12th X

482 63 1
                                    

اون هی POV
اون روز دانشگاه نداشتیم و باید میرفتیم بیمارستان. دیگه ازون روز به بعد اکثر کارا توی بیمارستان بود و خوبیش این بود که حداقل پروفسور بیون رو دیگه نمی دیدم. البته من شک دارم اون بی تربیت اصلا مدرک داشته باشه. خب دپارتمان هنر هیچ وقت اونقدرا جدی نبوده. اینا از SOPA یا Hanlim پا میشن میرن دانشگاه و چند وقت بعد اگه فقط یه کار کوچیک انجام بدن میتونن برن استخدام شن...
اون پررو اگه میدونست من نخبه م جرئت نمی کرد اینطوری حرف بزنه.
جلوی بانک وایسادم. من واقعا مثه آدمای 50 سال پیش میمونم. آخه دیگه کی میره بانک... همه چیز اینترنتی شده. باید این سری دیگه کارامو درست کنم تا منم از بار بعدی با اینترنت پول رو بدم.
دوباره گوشیم زنگ خورد. جواب دادم: خدای من بیون شی تو کار و زندگی نداری؟
اون طرف خط سکوت شده بود.
چند بار گفتم الو؟
اما چیزی نگفت. بیخیال شدم و قطع کردم. بعد پول رو با مبلغ دقیقش ریختم حساب بیون، اسم کاملش برام اومد. به اسم بیون بک هیون بود. هوووم اون اسم آشناس.
شونه هامو دادم بالا و رانندگی کردم به طرف بیمارستان.
وقتی رسیدم حواسم نبود که زود اومدم. یه گوشه وایسادم تا بقیه بیان. با استاد و 4 تا دانشجوی دیگه اونجا قرار داشتیم. این بار که گوشیم زنگ خورد چانیول شی بود. -_- نمیشه از زندگی من برن بیرون؟
با تعلل جوابش رو دادم: بله چانیول شی؟
چانیول :اون هی شی شما زدی به ماشین بک؟
ته صداش میشد خنده بشنوی انگار که خیلی جالبه براش چیزی که داره میگه.
اون هی: بک کیه چانیول شی؟
چانیول: بیون بکهیون دوست من.
دهنم وا موند زیر لب گفتم چرا همه چیز زندگی من به تو گره خورده لعنتی
چانیول گفت: چی؟
اون هی: هیچی چانیول شی، بله من زدم. پس اون پروفسور عوضی که دیشب زنگ زد دوست شماست.
لحنم یکم تند بود اما من به اینطوری حرف زدن عادت دارم
چانیول فقط میخندید و بهش برنخورده بود، بعد کلی مدت که خنده ش قطع شد گفت: اون هی شی، پولو واریز نمی کردین کاش. اصا ارضی نیستم اینطوری... بکهیون کارش اذیت کردنه کلا. ولی هیچی تو دلش نیس. اون فقط میخواسته شوخی کنه مطمئنم.
اون هی: نمی دونم چانیول شی ، من عجله داشتم و اون نرفت کنار تا من رد شم. منم زدم بهش.
اینو خیلی خیلی خشک گفتم. چانیول باز میخندید. راستش منم از خنده ش خنده م گرفته بود اما به رو خودم نمی آوردم.
چانیول گفت: من میگم واسه اینکه این سو تفاهما حل شه بیاین یه شب 3 تایی بریم بیرون. بک واقعا پسر بدی نیس بهش یه فرصت بدین.
فرصت انگار مثلا اومده خواستگاری: چانیول شی چه اهمیتی داره که سوتفاهم ها حل بشه. ایشون یه پولی از من میخواسته من واریز کردم.
چانیول: هوم... راس میگین اما خب... من یه جورایی احساس مسئولیت میکنم الان آخه من بین شما قرار گرفتم و به هر دو طرف دارم میگم سوتفاهم شده و اون یکی آدمه آدم بدی نیس.
استاد و بقیه رسید. داشتم از دور میدیدمشون: خیلی خب چانیول شی. بعدا در باره ش حرف میزنیم.
***
چانیول POV
صبح زود با بکهیون داشتیم میرفتیم، من برای ضبط برنامه ی رادیویی و اون واسه کلاسش. توی راه یه جا واسه کاری که داشت نگه داشت. منم داشتم تو گوشیش فضولی میکردم. ما همیشه عادت داشتیم همین کارو بکنیم
چانیول: پدرسگ این همه دختر...
داشتم توی یکی از شبکه های اجتماعیش پی ام هاش رو نگاه میکردم: عوضی تر از تو هم هست آخه
لانا، میرا، مینا، شین بی، اونها، ماری،... همینطوری اسم هارو نگاه میکردم و میرفتم پایین. پی ام هاشون افتضاح +30 بود و واسه همین نمی خوندمشون. اون خیلی دانشجو هم داره که بهشون علاقه داره، بک یه پلی بوی به تمام معناست... میدونم با چندتاشون بیرون هم رفته تاحالا... با این وضع به زودی لو میره و دانشگاه میفهمه و اخراجش میکنن. باید دوستانه بهش بگم حداقل بیخیال دخترای دانشگاه شه...
اومدم بیرون و آخرین تماس های گوشیش رو نگاه کردم... بعد از اسم چند تا دختر که همینطوری داشتم میرفتم پایین چشمم به یه اسم طولانی تر افتاد : کیم اون هی خر خر خر خر خر
میدونم اون میتونه فقط یه تشابه اسمی باشه... اما کنجکاو شده بودم... ممکنه اون هی هم بخشی از زندگی بک باشه؟ نکنه اونم یکی از دختراییه که بک باهاشونه؟
بهش زنگ زدم و اون بعد از 3-4 تا بوق جواب داد: خدای من بیون شی تو کار و زندگی نداری؟
فقط منم که اینطوری فکر میکنم یا لحن اون صمیمی بود؟ اون حتی از نشانه های احترام زبون کره ای استفاده نکرد. این ینی اونا باهم بیشتر از خود من و اون هی آشنان.
چند بار گفت الو و من جواب ندادم. وقتی دیدم بکهیون داره میاد گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش سر جاش.
بکهیون نشست: چیز خوبی تو گوشیم پیدا کردی؟
نگاش کردم و چیزی نگفتم. بکهیون در حالی که رانندگی میکرد تا منو برسونه گفت: یه دختره هست اسمش مین جونه. بد نیس. خوشگله قدشم 175 ایناست. میخوای بفرستمت سر قرار ؟
چانیول: آخ بک تو چطوری این همه اسم یادت میمونه قاطی نمی کنی
یه پوزخند تحویلم داد: نه. لابد ظرفیتش رو داشتم که این همه دختر دور و برم جمع کردم
چانیول: چه افتخاریم میکنی!! راستی... یه شماره تو گوشیت دیدم...
بکهیون: خب؟ مورد پسندت بود؟
چانیول: مثه این سایتای همسر یابی حرف میزنی!! نه بابا برام سوال شد کیه؟ اون هی... کلی خر جلوش قطار کرده بودی
بکهیون اخماش رفت تو هم: اون عوضی زد به ماشینم کلی هم پرویی میکنه برام
همون لحظه یه پیام از طرف اپلیکیشن بانک برای بکهیون اومد. بکهیون گوشیش رو نگاه کرد: چه جالب! خودشه. پول رو واریز کرد
درسته... دیشب اون هی میگفت به یکی پول باید بده. به یه پروفسور از دانشگاشون. پس اون هی کسیه که به بک زده و کسی هم که دیشب بهش فش میداد بکهیون بود.
یهو بلند زدم زیر خنده: او مای گاد بکهیون کیم اون هی؟!!
بکهیون چپ چپ نگام کرد: خب آره دیگه پس کی...؟ خودتم که همینو گفتی که
چانیول: بک اون همون دختره ست که یه بچه داره... همون که اون روز بچه ش رو نگه داشتم براش.
بکهیون دهنش موند باز: همون که چنگوک میگفت خیلی خشک و بی احساس بوده؟
باز خندیدم: بابا انقدم بد نیس. اون فقط آسیب دیده تو زندگیش...
بکهیون: خب البته چنگوک راس میگه الان که فکر میکنم بی تربیتم هست. چانیول این همه دختر مجبوری اونو ببینی
دستمو تکون دادم: آنیااااا من اونو "نمی بینم" فقط به صورت اتفاقی همه ش با هم رو به رو میشیم و هیچی هم بینمون نیس. بیشتر جذب بچهه شدم میدونی که
بکهیون: رسیدیم چانیول. برو به کارای اخیرت فکر کن. تو داری روانی میشی... حالا عاشق یه زن بچه دارم شدی. خاک بر سرت کنن. 3 ساله دارم پرونده ی دخترای سینگل میذارم جلوت واقعا که.
کمربندم رو باز کردم: شما هام مشکل دارین به خدا! هر روز یکیتون بهم میگه قاطی کردم. بکهیون من خوبم و گفتم علاقه ای به اون زن ندارم. میفهمی یا بازم بگم؟
بکهیون شونه هاش رو بالا داد و تکیه داد: خب باشه. برام مهم نیس داری چه غلطی میکنی تو 3 ساله هیچکی تو زندگیت نبوده. من خسته شدم. باید زودتر با یکی آشنا شی
در رو باز کردم: مثه مامانم حرف میزنی.
پیاده شدم و بکهیون پنجره ی سمت منو داد پایین. براش دست تکون دادم و رفت.
امروز توی رادیو فقط امیدوارم سوالای چرت نپرسن.
سهون و کای و 2 تا پسرای کای از ون منیجر هیونگ پیاده شدن. فکر نمی کردم کای بچه هاش رو بیاره.
زود دویدم و بچه هارو دوتایی بغل کردم: من عااااااشق شما دوتام... شکلاتای من
کای خندید: دستت میشکنه چانیول اونا دیگه مثه قدیم وزنشون کم نیس
گذاشتمشون زمین: چطورین جونگسو و جونگهو
یکیشون 5 ساله و اون یکی 7 ساله بود. با اینکه شاید سناشون زیاد باشه بچه های چاق و گنده ای نبودن و هنوز میشد راحت بغلشون کرد. رفتیم توی ساختمون.
تا وقتی برنامه شروع شه میخواستم به اون هی زنگ بزنم و به اونم بگم تا بدونه بکهیون دوست منه. مطمئنم واسه اونم خیلی جالب میشد اگه می فهمید...
***
اون هی POV
اون شبم یولی خیلی زود خوابید و این موضوع یکمی منو نگران میکرد... در عین حال فکر میکردم چون همبازیش این روزا تازه نفس تره زیاد باهاش بدو بدو میکنه.
چانیول ازم خواسته بود بکهیون رو ببینم. ینی 3 تایی بریم بیرون. نمی دونم چرا همه چیز داره اینطوری پیش میره؟ هرچی بیشتر سعی میکنم چانیول رو نبینم بدتره. تا پیش خودم فکر میکنم زندگیم ازون جداس و آخرین باری بود که رو به رو شدیم باز به یه طریقی رو به روم ظاهر میشه.
میدونستم دیر یا زود دوباره زنگ میزنه تا اون موضوع رو مطرح کنه. آخه اون موقع بهش گفتم بعدا درباره ش حرف میزنیم.
ساعت تازه 9 شب بود و یولی خواب بود. اعتراف میکنم ازینکه دیگه هر روز فقط 1 ساعت باهامه حسابی دلخورم. اون مدت به اینکه 24 ساعته باهم بودیم عادت کرده بودم.
خوابیدم رو مبل و توی سکوت یه بار دیگه رفتم تو فکرای خودم. کم کم داشت چشمای منم سنگین میشد...
با صدای بلند شکستن شیشه به خودم اومدم. قلبم تند تند میزد. سریع از جام پاشدم. زمین پر شیشه خورد شده بود. پرده با باد تکون میخورد. دمپایی هامو پوشیدم و جلو رفتم. پرده هارو کنار دادم. یه نفر اون پایین ایستاده بود و سرتا پا مشکی تنش بود. صورتش رو با یه ماسک مشکی پوشونده بود و کلاه سویشرتش نمی ذاشت صورتش رو ببینم. وقتی منو دید پا به فرار گذاشت
از بالا داد زدم: همونجا وایسا!!! تو کی هستی!!؟؟
اما خیلی زود رفته بود...
با سوزش دستم تازه حواسم برگشت و متوجه شدم که دستم داره خون میاد. وقتی سرمو از پنجره بیرون می آوردم از لبه ی پنجره گرفته بودم و اینطوری دستم زخم شده بود. دستم داشت خون میومد.
تا نیم ساعت بعدی داشتم دستمو باند پیچی و ضدعفونی میکردم. اون عوضیا کین؟ واسه چی انقد اذیت میکنن؟ و با من چیکار دارن؟
صفحه ی گوشیم روشن شد. یه پیام بود.
این همون شماره ای بود که گفته بود مراقب خودم باشم... اینبار نوشته بود "این فقط یه هدیه ی کوچیک بود تا به خودت بیای. وقتی شیشه هارو از زمین جمع میکنی مراقب باش کیم اون هی"
شیشه هارو با جارو جمع کردم و بهشون حتی دست نزدم. برام سوال شد با چی شیشه رو شکستن. باید یه چیزی رو انداخته باشن تو... اما فقط یه سنگ بزرگ ساده بود.
فکر میکردم این چیزا دیگه خیلی قدیمی شده و شیشه های ما دیگه نمی شکنه... اون تبلیغای مسخره ی کمپانی شیشه سازی که این رو میگفت. شایدم از زاویه ای زده که میشکسته من که شیشه ساز نیستم این رو بدونم.
باید زنگ بزنم اینو درستش کنن.
وسط جمع کردنم چانیول زنگ زد. آیدلا واقعا کارو زندگی ندارن...
اوه راستی... بکهیون بیون یه آیدله... واسه همین میگفت وقتی من بچه بودم اون داشته پول در میاورده... ولی اشتباه میکنه... اون نمی دونه من نخبه م. حاضرم شرط ببندم من بازم زود تر ازون پول در میاوردم.
با این همه فکر من گوشیم کلی زنگ خورده بود. بالاخره جواب دادم. چانیول با خوشحالی گفت: اون هی شی بدموقع بود؟ دیگه داشتم نا امید میشدم
لازم نیس به اون چیزی رو بگم: نه بد موقع نیس. کاری داشتین؟
چانیول: بله من با بکهیون واسه قرار هماهنگ کردم اگه موافق باشین فردا شب برای شام مهمون ما باشین.
اون هی: نه چانیول شی این درست نیس. ما تازه اونجا بودیم.
چانیول: چه اشکالی داره؟ دوباره بیاین. یولی رو هم بیارین. واسه بکهیون هم راحت تره. میدونین که ما توی یه ساختمون هستیم.
یه آه بلند کشیدم: باشه.
بیشتر تو فکرش بودم که فردا چطوری بپیچونم و نرم. دلم نمی خواد ریخت اون عوضی دخترباز رو دوباره ببینم. کثیف ترین موجود زمینه اون
چانیول خوشحال شد: خوبه. پس زود بیاین با یولی. البته اگه کار نداشتین. شب خوش.
و بعد بدون منتظر شدن برای جواب من قطع کرد. فردا الکی میگم شیفت شب بهم خورده و بیمارستان موندم.
اونجارو کاملا تمیز ومرتب کردم و به پرده ها نگاه کردم که هموطوری با باد حرکت میکردن. الان جایی نیس درستش کنن و باید تحمل کنم اوضا رو
اینطوری که دزد نمی تونه بیاد تو مگه نه؟
ما چیزی هم نداریم که بخوان بدزدن.
رفتم مسواک بزنم تا بخوابم.

Collision XYWhere stories live. Discover now