موهای یولی که تو پیشونیش ریخته بود رو دادم کنار. چشمای اون درست مثل چشمای چانیول شده بود.با صدایی که روز به روز داشت بم تر میشد گفت: اوما؟ گفتی بکهیون سامچون از آمریکا میاد؟پیشونیشو بوسیدم: یولی یه طوری میگی انگار چی شده... تو خوبی.یولی خندید: اوما، خودتم میدونی من خوب نیستم.اون هی: چرا تو خوبی...من دروغ نمی گفتم. علم انقدری جلو رفته بود که بشه با چنگ و دندون نگهش داشت. چانیول هم اومد و بالا سرمون ایستاد. نگام به چند تا تار موی خاکستری رنگش افتاد: پارک چانیول من اشتباه میکنم یا هر روز موهات داره سفید تر میشه؟چانیول چشماشو چرخوند: واسه اینه که به حرف تو گوش دادم و رنگشون نکردم. تو گفتی اینطوری جذاب تره.سرمو تکون دادم و در حالی که سعی میکردم بلند تر شم تا دستم به موهاش برسه اما نمی تونستم گفتم: تو با موی مشکی و سفید جذاب تری. الانم میگم.چانیول با عشق و ناراحتی به یولی نگاه میکرد. من میدونم که اون دیگه باید کم کم همه چیز رو بفهمه پس وقتی بهم گفت بیا بریم غذا بخریم تصمیمم رو گرفتم دیگه بهش میگم.موقع خارج شدنمون از اتاق نابی دم در بود: خاله میتونم برم تو؟اون هی: آره نابی به موقع اومدی.یه جعبه دستش بود.اون هی: اونا چیه؟نابی لبخند زد: اوم... اینا یه سری عکس بچگیامونه، با چیزای دیگه ای که باهش خاطره داریم آوردم با یول ببینیم. روحیه ش خوب شهچانیول رو موهای نابی رو بوسید: برو تو عمو.نابی با خوشحالی رفت داخل اتاق و درم پشت سرش بست. اون دوتا خنگول فکر کردن نمی دونیم باهم دوستن و جلوی ما مثه خواهر برادرا رفتار میکنن...چانیول ریز ریز میخندید: به نظرم اونا خیلی به هم میان. هی اون هی به نظرت اونا تا چه حدی پیش رفتناون هی: چانیول این چه جور حرفیه میزنی... زشته ها. سوهو نه تنها خودتو، چانیول رو هم تیکه تیکه میکنه اگه چیزی بشه.همه خوب میدونستن سوهو و مینسوک روی دختراشون زیادی حساسن.وارد یه رستوران اون دور و بر شدیم و غذا سفارش دادیم. تا آماده شدنش رو به روی هم نشستیم و اول یکم سکوت شده بود. درواقع من داشتم توی ذهنم جمله بندی میکردم که چطوری بهش بگم چی شدهچانیول گفت: اون هی نمی خوای بهم بگی دیروز یولی چش شد؟ و چرا سکته ی قلبی کرده. توی سن 16.دستامو دراز کردم و دو دستشو گرفتم: پارک چانیول. من.. خیلی حرف برای گفتن دارم. پس بهتره خوب گوش کنی. خیلی خوب.چانیول لبخند زد: گوش میدم.اون هی: چانیول من کسی که تو فکر میکنی نیستم. من یه دروغگوئم، یه آشغال، هرزه... هرچی میخوای اسمش رو بذار اما در کنار همه ی اینا من یه مادرم. گرچه الکی.چانیول منتظر بود و حسی توی صورتش نبود. از همین بود که فهمیدم اون یه چیزایی رو میدونه. اما اون هرچیزی باشه امکان نداره بحث کلون کردن باشه. پس ادامه دادم: چانیول تو میدونی کلون چیه؟سرشو تکون داد: آره. اونا هر روز دارن تیکه های مختلف بدن مارو کلون میکنن. برای یولی هم... قلب کلون کردن درسته؟سرمو تکون دادم: درسته. اما یه کلون کامل از روی انسان چی؟ تاحالا درباره ش شنیدی؟یکم فکر کرد و گفت: اون ممنوعه. با اینکه الان از 2030 هم گذشته ممنوعه.اون هی: آره... اما اگه بهت بگم یه کسی این قانون رو شکسته اون وقت چی میگی؟چانیول: واقعا یکی این کارو کرده؟!چشماش گرد شده بود: اوه من باید بیشتر اخبار علمی بخونم.عاشقش بودم واسه همین، سادگیش، صداقتش و لبخندای احمقانه ش. اون واقعا نمی دونه که یولی یه کلونه.چانیول: ولی اینا چه ربطی به...؟یه بار پلک زد و تو چشمام خیره شد، انگار جواب سوالش رو فهمیده بود و گفت: اونا... همیشه میگفتن ...یولی زیادی شبیه...خودم ادامه دادم: ششش.. چانیول، بهم گوش کن، چیزی نگو خب؟ پسر تو، پارک چانیوله. و تو پارک چانیولی، اون کسی که روی اون تخته نه پسرته و نه پسر من، اون خودته. یولی یه کلونه.سکوت شده بود که ادامه دادم: من یولی رو 16 سال و چندین ماه پیش از سلول های تو کلون کردم. خونت رو از مرکز خون بند ناف برداشتم. بدون اینکه بدونم اون مال یه مرده یا زن، چه برسه به اینکه بدونم مال توئه. حالا تو میتونی از من متنفر باشی. من بهت این حق رو میدم که منو انقد بزنی که کل صورتم خونی شه. چون من نه تنها به تو دروغ گفتم، ازت دزدی هم کردم. من دی ان ای تورو دزدیدم و ازش برای یه آزمایش استفاده کردم و یه بچه به وجود آوردم. و اون بچه رو یه زن دیگه که بهش پول دادم دنیا آورد و من کل عمرم و جونم و روحم رو برای اینکه این بچه بزرگ شه و به اینجا برسه گذاشتم. یولی، خودِ خودِ توئه مثه دوقلو های همسان.اون به لبام خیره شده بود. به حرفام فکر میکرد و گفت: تو... تو چیکار کردی؟یه صدایی گفت: غذاتون حاضره و چانیول پاشد و غذارو گرفت. وقتی برگشت از دیوار گرفته بود و حس کردم سرش گیج میره. خواستم دستشو بگیرم که دستمو پس زد.از اونجا بیرون رفتیم و یکم بعد توی حیاط بیمارستان نشستیم. چانیول یه طوری شده بود. حتما چشماش هنوز سیاهی میره..چرخید طرفم: من... میدونستم تو یولی رو دنیا نیاوردی. و به خیانت کردی.با انگشتام بازی میکردم: بکهیون به تو گفت؟چانیول سرشو تکون داد: بکهیون قبل ازینکه 11 سال پیش بره آمریکا به من همه چیز رو گفت. اون هی ، من واقعا دوس داشتم تو خودت بهم بگی که مادر یولی نیستی، که بکهیون بهت تجاوز کرده و اینکه واسه حفظ دروغات و البته زندگیمون مجبور شدی این همه زجر بکشی. بکهیون مثه یه روانی به تو آسیب زد و من، شوهرت، نتونستم ازت دفاع کنم چون روحمم خبر نداشت. منم آدمم منم اینارو درک میکردم...من میدونستم بکهیون بهش گفته چون اون یه 2-3 ماهی با من سرد بود و زیاد خونه نمیومد در حالی که میدونستم هیچ کاری بیرون نداره. بعد ازون هم تا چندین سال همونطوری از هم دور بودیم... توی یه خونه اما دور...حتی نمی تونم یه واژه ای که مناسبم باشه پیدا کنم. یه فحش که در حدم باشه.من چانیول رو خیلی وقت بود از دست داده بودم. و خودم هنوز باورم نشده بود.بکهیون بعد ازینکه ازم به اندازه ی کافی استفاده کرد فهمید اشتباه کرده و با کلی اشک و التماس بالاخره خدافظی کرد. من نبخشیدمش. و چانیول رو نمی دونم.بک رفت آمریکا تا شاید عشق رو اونجا پیدا کنه. یولی همیشه بهونه ش رو میگرفت اما بهتر شد. همه چی بهتر شد. کم کم.چانیول چندین سالی بود که دوباره با من خوب بود. شاید تونسته بود توی اون همه سال منو ببخشه. نگفته هاست که رابطه هارو خراب میکنه...چانیول گفت: همه ی اینارو فهمیده بودم و یه بارم فکر نکردم که ممکنه یولی یه کلون باشه چون نه تنها ممنوع بود چیزی نبود که شایع باشه. اون هی من باید با تو چیکار کنم؟ تو با دوستم رابطه داشتی، گفتم مجبور شدی، بهم دروغ گفتی گفتم مجبور شدی و در کل از اعتمادم سو استفاده کردی و من باز بخشیدمت اما اینو چطوری بپذیرم؟ 14 سال دروغ درباره ی اینکه پدر بودم...سرشو پایین انداخته بود: تو میدونی من چقد برام سخت بود خودمو ببخشم؟ من فکر میکردم بهت تجاوز کردم که یولی رو حامله شدی. فکر میکردم بهت آسیب رسوندم. اون اوایل رو یادته؟ من تورو یه جسم شکننده میدیدم. تا اینکه بکهیون گفت تو باکره بودی... و حالا یولی یه کلونه... من فکر نمی کنم بتونم این بار رو ببخشمت. بار قبلی اون همه سال طول کشیدبا شنیدن حرفاش اشک رو گونه م سر خورد و آروم گفتم: من باز تورو از دست دادم...چانیول سمتم چرخید و بغلم کرد. مهم نیس چه حسی داره اون هیچوقت این یکی رو ازم نمیگیره. آغوشش رو. میدونستم دیگه هیچ معنیی نمی تونه پشت اون آغوش گرم باشه اما هنوز بهم هدیه میدادش. گریه م تموم نمیشد و من حالا 40 سالم شده بود و هنوز مثه یه احمق بودم.اون هی: چانیول، بذار توضیح بدم، ازت خواهش میکنم فقط یه بار دیگه. یه بار دیگه خودتو جای من بذار.چانیول سرش رو تکون داد: فقط یه بار.و گفتم: من نمی تونستم بچه دار شم. و تو اینو میدونی.ازش فاصله گرفتم: کوچیک تر بودم که اینو فهمیدم. و از همون سن ها میخواستم بدون اینکه به چیزی نیاز باشه یه بچه بسازم و توی خواب هم نمی دیدم خونی که برداشتم مال یه آیدل باشه، مال کسی که با من توی یه محله زندگی میکنه. ازت دوری کردم یادته؟ نخواستم بیام تو زندگیت چون میدونستم باید بهت دروغ بگم. اما یولی به پدر نیاز داشت. من همون اوایل فهمیدم اشتباه کردم و گند زدم و جون یه آدم الان توی دستامه. واسه یولی پزشکی خوندم و واسه یولی قبول کردم تو زندگیمون بیای. تو بهترین کسی بودی که میتونست نقش پدر رو برای اون بازی کنه. ولی چانیول تو خودت هی سراغ ما میومدی... تو خودت اینطوریش کردی. یادته اون شب رو که شناسنامه ش رو بهت دادم؟ من داشتم بهت میگفتم که قضیه چیه و تو خودت بریدی و دوختی و من باهات نقش بازی کردم. و آخرشم تو خودت این قلب لعنتی منو عاشق خودت کردی.به اینجا که رسیدم بلند بلند داد میزدم و گریه میکردم. اونجا خلوت بود و اگه هم شلوغ بود نمی تونستم اهمیت بدم: من نمی تونستم از دستت بدم میفهمی؟! تو اولین عشقم، اولین مرد تو زندگیم بودی. همه ی اولینام به جز چیزی که بکهیونِ آشغال ازم دزدید با تو بود. نمی خواستم ببازمت واسه اشتباهاتی که کردم. پس دروغ گفتم و دروغ گفتم و دروغ گفتم... و بکهیون مثه یه کنه بهم چسبیده بود و چیزایی که میترسیدم رو بهم یادآوری میکرد و تهدیدم میکرد. اون آشغال همه چیزو میدونست. انقدی میدونست که با گفتن اونا به تو نه تنها تورو بلکه همه چیزِ منو، پسرم رو ازم میگرفت. من میتونستم ببینمش، روزی که تو منو توی خیابون پرت میکنی و من یه روز هم اجازه ی دیدن پسرم بهم داده نمیشه چون اون در اصل پسرم نیس!!چانیول پاشد و داد زد: اما من اون کارو کردم؟!! نه اون هی! من وقتی فهمیدم تو چیکارا کردی. آره همون موقع که بکهیون همه چیزو بهم گفت و من بهش گفتم نمی خوام هیچقوت دوباره ببینمش، من تورو بیرون ننداختم. من دوستم رو دور ریختم و تورو نگه داشتم چون برای منم تو همه چیزم بودی. من اومدم خونه پیش تو و یولی، بهت نگاه کردم و دیدم انقد عاشقتم که قلبم از دیدنت درد میگیره. انقد عاشقتم که مثه احمقا هر دروغ لعنتیِ دیگه ای هم میگفتی میپذیرفتم! هر گند دیگه ای که میزدی! پس ازت دور موندم تا خوب شم. اون زخم عمیقی که تو قلبم بود باید خوب میشد تا بلایی سر خودم و تو نیارم... تا همه چیز مثه قدیم شه. گفتم به درک! به درک که چی شده. من باز عاشق این زنم.اونم چشماش اشکی شده بود.: و بعد کم کم من تورو بخشیدم و عاشقت موندم. میتونستم مثه بکهیون دنبال 100 تا معشوقه باشم اما نبودم. چون مهم نیست تو کی بودی و چی بودی و مادر واقعی اون بچه کی بود، تو همیشه بالا سرش بودی و مادر دومش بودی. و منِ بی شعور، عاشقت بودم. من فقط حفظ خانواده م برام مهم بود و نه چیز دیگه ای.اون هی: چانیول، من نمی خواستم اینطوری شه... واقعا نمی خواستم... جوون بودم، و فکر میکردم بهم گفتن نخبه همه چی حالیمه. اما نبود. یه بچه و 2 تا مرد به خاطر من آسیب دیدن... و خودم... من به خودم هم آسیب زدم. متاسفم... همین.1 دقیقه بعد فقط سکوت بود و صدای نفس هامون. چانیول با آستینش چشماش رو پاک کرد. اصلا اشکی پایین نریخته بود. خب معلومه اون یه مرد 43 ساله بود.چانیول با یه صدایی که دلشکسته ترین صدای ممکن میتونست باشه گفت: حالا میگی باهات چیکار کنم ها؟اگه اون گریه نکرد، من هنوز گریه میکردم. واسه درد بی اندازه ای که حس میشد.اون هی: هیچوقت ازت نمی خوام منو ببخشی، چون لیاقتش رو ندارم. اما یولی، حقش نیست واسه کار من عذاب بکشه. اگه درد فیزیکی داره نمی ذارم درد روحی هم داشته باشه...چانیول سرشو تکون داد: بیا برگردیم تو و غذا بخوریم. اگه لازم باشه تا آخر عمرم نقش بازی میکنم تا اون خوشحال باشهوقتی این حرفو زد دوتامون به هم خیره شدیم.این کاری بود که من کردم. نقش بازی کردن واسه خوشحالیه همه، یولی، چانیول... و میدونم چانیول با به زبون آوردن اون کلمات فقط واسه یه ثانیه حسش کرد. چیزی که من حس کرده بودم رو.در زدیم و رفتیم تو. یکم زود تر از چیزی که باید رفتیم داخل. نابی مثه لبو قرمز شده بود و معلوم بود قبل از اومدن ما یه خبرایی شده. چانیول یه طور دیگه به یولی نگاه میکرد. شاید خودش رو میدید... برای اولین بار همه ی حقیقت رو میدونست.اما با آرامش گفت: غذا آوردم بچه ها.نابی: یوهووو عمو چی خریدی؟چانیول: همون چیزی که یولی دوس داره.و 4 تایی توی همون اتاق که یه میز 4 نفره داشت غذا خوردیم. اول سکوت بود اما بعد نابی گفت: خاله دکترا نگفتن یول کی میتونه بیاد خونه؟با شک نگاش کردم: درست نمی دونم... اون یه عمل کوچیک در پیش داره، اما تو میتونی هر روز بهش سر بزنی.یولی باز گفت: بکهیون سامچون چی شد؟ گفتین بیاد؟چانیول : چانیول، بهش زنگ زدم، اون با اولین پرواز خودش رو میرسونه اما به هیچ وجه حتی یه درصد هم فکر نکن که انقدر حالت بده که باید واسه خدافظی ببینیش یا یه همچین چرت و پرتی. تو حالت خوبهخودشم میدونست یولی باورش نمیشه. یولی پوزخند زد اما بهمون بی احترامی نکرد. اون از یه جا به بعد فهمیده بود زیاد تر از بچه های دیگه بیمارستان میاد.نابی دست یولی رو گرفت: هی... تو خوب میشی.یولی یه لبخند زورکی تحویلش داد و من فقط داشتم به این فکر میکردم که اونا چقدر باهم خوب به نظر میرسن. کاش یولی تا ابد زنده میموند تا با اون باشه. دختر سوهو و پسر چانیول... که در واقع خود چانیول بود.حقیقت اینه که چانیول توی عمر 43 ساله ش ، هیچ وقت بچه دار نشد چون زنش ، بچه دار نمیشد و اون اینو میدونست. اینطوری، نه من بچه داشتم و نه چانیول.ظلمی که من به چانیول کردم، هیتلر توی کل عمرش نکرده بود.غذا رو تموم کرده بودیم که گوشی نابی زنگ خورد. سوهو میگفت باید برگرده خونه و اون التماس میکرد بیشتر بمونه. چون 14 سالش بود و درساش داشت زیاد میشد سوهو بهش سخت میگرفت.چانیول گوشی رو بی مقدمه از دست نابی کشید: یااا جون میون، بذار نابی یکم بیشتر بمونه.و بعد قطع کرد. نابی چشماش برق میزد اما گفت: فکر نکنم آپا زیاد ازین قضیه خوشحال شه.چانیول: کیم نابی، تو بچه بودیا، 5 برابر چنگوک شلوغ و شیطون بودی. نمیدونم چرا الان انقد کم رو شدی، اگه یه چیزی رو میخوای جلوی همه وایسا و بگو میخوامش! حتی اگه غلط بود و تو فکر میکردی درسته بگو. نترس.نابی قوی تر از قبل به نظر میرسید: باشه عمو.چانیول مشتشو به نشونه ی فایتینگ آورد بالا و نابی بهش لبخند زد.نابی: خاله؟ یول نمی تونه بیاد بریم قدم بزنیم؟به یولی نگاه کردم: چرا. فقط زیاد دور نشین. به نفس نفس هم نیفته بهتره...سرشو تکون داد و بعد دوتایی از اتاق بیرون رفتن و ما باز تنها شدیم. چانیول گفت: چه حسی داری قراره بکهیون رو بازم ببینی؟اون هی: باید حسی داشته باشم؟ من تقریبا همه ی روزای عمرم ازش متنفرم بودم.چانیول: منم جای تو بودم متنفر میبودم. دروغاتو لو داد و اون طوری باهات برخورد کرد. اون هی چرا راه سخت رو انتخاب کردی؟ من اصلا نمی تونم درکت کنم. انقد کم منو شناخته بودی که نتونستی حقیقت رو بهم بگی؟یکم بی حوصله تر گفتم: چانیول ما که درباره ی این حرف زدیم اولا من بی تجربه بودم، دوما من عاشقت بودم و میترسیدم از دستت بدم. سوما میترسیدم از یولی جدام کنی...چانیول سرشو تکون داد و دوباره سکوت شد. یه پرستار اومد توی اتاق : دکتر پارک؟سرمو بالا گرفتم: بله؟پرستار: شما درخواست دادین از روی سلول های پارک چانیولِ پدر برای پیوند قلب استفاده بشهسرمو تکون دادم: آره.پرستاره گفت: دکترش میخواد بدونه چرا.چشمامو چرخوندم: به دکترش بگین چون من 5 سال ازش با تجربه ترم و دکترای ژنتیک هم دارم. لابد یه چیزی هست دیگه. خواهشا بحث نکنین سرش و کاراشو زودتر انجام بدین.سرشو تکون داد و رفت. من خودم باید پرونده ی یولی رو میگرفتم اما دلم نمیومد خودم عملش کنم. اونا همیشه میگن بهتره اینجور چیزا رو یه پزشک غریبه بررسی کنه.چانیول بهم نگاه کرد و یه خنده ی کوچیک رو لباش بود: تو باز از سلولای من مایه گذاشتی؟شونه هامو بالا دادم: اون خودش کلونه، از رو کلون کلون ساختن از قدیم یکم مسئله دار بوده. با مال تو امن تره. چانیول، من و تو یه چیز مشترک این وسط داریم، حفظ سلامتی یولی.چانیول: آره. پس بیا حفظش کنیمبا شک نگاش کردم: و اگه فکر میکنی چیزی هست که بتونم انجام بدم تا منو ببخشی، حتی اگه بیرون رفتن از زندگیت باشه من این کارو میکنم.چانیول سرشو به چپ و راست تکون داد و تو فکر بود: فقط به زمان احتیاج دارم...خوبه که اون بعد از فهمیدن این همه مسئله ی مهم هنوزم میتونه اینطوری برخورد کنه. هرکی دیگه بود همونجا انقد منو میزد که کنار خیابون بمیرم.اما اون پارک چانیوله. اون تو زندگیش انقد درد کشیده که براش عادی شده. من دوس داشتم یه طوری مسئله رو براش توضیح بدم که بیشتر درکم کنه اما اول و آخرش کارم غلط بود.پاشدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. ویوش به حیاط پشتی سرسبز بیمارستان بود. یولی و نابی داشتن باهم قدم میزدن و روی یه نیمکت نشستن.سرنوشت اولی، شد این، اولین عشق شکست و دومین عشق خیانت... به شهرت رسید اما هیچوقت بچه نداشت.شاید سال ها بعد بشه اینو توی پیج ویکیپدیای اون خوند.و سرنوشت دومی، اولین کلون زنده ی دنیا، مریضی از سن کم، توی محیطی بزرگ شد که همه عاشقش بودن...چانیول اول و چانیول دوم...**********************************************************
چون بچه های خوبی بودین تا الان زیاد گریه کردین :| پایان داستان تغییر کردش... قرار بود اینجا قلب چانی رو بزنن واس یول بعد چانی بمیره دیگه :| ولی خو نظرم عوض شد خیلی گریه کردین آخه
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol