وقتی در آپارتمان رو پشت سرم بستم یه نفس عمیق کشیدم: به خیر گذشت...
از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم... کسی هم دنبالمون نبود... چرا بایدم باشه؟ این روزا که دیگه آیدلا دنبال هر آدمی که ببینن نمیفتن که!
وای من چقد احمق بودم که اصلا با اون ریخت و قیافه فرار کردم حتما فکر میکنه دیوونه م...
اما مهم نیس... حتی اگه اینطوری فکر کنه من که دیگه هیچ وقت اونو نمی بینم.
لباسای چانیول رو عوض کردم و اسباب بازی هاش رو دوباره براش ریختم رو زمین. مشغول بازی شد و من بعد از مدت ها دوباره آشپزی کردم. شاید اینکه پرستار اون روز نیومده بود همچین بد نبود... 1 روز کامل با یول خیلی حس خوبی داره.
موقع آشپزی هم حواسم بهش بود. داشت با مداد رنگی ها رو کاغذ شکلای عجیب غریب میکشید... همیشه چیزایی میکشید مثه دایره و مثلث...
گوشیم زنگ خورد. دستامو شستم و جواب دادم: الو؟
مامان: یاااا اونهی!!!
گوشی رو یکم از گوشم فاصله دادم تا کر نشم
مامان ادامه داد: کی میخوای بیای دیدن ما؟! تو فراموش کردی پدر مادر داری مگه نه؟
اون هی: آیگوووو اوما! یه سلامی میدادی! -_-
مامان: سلام!؟!! چه سلامی؟!! میدونی چند وقته دیگه زنگم بهم نمی زنی... اوما و کوفت اوما و زهر مار مسخره!
اون هی: ---
چی بگم خو؟! حق داره...
مامان: اونهیا! تو خوب غذا میخوری مگه نه؟ از وقتی فرستادیمت سئول درس بخونی حتی یه بارم بر نگشتی اینجا... آیگو... اوما و آپا پیر شدن... تو حتی ازدواجم نکردی!!! آیگووو قلبم... آخر تو منو سکته میدی! حتی سر قرارایی که برات ترتیب دادم هم نرفتی!! آیگو، سِساااانگه! آیگوو...
اون هی: آیش اوما یه نفس عمیق بکش اول! چقد تند تند حرف میزنی!!! خب کار دارم... من که مثه دخترای دیگه بیکار نیستم که! دانشگاه دارم سر کارم میرم... بیمارستانم هست... میدونی چقد سرم شلوغه... تازه شاید بخوام بیخیال تخصص شم... چطوری با این همه کاری که سرم ریخته باید درسم بخونم آخه؟!!
جیغش هوا رفت: غلط میکنی!!! فرستادیمت اونجا که همه ش کار کنی؟!! نه خیر! از کارت استفا بدی بهتره تا اینکه درس رو ول کنی! یاااا کیم اون هی!!! اگه دانشگاه رو ول کنی شیرمو حلالت نمی کنم ( =)))) )
حس کردم اگه الان اونجا بود حسابی کتکم میزد...
اون هی: آیش اوما تو و آپا منو پیر کردین نه برعکس!! بعد 1 ماه زنگ زدی اینارو بگی ؟ بعد میگه چرا زنگ نمی زنم... -_- هر وقت زنگ زدم که هی غر زدی سرم !!
مامان صداش گرم تر از قبل شد: آخه من که یه دختر بیشتر ندارم که... >_< میانهه اون هیا... تو که میدونی منو آپا عاشقتیم... آرا؟! میدونی چقد به مردم پز میدم؟! دخترم دکتره بچه های شما که هیچی نشدن...
سرمو تکون دادم و نگام هنوز رو چانیول بود: کوووره! من صد برابر اونا زحمت کشیدم!!! اوما! منم دوستون دارم.. اما خب واقعا راه دوره... نمی تونم هر روز بیام که...
نفسشو بیرون داد: اشکال نداره... منو آپا خودمون میایم اونجا
چشمام گرد شد: چی؟!!!! میاین اینجا؟!!! چرا؟ وِ!!؟؟
اوما: ای وای عجب دختر پررویی شدیا!!! حالا خونه ی دختر خودمونم نمیشه بیایم!؟ عجباااا... اونهی آپا گشنشه من برم ناهار بپزم خدافظ...
بدون اینکه حتی بذاره جوابی بدم یا اینکه بپرسم دقیقا کی میان قطع کرده بود... گوشیمو پرت کردم اون طرف و با دستم موهامو دادم عقب... امروز واقعا بهتر ازین نمیشه! تو این زندگی خسته کننده ی منم که یا هیچ اتفاقی نمیفته و یا همه ی اتفاقا تو یه روزه! >_<
بقیه ی کارای غذا رو انجام دادم و سر ساعت 12 ناهار بیبی یول رو هم دادم... ظهر طبق عادتش بعد از یکم بازی کردن خوابش برد و من در حالی که هنوز تو بغلم گرفته بودمش به یه گوشه ی نامعلوم خونه خیره بودم...
فکرای زیادی تو سرم بود... حالا که چانی هر روز برام عزیز و عزیزتر میشد فکر از دست دادنش مثه اسید میریخت روم و میسوزوندم... میسوزندم مثه یه آتیش بزرگ...
فکر بعدیم چانیول دوم بود... چانیولی که امروز دیده بودمش... خنده ش و گوشاش از نظرم پنهون نمونده بود... اون واقعا شبیه یولیِ ما بود... اما آخه چطور ممکنه؟
چطور ممکنه از بین این همه آدم اون کسی باشه که جلوی من سبز میشه... ینی ممکنه حتی خونه ش توی محله ی پایینی باشه؟
تقصیر خودم بود... من واقعا احمقم... باید از یه شهر دیگه خون رو میاوردم... برای کلون کردن بچه شاید حتی از یه کشور دیگه باید خون میگرفتم...
باید حدس میزدم توی سئول به این کوچیکی ممکنه یه روزی باهاش چشم تو چشم شم...
اما حالا خیلی زود بود... فقط 1.5 سال از تولد بیبی یول گذشته... من هیچوقت فکر نمی کردم به این زودیا اونو ببینم...
حالا مامان بابامو چیکار کنم؟ وقتی برسن اینجا حتما کلی سوال مختلف ازم میپرسن... شاید بهم شک کنن و فکر کنن با دوست پسر نداشته م بچه دار شدم و حالا بابای این بچه مارو ترک کرده و هزار جور حرف دیگه... نمی تونم یول رو هم ازشون پنهون کنم...
یول تو خواب گفت: یویو...
وقتی شیر میخواست اینو میگفت... این ینی داره خواب شیر خوردن میبینه؟
ککک... کوچولوی من...
پیشونیش رو بوسیدم و پاشدم تا چانیول رو توی تختش بذارم اینطوری میتونه راحت تر بخوابه...
خودم برگشتم توی تخت خودم و در حالی که گوشیمو توی دستم میچرخوندم بازم تو فکرام فرو رفتم... میخواستم بخوابم اما نمیشد...
پارک چانیول...
من تو سال 2020 یه چیز مهم رو ازت دزدیدم... و تو هیچوقت نباید اینو بفهمی...
***
چیزی که نمی خواستم شده... پس جه تفاوتی داره؟ که بدونم دقیقا کیه یا ندونم... دیگه فرقی به حال من نداره.
صفحه ی گوگل جلوم باز بود. یول طبق عادتش تا نیم ساعت دیگه باید بیدار میشد.. یه نیم نگاه به تختش که توی اتاق خودم بود انداختم و بعد دوباره به صفحه نگاه کردم. تایپ کردم "پارک چانیول"
مطالب زیادی توی اینترنت برام باز شد... این بشر یه نخبه ی موسیقیه... سال هاست خواننده ست و سازم بلده و من تا 1.5 سال پیش حتی اسمشم نشنیده بودم... حتما اون موقع ای که اوج شهرتش بوده من داشتم درس میخوندم یا یه همچین چیزی... -_- منم یه جور نخبه م دیگه =))
صبر کن ببینم... اگه این ژنتیکی باشه ینی بیبی یول من هم نخبه ی موسیقیه؟ و وقتی بزرگ شه انقد جذاب میشه؟ واو~ قدشو...
روی لینک دوم که پیج ویکیپدیاش بود کلیک کردم.
اون دقیقا 29 سالشه... و با این حساب از من 1 سال بزرگتره... متولد سئوله و از سال 2012 ینی 10 سال پیش توی اکسو خواننده ست...
آخه من وقتی داشتم از مرکز خون برمیداشتم از کجا باید میدونستم این یارو یه آدم معروفیه؟ آه بلندی کشیدم و دوباره به چانیول نگاه کردم... پاشدم یه چرخ تو خونه زدم. شیر کاکائو گرم کردم و یکم تلویزیون دیدم...
***
سه روز بعد وقتی اصلا فکرشم نمی کردم دوباره چانیول رو دیدم... داشتم میرفتم سر کار و چون ماشینم به یه جا محکم برخورد کرد وسطای راه چرخش صدا های عجیبی میداد... فهمیدم پنچر شده، کنار خیابون پارکش کردم تا به یه جا زنگ بزنم بیان درستش کنن... یا شاید یه عابری به دادم برسه اما خبری نبود چون همه با عجله داشتن میرفتن سر کار خودشون.
وقتی داشتم پای تلفن دعوا میکردم که چرا هیچ وقت هیشکیو ندارن که برای کمک بفرستن یه نفر گفت: خانوم میتونم کمکتون کنم؟
نگام روش ثابت موند... پارک چانیوله...
یه شلوار لی مشکی و یه تی شرت معمولی تنش بود... سنشو 5 سال کمتر نشون میداد...
شاید وقتی برگشتم اونم منو شناخت چون لبخندش گنده تر شد...
گوشی رو قطع کردم. میخواستم سرش داد بزنم و بگم انقد سر راه من سبز نشه... کاری به زندگیم نداشته باشه اما نمی خواستم احمق تر ازینی که هستم به نظر برسم =)) حالا هم که دیرم شده بود شاید میتونست کمکم کنه
سرمو تکون دادم: پنچر شده
معلوم بود شدید سعی داره خنده ش رو کنترل کنه و گفت : بلد نیستین چطوری چرخ رو عوض کنین؟
لپام گل انداخته بود و از عصبانیت قرمز شدم...
سوئیچ رو از دستم قاپید و مشغول کارای پنچرگیری شد... به درختی که تو پیاده رو بود تکیه داده بودم و داشتم نگاش میکردم... آیدل مردم داره برا من ماشینمو درست میکنه... فناش فردا میریزن خونه ی منو آتیش میزنن به خدا...
رفتم جلو: کمک نمی خواین؟
سرشو تکون داد: کاری هم نیس که بتونین انجام بدین...
وقتی کارش تموم شد دستاشو به هم کوبید و بعد مالیدش به شلوارش... دهنم وا موند: کثیف میشه ها.
دوباره لبخند زد: مهم نیس...
باید یه طوری جبران میکردم؟
منتظر بودم یه چیزی بگه.
چانیول: میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
سرمو تکون دادم: چه سوالی؟
دعا میکردم ربطی به بیبی چان نداشته باشه که گفت: چرا از بابای اون بچهه کمک نگرفتین؟ همسرتون...
چشمام گرد شد... انتظار همچین سوالی رو نداشتم و نمی دونستم چی باید بگم... چون کسی خبر نداشت من بچه دارم و تاحالا هم هیچ آشنایی رو بیرون با یولی ندیده بودم تاحالا این سوال رو هم کسی ازم نپرسیده بود...
اون هی: اون... ما... ما تنها زندگی میکنیم...
قیافه ش ناراحت شد: متاسفم... نمی خواستم یه وقت ناراحتتون کنم.. به هر حال به نظر میاد ما تو یه محله زندگی میکنیم... شاید باز دیدمتون. خدافظ...
روشو برگردوند و رفت... بدون هیچ حرفی...
داد زدم: آقای پارک!
سرشو چرخوند: بله؟
آروم گفتم: ممنون...
سرشو تکون داد و یه لبخند کوچیک تر اما گرم تر تحویلم داد و رفت.
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol