fourth X

695 82 8
                                    

قاب عکس روی میز بود و هرچی بیشتر نگاش میکردم بیشتر حالم خراب میشد... همه ی اتفاقات این چند روز، ینی یه نفر فهمیده و من نمی دونم اون کیه.
آخه چطور ممکنه کسی فهمیده باشه؟ فقط من و رئیس دانشگاه با خبریم و به جز ما کسی نمی دونه اون شب چی شده...
حتی اگه اون شب همه ی دوربین ها خاموش نبودن و کسی از دوربین منو دیده بود صد سال دیگه فکر نمی کرد ممکنه من بخوام همچین کاری کنم. غیر ممکنه...
فقط یکی که از زندگیش سیر شده یه همچین جرم بزرگی رو مرتکب میشه... قدیما شنیده بود آمریکا از همه ی کارای ما باخبر میشه بدون اینکه حتی بفهمیم چطوری...
اما اگه اینطور باشه برای چی باید رئیس دانشگاه اجازه ی این کار رو به من بده؟ و اگه اینطور بود دیگه این عکس فرستادن و جلو در خونه چرخیدن برای چی بود؟ اونا اگه میخواستن میومدن منو می بردن. بی دردسر!
یولی با یکی از اسباب بازیاش دوید تو اتاق: یولی میخواد بره بیرون.
نگاش کردم و لبخند زدم... واقعا کلمات زیادی رو یاد گرفته بود... توی این مدت کوتاه. ژن های پارک چانیول باید خیلی خوب باشه.
از جام پاشدم: یولی میخواد بره کجا؟
سرشو کج کرد: بییییرون
موهاشو ریختم به هم: کجای بیرون؟
یولی با خوشحالی جواب داد: پاااارک!
اون هی: باشه. اومی یولی رو میبره پارک. پیاده یا با ماشین؟
یکم فکر کرد و گفت: با کالسکه
سرمو تکون دادم: نه یولی نمیشه... میخوام کم کم خودت راه بری... اگه خسته شی اومی بغلت میکنه... خوبه؟
یولی: نع.
پاشدم: چرا نع؟ پس میخوای با ماشین بریم...
یول دیگه بیخیال شده بود و نظر نمیداد. لباساشو عوض کردم و بعد ازینکه خودمم حاضر شدم رفتیم پایین. وقتی رسیدیم هر کاری کردم نمی خواست سوار ماشین شه پس پیاده رفتیم...
به طرف یکی از پارک های نزدیک خونه قدم زدیم... تِدی معروفش رو توی یکی از دستاش گرفته بود و اون یکی دستش توی دست من بود. حالا یولیِ دو ساله ی من میتونست راحت راه بره... باورم نمیشه...
2 سال گذشته... و اون سالمه. خدارو شکر.
آروم قدم برمیداشت... عاشق این بودم که مثه بچه های قدیمه... همه چیش.
نزدیکای پارک بودیم که خسته شد و میخواست بغلش کنم. مخالفت نکردم چون میدونستم هنوز کوچولوئه و سختشه. به پارک رسیدیم. چون سرد بود دیگه وسیله های شن بازیش رو براش نیاورده بودم. سوار تاب شد تا هلش بدم...واسه خودش یه شعر نا مفهوم میخوند و من تابش میدادم. حتما توی تی وی شنیده بوده...
ککک
صدای بم یه نفر توی گوشم پیچید.
نشست رو تاب کنار بیبی یول: منم هل میدی؟
دهنم باز موند... چانیول... پارک چانیول.
اون هی: خیلی جالبه آقای پارک... ما همه ش همو میبینیم.
صدام و لحنم تلخ و توهین آمیز بود.
اما اون با یه لبخند در حالی که سرشو درست مثه بیبی یول کج کرده بود جوابمو داد: خب... پس باید اسمش رو گذاشت سرنوشت خانوم...؟
اون هی: کیم. کیم اون هی.
سرشو تکون داد. وقتی دید هلش نمی دم و با یولی مشغولم خودش با پاهای خیلی بلندش چندین قدم رفت عقب و بعد ازینکه پاهاش رو جمع کرد تاب خورد...
بیبی یول چشماش گرد شده بود و گفت: اومی بیشتر! بالا تر.
اون هی: یولی میفتی پسرم...
حواسم نبود اسمش رو بلند گفتم... نگامو برگردوندم ببینم چانیول چه واکنشی داره... زیرچشمی نگاه میکردم که نفهمه...
اما خوشبختانه اصلا واکنشی نداشت! هیچی.
انگار نشنیده بود....
چون یول اصرار میکرد بیشتر هلش دادم اما گفتم محکم تر بگیره...
رفتم اونطرف و نگاشون کردم... چطور ممکن بود یه روزی یولی من انقد لاغر و قد بلند بشه؟ یولی من خیلی تپل و با نمک بود.
اما پارک چانیول. اون خیلی مردونه و جذاب بود... کمپانیش احتمالا خیلی گشته تا پیداش کرده. اونا معمولا آدمای خیلی خوشگل رو انتخاب میکنن... شایدم عمل زیبایی باشه؟ کی میدونه
چانیول آروم تر تاب خورد و پاشو چند بار زمین زد تا وایسه. اومد پیشم: خانوم کیم... پسرتون خیلی شبیه من نیس؟ مطمئنین با داداش نداشته ی من دوس نبودین؟
لحنش فقط شوخی توش بود. داشت اذیت میکرد همین. معلوم بود اصلا چیزی نفهمیده و ازین موضوع خوشحال بودم
خندیدم و با همون لحن تیز گفتم: نه آقای پارک من به جز این چند باری که همدیگه رو اتفاقی دیدیم فقط شمارو یه بار اونم توی تلویزیون دیدم... دیگه چه برسه به برادر نداشتتون...
چانیول سرشو پایین انداخت: قصد توهین نداشتم...
یولی که کم کم تابش داشت می ایستاد صدام کرد: اومیییی
داد میزد: اومیییی
رفتم جلو کمک کردم بیاد پایین. دستمو گرفت: یولی میخواد بره اونجا
اشاره کرد به سرسره
اون هی: یولی اون سرسره خیسه... دیشب بارون اومده.
اما مگه حالا قبول میکرد؟ یکم جیغ و داد کرد که آخر قبول کردم.
چانیول هنوز داشت نگامون میکرد. بدون توجه بهش رفتم سمت سرسره و چند تا دستمال از توی کیفم بیرون آوردم: اومی برات خشکش میکنه...
تا جایی که میتونستم سعی کردم خشکش کنم اما قدم به اون بالا بالا هاش نمیرسید. چانیول که نمی دونم کی ظاهر شده بود پشت سرمون گفت: کمک نمی خواین؟
چرا همیشه میخواست کمک کنه؟ اول ماشین و حالا سرسره...
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم: خیلی ممنون.
دستمالارو همونطور گذاشتم روی سرسره و رفتم کنار تا چانیول کمک کنه. اون قسمت های بالا تر که قدم بهشون نمی رسید رو خشک کرد. فقط یه بخش کوچیک بود چون سرسره خیلی بزرگ و بلند نبود. بعد رفتم سمت یولی: اسمت چیه کوچولو؟ یولی ؟
سرشو تکون داد: چانیول.
حس کردم قلبم یهو ریخت. از یه جای بلند پایین افتاد...
چانیول خندید: چانیول که اسم منه...
یول نگاش کرد: نه اسم منه. چانیول.
چانیول هنوزم فکر میکرد یول شوخی میکنه... یکم آروم شدم. یول رو از رو زمین بلند کرد و در حالی که یولی حس پرواز داشت و خیلی ذوق کرده بود، چانیول گذاشتش بالای سرسره... خواستم جلو برم تا مراقب یول باشم که خود چانیول همه ی کارارو مثه یه پدر با تجربه انجام داد...
یولی خسته نمیشد. بار ها و بار ها ازون بالا اومد پایین و دوباره همه چیز رو تکرار کرد. چانیول درست مثه یه بچه با یولی میخندید و شادی میکرد...
وقتی میخواستیم برگردیم هوا تاریک شده بود
چانیول آروم گفت: میخواین... میخواین همراتون بیام؟ کوچه ها خلوته...
با اینکه نمی خواستم بفهمه کجا زندگی میکنیم اما از اتفاقات اخیر خیلی ترسیده بودم... اون مرده اون قاب عکس... همه چیز روی اعصابم بود...
اول الکی مخالفت کردم تا فکر نکنه پرروئم اما بعد سرمو تکون دادم...
چانیول آروم کنارم راه میومد...
و من یول رو که حالا خوابش برده بود بغل کرده بودم... سرش روی شونه م بود و تدیش دست چانیول...
دوباره با صدای بمش گفت: اون اسمش... واقعا چانیوله؟
انگار این قضیه فکرشو مشغول کرده بود... از تو نگاش میخوندم...
سرمو تکون دادم. دیگه برای چی باید دروغ میگفتم؟
انگار بدون اینکه خیلی متوجه بشه داشت فکراشو بیان میکرد: چطور ممکنه یه نفر انقد شبیه من باشه و حتی اسم منو داشته باشه...؟ اسمش رو... خودتون انتخاب کردین
با چشمای کنجکاوش نگام میکرد. سرمو به چپ و راست تکون دادم: نه پدرش انتخاب کرد.
دروغ هم نبود. اسم پدرِ بچه ی من پارک چانیول بود و اسمش رو از روی اون انتخاب کرده بودم...
دیگه بیشتر نپرسید شاید واقعا براش اهمیت داشت که دل بقیه رو نشکنه و نمیخواست ناراحتم کنه، برای شکستی که فکر میکرد خوردم...
کم کم به خونه نزدیک میشدیم و مدتی میشد سکوت مطلق بینمون بود...
وقتی جلوی در رسیدیم نگام کرد و با خجالت بچگونه ای که تو نگاش بود گفت: ام... راستش چیزی که الان میخوام بگم... اصلا نمی دونم چطوری بگمش. حتما فکر میکنین من یه دیوونه یه منحرف یا یه خلاف کارم... نمی دونم چطوری بگم... اما
نگاشو ازم گرفت و آروم گفت: میتونین... میتونین روی کمکم حساب کنین... راستش این حس من کاملا غیر ارادیه... من... من میدونم من غریبه م و شما یه خانوم تنها با پسر کوچولوتون به همه اعتماد نمی کنین... که کار خوبی هم میکنین... اما خب... چانیولِ شما خیلی شبیه منه... من اصلا نمی خوام فکر بدی درباره ی من بکنین... من یه آیدلم و کل عمرم رو با احتیاط توی اجتماع حضور داشتم... من واقعا سابقه ی خرابی ندارم... قصد بدی ندارم! فقط یه حسی بهش دارم... به بچه ی شما... خواهش میکنم از حرفم ناراحت نشین... من قصدی ندارم فقط اگه کمکی خواستین دوست دارم کمکتون کنم...
میتونستم حس کنم گفتن این حرفا براش چقد سخته... این که چند باری با یه بچه و یه خانوم ملاقات کنی و بخوای کمکشون کنی. هر انسان سالمی توی این دوره و زمونه میدونی که یه همچین آدمی یه قصد بدی ازین کار داره... کسی که نمیشناسی هیچ وقت بدون خواستن چیزی بهت کمک نمی کنه!
اما پارک چانیول ...واقعا همچین آدمی نبود! اون واقعا میخواست کمک کنه و بهتر از هرکسی من، منی که خودم یه دزد حساب میشم میدونستم... منی که یه عمر تو چشمای مردم نگاه کردم و همه چیزو ازش خوندم.
توی اون لحظه، ینی زمانی که من از همه چیز مخصوصا اتفاقات اون چند وقت ترسیده بودم و از همه چیزم برای بچه م گذشته بودم تا بتونه سالم زندگی کنه چاره ای جز این نداشتم که کمک هر آدم قابل اعتمادی رو بپذیرم...
سرمو با یکم شک و تردید تکون دادم: ممنون آقای پارک...
خجالت و نگرانی پشت نگاه چانیول کاملا محو شد و یه لبخند ازون لبخند قشنگای همیشگیش رو لباش نشست. انگار که دستپاچه شده باشه همه ی جیباش رو گشت و بعد یه تیکه کاغذ بیرون آورد. خودکار هم توی جیبش داشت. شماره ش رو نوشت: هر وقت که کمک خواستین بهم زنگ بزنین... من این روزا کاری ندارم...
سرمو تکون دادم و در حالی که یولی رو توی بغلم جا به جا میکردم شماره رو گرفتم. زیر لب گفتم: شب بخیر...
اونم سرشو تکون داد و منتظر شد ما بریم تو...

Collision XYWhere stories live. Discover now