصیه... اما مال کیه؟ اکسو؟ احتمالا درست فکر میکنم... اونا حالا به جای یه خونه توی یه ساختمون زندگی میکنن.... بعید هم نیس. اگه زن و بچه داشته باشن مجبورن...
به هر حال حسابی گیجم کرده بود. اون کیه؟
آروم سوالش رو جواب دادم: چانیول
یه لبخند خیلی گنده رو لباش نشست و در حالی که دستشو مشت کرده بود و به حالت *فایتینگ* آورده بود بالا یهویی گفت: یِس!
انگار مثلا یه مسابقه ای چیزی رو برده :| چپ چپ نگاش کردم.
وقتی رسیدیم طبقه ی 4 گفت: من میرم. خوشحال شدم. احتمالا بعدا میبینمت!
برام دست تکون داد و من همونطور نگاش میکردم. *بعدا از چانیول میپرسم قضیه چیه...*
زنگ چانیول رو زدم و منتظر شدم باز کنه.
با یولی درو باز کردن. یولی داد زد: اووومی
دوید تو بغلم: یولی...دلم برات تنگ شده بود... اومی خیلی دوست داره ..
یولی به لپش اشاره کرد: اومی یولی رو میبوسه
سرمو تکون دادم و بوسیدمش و اونم لپ منو بوسید. خخخ
چانیول خیلی شیک و مرتب شده بود برعکس صبحش. انگار میخواست جایی بره.
وقتی درو بست مطمئن شدم: جایی داریم میریم؟
چانیول: آره من خودمونو دعوت کردم خونه ی سوهو هیونگ ناهار.
سرمو به شدت تکون دادم: نه نه! نمی خوام مزاحم بقیه شیم... خیلی ممنون مراقب چانیول بودین.
چانیول جلوتر از پله ها رفت بالا: مزاحمشون نیستیم... اونا هم بچه دارن... بیاین
به چانیول که داشت از پله ها بالا میرفت نگاه کردم. یولی: اومی بذارم زمین.
اون هی: یولی ما که نمی تونیم همینطوری ناهار بریم خونه ی یکی که... حتی نمیشناسیمش.
چانیول از بالا داد زد: نیومدین؟!!
یولی رو گذاشتم زمین... میخواست بره بالا. اما هنوز نمی تونست پله هارو بره...
بالاخره راضی شدم و وقتی دیدم یولی انقد دوس داره بره کمک کردم و باهم رفتیم ن...
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol