15th Y

751 39 6
                                    

یولی 2 روز بعد عمل شد، بدون اینکه بکهیون رو دیده باشه چون اون عوضی اصلا پیداش نشد.یه قلب جدید براش گذاشتن... شاید خیلی وقت پیش نمیشد به این سرعت یه قلب کلون کرد اما الان میشد. و کیفیت کلون ها بالا تر از 16 سال پیش بود. علم پیشرفت وحشتناکی توی اون 3-4 سال داشت.نمی دونم تا کی باید این موضوع ادامه پیدا کنه. تا کی باید برای یولی اعضای بدنش رو عوض کنن و تا کی بدنش میتونه اینو تحمل کنه. اگه یه روزی یه عضو رو پس بزنه بد میشه. اول کلیه هاش بود و بعد قلبش... بعدی چیه؟اون دائم داره واسه چیزای مختلف درد میکشه و من نمی دونم تا کی زنده میمونم که مراقب کارای پزشکیش باشم. چون اون احمقا هی میخوان بدن خودش رو کلون کنن. باید از روی چانیول کلون کنن نه خودشاون روز دیگه میتونست بیاد خونه. اگه نابی رو نداشت، نمی دونم میخواست چیکار کنه. چون مطمئنم فقط اون بود که بهش قدرت میداد که بتونه ادامه بده. شاید واسه اون زنده بود. واسه با اون موندن...به خاطر عشقی که بهش داشت.اون روز دیگه بکهیون باید میرسید. چانیول تقریبا 10 بار باهاش تماس گرفته بود و اون قسم میخورد هواپیما ها تاخیر داشتن و آخرم کنسل شده.من نمی دونم راست میگه یا نه. برامم مهم نیست. حس خاصی هم به دیدنش ندارم.چانیول هم خیلی بهتر شده. باورم نمیشه اون تونست بازم باهام کنار بیاد. این هم واسه یولیه.یولی روی مبل نشست و هوایی که نفس میکشید رو بیرون داد: دلم برا خونه تنگ شده بود.بهش با عشق خیره شده بودم. من چه خوش شانسم که از چانیول 2 تا دارم. از مردی که عاشقشم دو تا وجود داره. لبخند زدم. اون خیلی شبیه چانیول بود. قدش اندازه ی چانیول نبود. تقریبا 175 رو داشت و نمی دونم میخواست باز قد بکشه تا مثه چانیول شه یا نه. از نظر استعدادی مثه چانیول بود اما با اینکه عاشق موسیقی بود رفت دبیرستان. آینده های اونا مختلف میشه. از آهنگایی که چانیول گوش میداد هم خوشش نمیومد.یولی صداشو صاف کرد: اوما به چی خیره شدی؟نگامو ازش گرفتم و موهامو مرتب کردم: دارم فکر میکنم چقدر شبیه بابات شدیآره دیگه من واسه چیزای کوچیکم دروغ نمی گم. باید عوض شم.یولی خندید: همه هر روز همینو بهم میگن. این خوبه. من خیلی حس خوبی به این حرف دارم. اون واسه من یه قهرمانه. میدونی؟واسه منم هست. پارک چانیول یه قهرمانه...به جای گفتن این سرمو آروم تکون دادم: خوشحالم که انقدر باهم خوبین.وقتی در زدن گفتم: باید نابی باشهیولی لباساشو مرتب کرد و من درو باز کردم.نابی زود گفت: خاله یول اومدسرمو تکون دادم: بیا تو.چنگوک هم پشت سرش داشت از پله ها میومد: او مای گاد اون هی یولی رو آوردین؟ وایبعد منو زد کنار و دوید تو. یولی رو قبل اینکه نابی بتونه بغل کرد. یولی داشت خفه میشد و نابی حالش گرفته بود. قیافه ش خیلی دیدنی شده بوداون هی: ام.. چنگوک ولش کن یولی رو.چنگوک صورت یولی رو دو دسته گرفته بود: آیگووو چقد بزرگ شدی این مدت. خنگولِ خاله. خالهههه، وای زودی بیا خونمون برات گوشت درست کنم باشه؟حالا انگار چند وقته ندیدتش!چنگوک هیچ وقت عوض نمیشه.نابی: یا یاااا اومما یولی رو ول کن.چنگوک به نابی اخم کرد: دختره ی...رو به یولی گفت: میای؟یولی لبخند زد و سرشو تکون داد و چنگوک بالاخره ولش کرد.اون هی: یولی بکهیون سامچونت گفته که دیگه امروز، فردا میرسه. پروازاش همه کنسل شدن. اما این یکی رو گفت نمی ذاره کنسل کنن.یولی سرشو تکون داد: اوکی.اما زیاد خوشحال به نظر نمیرسید. شاید میخواست قبل عمل ببینتش چون فکر میکرد این یکی رو رد نمی کنه.چنگوک گفت: یولی گفتم نابی همه ی همه ی درسات رو از مدرسه گرفته. اینطوری زیاد جا نمیمونی.یولی تقریبا 8-9 روز بیمارستان بود.نابی سرشو تکون میداد: فایلاش خونه ی خودمونه. اگه میخوای بیا بریم بالا بهت بدمشون.یولی یه طوری نگاش میکرد. چشماش برق میزد. وای خدا ینی اونا فکر میکنن ما نمی دونیم با همن؟چنگوک اخم کرد: یااا کیم نابی...نابی: وِ وِ اوما!! اون مثه داداشمه.چنگوک: خب باشه!! شما میخواین دوتایی برین اون بالا چیکارنابی چشماشو چرخوند: اوما نشنیدی؟ همین الان گفتم واسه فایل های درسی.چنگوک: تو میتونی بری اونارو بیاری پایین.نابی: اوممما چه فرقی داره. اون ابله کوان جه بالاست! قرار نیس که تنها باشیم. شما یه طوری حرف میزنین انگار چیزی بین منو یولیه.چنگوک یه گیس نابی رو گرفت و کشیدش: یا کیم نابی!! درباره ی داداشت اون طوری حرف نزن.نابی : چیه مگه دروغ میگم. اون خیلی خنگه. همه ی درساشو داره میفتهیولی خنده ش گرفته بود: نابی بیخیال...شونه هاش رو بالا داد اما دست به سینه نشسته بود و اخم کرده بود: اوما زیادی اذیت میکنهزیر چشمی به چنگوک نگاه کردم و گفتم: بچه ها، اشکال نداره... برین درس بخونین. ساعت 1 واسه ناهار پایین باشین فقط.نابی و یولی خوشحال شدن و همون لحظه از جاشون پریدن. پشت سرشون داد زدم: یولی مراقب باش.چنگوک همینطوری بهم خیره شده بود. وقتی رفتن گفت: اون هی، تو که میدونی اونا...بهش لبخند زدم و آروم گفتم: چنگوک اونا کاری نمی کنن. خودشون بهتر میدونن. نگران نباش. من یولی رو خیلی قدیمی تربیت کردم.چنگوک یه نفس عمیق کشید: سوهو منو میکشه.ابرومو دادم بالا: فعلا که تا امروز تو اونو کشتی. سوهو اصا به تو حرفم میزنه؟ اصا کجاس؟چنگوک خندید: هاها راس میگی. خونه ی مامانشه میاد حالا.نشستیم پیش هم. چنگوک دستشو گذاشت رو شونه م: تو خوبی؟ خیلی خسته به نظر میرسی. همه ی این مدت بیمارستان بودی. اون هی اون دقیقا چشه؟ خوب میشه؟اون هی: آره.. خوب میشه. نگران نباش.لبخند زد: ناهار بیایم اینجا؟اون هی: آره. سهون سئوله؟سرشو تکون داد: میخوای بگم اونم بیاد؟اون هی: آره بگو همه بیان اصا. دلم واسشون تنگ شده.چنگوک: خب همین الان میرم به همه میگم.اون هی: چی درست کنم؟چنگوک: یه چیزی از بیرون سفارش بده. سالاد و دسر رو بیا خودمون درست کنیم خوش میگذره. کلی حرف واست دارم.***NA-BI POVدرو باز کردم: کوااااان جِیاااکوان جه با عینک بزرگش از اتاقش اومد بیرون: بله نونا.با یه صدای لوس گفتم: برو تو اتاقت بیرونم نیا. خب؟ درساتو بخونکوان جه: چشم نونا.و در اتاقش رو پشت سرش بست. آیش اون زیادی خنگه. یول یه خنده ای که معلوم بود سعی داره پنهونش کنه هنوز رو صورتش بود. دست یول رو گرفتم و کشیدمش طرف اتاقم. یول خنده ش گرفته بود. ما همیشه همینطوری مامان باباهامون و کوان جه رو میپیچوندیم.درو پشت سرمون بست و قفل کرد و بعد بغلم کرد. توی گوشم گفت: هی، تو مجبوری هر سری بگی مثه داداشتم؟ یه جوریه.از هم فاصله گرفتیم و دستاش دور کمرم بود. دستامو روی سینه ش گذاشتم. اون تازه اونجا رو عمل کرده و باید بخیه داشته باشه. کنجکاو بودم ببینمش.بهش لبخند زدم: پارک چانیول بیخیال. تو که میدونی مجبورم جلوی اونا فیلم بازی کنم.سرمو گذاشتم همونجایی که قلبش بود. اون یه قلب دومه اما داره همونطور که باید باشه میتپه. صداش برام جالب بود. چانیول گفت: آره. ولی میگما من هی حس میکنم میدونن.با آرامش جواب دادم: نمی دونم. شاید مامانت فهمیده باشه. اون خیلی تیزه.یول رو سرمو بوسید: نابی، اگه بابات بفهمه پدرمونو درمیاره.نابی: نمی فهمه. اون رفته خونه مادربزرگم. بعدم. اگه اومد میگیم داریم درس میخونیم.یول: ولی گفت هروقت درس میخونیم درو باز بذاریم. اون وقت ما قفلش هم کردیم.نگاش کردم و گفتم: یوووول بیخیال؟یول لپمو کشید: تو چرا به من نمی گی اوپا؟!صدامو واسه یه ثانیه لوس کردم: اوپاااا...بعد دوباره عادی: بیخیال یول...خندید و عقب عقب رفتیم تا افتادیم رو تخت. من زیرش گیر افتاده بودم.یول: مدرسه هیچی نگفت موهاتو رنگ کردی؟نابی: نچ. خیلی خوب شده مگه نه؟ گفتم داری از بیمارستان میای موهامو رنگ کنم.یکی از گیسامو گرفت دستش و بعد لپمو بوسید: اوهوم. خیلی.لباشو حرکت داد روی پوستم و بعد لبامو بوسید. دلم واسش خیلی تنگ شده بود. ما همیشه همینطوری باهمیم اما وقتایی که بیمارستان میره زیاد نمی تونم ببینمش.منم بوسیدمش و جابجا شدیم تا کامل روی تخت باشیم.چانیول خسته شد و گردنمو بوسید و گفت: دوست دارم.نابی: منم. با موهاش بازی میکردم: چانیول میخوای فایلارو زودتر بهت بدم میترسم یادمون بره.از روم پاشد: بیا اصا درس بخونیم واقعا. تو باید قبول شی دبیرستانی که من هستم.نابی: باشه اوپا.اون خوشش میومد که بهش بگم اوپا اما من عادت نداشتم. دامنمو مرتب کردم و کتابامونو از روی میز آوردم: تو تبلتت رو نیاوردی نه؟یولی سرشو به چپ و راست تکون داد: مهم نیس. بیا با لپتاپ من چک کن.فایلارو هم بهش دادم و پاشدم درو که قفل کرده بودیم باز کردم. حداقل اگه بیاد میگیم اشتباهی درو بستیم.سرشو تکون داد. یول خیلی درسش خوب بود. تا ساعت 12 باهم درس خوندیم و اون تقریبا هم سوالای منو جواب داد هم درسای خودش رو تموم کرد. سرعت خوندنشم بالاست و من آرزو میکنم میتونستم مثه اون باشم.سرمو پایین انداخته بودم و به صفحه ی جلوم نگاه میکردم. چرا درس خوندن انقد سخته. نمیشه کلا درس نخونم...یول متوجه شد: چی شده؟ سوالو متوجه نمیشی؟نابی: نه... من فقط حس میکنم ناراحتم که به اندازه ی تو خوب نیستم. و اینکه این درسا زیادی سختهیول لپتاپ رو کنار داد و در حالی که جلو تر میومد با دستاش صورتمو گرفت: هی... تو خوبی. تو خیلی از بقیه بهتری. این درسا در سطح دبیرستانه. منم اول بلد نبودم. باید تمرینت زیاد تر شه. همین.تو چشمای هم خیره شده بودیم که یول گفت: اگه میخوای پیش هم باشم باید خوب بخونی. وگرنه دبیرستانای عادی قبول میشی.سرمو تکون دادم: میخوام قبول شم.لبامو در حد یه ثانیه بوسید: پس ادامه بده. ساعت 12.5 آخرشه قول میدم.عقب کشید و داشت درساشو میخوند. منم تا آخر اون صفحه رو توی تبلت حل کردم. ساعت 12.20 بود که بابام درو بدون در زدن باز کرد. یول سرشو بالا کرد و پاشد. خیلی کوتاه بعش تعظیم کرد: سلام عمو.بابام یه لبخند کوچیک تحویلش داد: داشتین درس میخوندین؟با ذوق گفتم: اوهوم آپا یول همه ی سوالارو بلده.بابام سرشو تکون داد: کم کم جمع کنین بیاین خونه ی چانیول اینا. همه اونجاناخمام رفت تو هم: دختر بشکهه ی عمو مینی هم هست؟بابام چشماشو چرخوند: نابی با ادب باش.نابی: حالا هرچی.بابام رفت و درو باز گذاشت.دیگه نمی تونستم رو درسا فکر کنم. اون دختری خنگ به چانیول نظر داره. با اینکه تقریبا 12 سالشه هی خودشو میچسبونه به چانیول و اون خیلی زشت و چاقه. عـــــقچانیول باز سرشو بالا کرد: نابی چی شده؟نابی: نمیشه اون عنتر اونجا نباشه؟چانیول پشت سرش توی هال رو نگاه کرد و بعد صداشو پایین آورد: بیخیال تو که میدونی من فقط تورو دوس دارم. بعدم اون بچه ست. 12 سالشه.نابی: حالا هرچی. فکر میکنه خیلی با نمکه.بعد اداشو درآوردم: اوپا اوپا کیووومیو چشمامو چرخوندم: اه حالم بهم میخوره ازش.چانیول فایلارو ریخت توی گوشیش و لپتاپو بهم پس داد: بیا جمع کن بریم پایین. دیگه درس نمی خونی فکر کنم.حالم همینطوریش گرفته بود. اونم اینطوری حرف میزد. بیخیال شدم و از اتاق رفتم بیرون. بابام خونه نبود اون حتما جلو تر رفته پایین. یه پوزخند زدم و درو بستم و برگشتم پیش چانیول که داشت توی آینه ی پیش در خودشو نگاه میکرد: یول. نشونم بدهچانیول در حالی که یه چشمش توی آینه بود گفت :چی؟رفتم طرفش و یقه ی پیرهنش رو کشیدم و سرش خم شد طرف خودم. لبامون یه سانت باهم فاصله داشت: قلبتو. میخوام ببینم.اون خندید: اوکی.و سوی شرتش رو درآورد و انداخت روی تخت. در حالی که دستاش رو گرفته بودم عقب عقب رفتم و به در تکیه دادم تا یه وقت کسی نیاد. دستمو رو تنش کشیدم: پس ازینجا اونا قلب رو گذاشتن. درد میکنه؟سرشو به چپ و راست تکون داد: نه.بغلش کردم چون وقتی تی شرتش تنش نبود خیلی حس بهتری داشت. اونم دستاشو دورم حلقه کرد: نابی شیطونی نکن باید بریم.نابی: یکم دیگه.چانیول یه بوی خوبی داره که من دوسش دارم. در حالی که نفس میکشیدم دستمو روی شکمش کشیدم. اون یه زخم هم روی پهلوش برای کلیه ش داره. همونطور رفتم پایین و میخواستم یکم اذیتش کنم.خودش فهمید و قبل اینکه کاری کنم با دستاش بلندم کرد و گذاشتم روی میزی که پیش در بود و آینه روش بود. چشماشو محکم روی هم فشار میداد: نابی، ما فقط 5 دقیقه دیگه داریم و بعدش حاضرم شرط ببندم بابات با شمشیر میاد دم در. شمشیر امپراتور سجونگ ! پس چرا داری برای من سختش میکنی؟چشمک زدم و گفتم: چون من خیلی شیطونم! و 5 دقیقه کلی وقته!چشماشو چرخوند: چرا من عاشقتم؟نابی: نمی دونم اوپا...دستشو همونطور دراز کرد و درو قفل کرد. به ساعت نگاه کرد : ببین، الان نمیشه... بیخیال شو خب؟سرمو تکون دادم اما با چشمای ناراحت گفتم: چیه دیگه دوسم نداری؟گردنمو بوسید و همونجا روی پوست گردنم با پایین ترین ولومش گفت: مامانم فردا شیفت یک شنبه صبح داره، بابامم با بابات میخوان برن ماهیگیری. به مامانت بگو میای درس بخونیم. اون وقت هرکاری تو بخوای میکنیم با آمادگی بیشتر و وقت بیشتر و ترس کمتر. خب؟خنده م گرفته بود:ترس کمتر. اوکی. باشه.بعد لباسش رو تنش کرد و دوتایی رفتیم پایین و با کل خانواده ی اکسو مواجه شدیم.اون دختره ی زشت هی دور و بر ما میچرخید و خاله جی هیون هی اصرار داشت با اونم بازی کنیم. جالبه کوان جه هم به اون خنگیش ازون بدش میومد. وسطای مهمونی و بعد ناهار بود که بکهیون رسید. من زیاد ازون خوشم نمیاد اما واسه یول اون یه جور آدم خیلی مهمه. فکر نمی کردم انقدر از دیدنش خوشحال شه اما شد.اونا باید 10 سال بیشتر باشه که همو ندیدن. ینی از نزدیک، چون میدونم یول اینترنتی با اون در ارتباطه و با هولوگرامش حرف میزنه.بکهیون تا منو دید گفت: دوست دختر یول!! دختر سوهو او مای گاد نابی چقد بزرگ شدیهمه داشتن مارو نگاه میکردن و من گفتم: من دوس دختر یول نیستم.بکهیون سرشو تکون داد: حالا هرچی شما از بچگی آویزون همین.همه خندیدن. بکهیون بغلم کرد و منو چرخوند. من زیاد اونو یادم نبود که بخوام حسی بهش داشته باشم. اما بهش بی احترامی نکردم. اون یه روزی با اکسو بوده و این یه چیز خیلی مهمه.بقیه ی روز رو به یول فرصت دادم با بکهیون باشه و با سهون داشتیم در و دیوارو نگاه میکردیم: هی سهون.سهون یکی زد تو سرم: سهون و مرض دختره ی بی تربیت. میدونی چند سال از من کوچیک تری؟براش زبون درآوردم: حالا هرچی تو شبیه مردای 30 ساله ای. حالا درسته 1000 سال سنته. بعدم مامان من اونقدر که به تو غذا داده به منم داده.سهون: دلیل نمیشه تو منو به اسم کوچیک صدا بزنیما همیشه این بحث رو با سهون داشتیم و اون تنها کسی بود که از رابطه ی منو یول خبر داشت و راهنماییمون میکرد.نابی: سهون دوس دخترت کو؟سهون: به هم خورد.نابی: آیش تو اصا بلدی یدونه دوس دختر نگه داری؟سهون: به من چه اونا سر 2-3 روز میذارن میرن. به نظر تو من اخلاقم بده؟لبامو غنچه کردم: یکم خشکی...سهون: دست خودم نیست.نابی: همه ی اونا کلی بچه دارن بعد تو نشستی اینجا داری با من حرف میزنی. اوه راستی؟ دختر عمو لوهان خوبه؟سهون: اوهوم.نابی: کجان؟سهون: کجا باید باشن! چین!نابی: سهون یه شایعه هایی هست که تو و لوهان قدیما همو دوس داشتین.چرخید و با وحشت نگام کرد: اونا فن فیکشنه!!نابی: خب به من چه هنوزم تو اینترنت هست من همین 2-3 هفته پیش دیدم. گفتم همین سهون همه ش با همه به هم میزنه. اوپا تو از مردا خوشت میاد؟سهون دستشو برد تو موهاش: نابی با ظرف شیشه ای سالاد میزنم تو سرتا! گفتم که اونا فقط فن فیکشنه. زمان ما فنا دوس داشتن مارو باهم کاپل کنن. اصا چرا منو میگی همین بابای خودت کاپلاش چن و لی بودن.چشمام گرد شد: او ما گاااد جدی؟سهون: اوهوم. از بس همه جا میچسبید به چن. همین کای رو میبینی؟نگاه کردم به کای : خب؟سهون: اون کاپلش با کیونگسوئه. اونا از همه شدید تر بودن چون خیلی به هم نزدیکن. خیلی.نابی: به اونا چی میگفتن؟ کیونگکای؟سهون خندید و زیر لب گفت: کایسو.نابی: او ام جی او ام جی چقد باحال! وای... هونهان، کایسو... دیگه کی؟سهون نگاش به بکهیون افتاد: بکیول...و من به چانیولِ خودم و بکهیون خیره شدم که چقد خوب باهم حرف میزدن و یه لحظه حسودی کردم: بکیول...سهون ادامه داد: یا چانبک... اونم خیلی معروف بود. یادش بخیر نابی. خدا لعنتت کنه خاطراتم برگشت. دلم شکست یکم... کاش میشد برگشت اون موقع ها.دستمو گذاشتم رو شونه ش و ماساژش دادم:هی هی بیخیال...***Eun Hee POVاونا واسه اولین بار بعد از مدت هاست که اینطوری دور هم جمع شدن. همه خوشحالن. یولی از وقتی بکهیون اومده یه ثانیه هم ازش جدا نشده و بقیه هم هرکسی یکی رو پیدا کردن تا باهاش حرف بزنن.چانیول رو فرستاده بودم بیرون کیک بخره. واسه مناسبت خاصی نبود فقط هوس کرده بودم. برای سلامتی یولی و برگشتش به خونه شاید میشد یه شمع فوت کرد.چون اون حالا یه قلب نو داره یه قلب 0 ساله.چانیول وقتی برگشت، تو آشپزخونه یکم باهم تنها موندیم. زیاد حرف نمی زدیم و من فقط آروم ازش تشکر کردم. کیک بزرگی که خریده بود رو باز کردم و دوتایی روش شمع های کوچولو چیدیم.چانیول گفت: اون هی، من... تصمیم گرفتم برای آخرین بار توی زندگی مشترکمون ببخشمت.سرمو بالا کردم و توی چشماش نگاه کردم. اما چیزی نبود که بتونم بگم. چون حقم نبود بخشیده بشم.چانیول: من سنم بالاست. 43 سالمه. یه آدم توی این سن نمی تونه برگرده و از 0 شروع کنه پس من نیاز دارم که چیزایی که قبلا ساختم رو تعمیر کنم. نه اینکه خرابشون کنم و بازسازی کنم. من میبخشمت اما یه شرط دارهاون هی : چه شرطی؟چانیول: اگه یه بار دیگه بفهمم دروغ گفتی باید ازین خونه بری. بدون پسرت.سرمو تکون دادم: من دیگه یه مدتی میشه دروغ نگفتم. از دروغای خودم خسته شده بودم.سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت.توی هال، یولی شمع هارو فوت کرد و حتی نپرسید کیک برای چیه. کیک انقد بزرگ بود که همه تونستن ازش بخورن. چانیول کنارم ایستاد و از دور داشتیم نگاش میکردیم. دستشو دورم کمرم انداخت و سرمو روی شونه ش گذاشتم.تقریبا 17 سال از روزی که من یولی رو کلون کردم میگذره. اون بزرگ شده و خودش عاشق شده و مدرسه میره. شاید چند سال دیگه اون بتونه ازدواج کنه و بچه های زیادی داشته باشه، که چانیول و من نتونستیم.اینا هموناییه که من براش میخواستم. که اون یه زندگی عادی رو تجربه کنه.شاید زندگی اون عادیِ عادی نشد اما چیزایی که بقیه دارن رو هم داره. پدر و مادری که دوسش دارن، دوست هایی که میتونه باهاشون وقت بگذرونه و خانواده... و یه دختری که عاشقشه.نابی هم داشت نگاش میکرد. و من متوجه اون نگاهاش بودم. آروم به چانیول گفتم: چانیول؟ تو میدونی نابی هر 3 ماه یه بار میاد بیمارستان؟چانیول چشماش گرد شد و آروم گفت: واسه چی؟ چشه مگهنگای چانیول کردم و خنده م رو کنترل میکردم: اون 1 ساله داره واسه آمپولای ضد بارداری میاد و دکترش از دوستامه.چانیول تقریبا داشت سکته میکرد: سوهو پدرمونو در میاره.سوهو که نمی دونم از کجا صدای چانیول رو شنید گفت: کی اسم منو صدا زد؟چانیول دور و بر رو نگاه میکرد و دنبال یه راه فرار بود که یهو گفت: داشتم واسه اون هی میگفتم فردا داریم میریم ماهی گیری.سوهو سرشو تکون داد و دیگه توجه نکرد.چانیول با دست زد رو پیشونیش و طوری که فقط خودم بشنوم گفت: حالا باید چه خاکی بر سرمون کنیم؟شونه هامو بالا دادم: نمی دونم. اونا که کار بدی نمی کنن.چانیول چشماشو چرخوند: اون هی... اونا بچه ن!اون هی: نه نیستن. چانیول دیگه مثه زمانه ما نیست. همه چی عوض شده. بعدم تا وقتی اون حامله نشه که مشکلی نیست.چانیول: به هر حال سوهو بفهمه منو میکشه. یولی رو هم. وای... تو اینو میدونستی و نگفتی! باید جلوشونو میگرفتیم.اون هی: روانی شدی؟ اگه جلوشونو بگیریم بدتر میشه. باید خوشحال باشی خودشون فهمیدن که باید با یه دکتر هماهنگ کنن.چانیول هنوز داشت روانی میشد: راه حل بهتری داری؟یه نفس عمیق کشید: بعد این مهمونی میریم همه چیزو به چنگوک و سوهو میگیم و این موضوع رو حلش میکنیم.اون هی: اه اصا نمی دونم چرا بهت گفتم. تو هم مثه بقیه ای! درکش کن. فقط یه ثانیه.چانیول به یولی نگاه کرد: نمی تونم... اون فقط 16 سالشه. حالا اون هیچی. نابی 14 سالشه اون هی !اون هی: من رابطه ی اونارو خراب نمی کنم. نقطه.چانیول: بیا سر خط، اونا خیلی جوونن که بخوان بفهمن این چیزا چقدر جدیه.از چانیول فاصله گرفتم و رفتم آشپزخونه. یه لیوان آب خوردم. اه من فکر میکردم اونم مثه من ذوق کنه. اونا خیلی کیوتن. حقیقت اینه که من خودم چیزی که اونا دارن رو نداشتم برای همین حس میکنم نباید جلوشون رو گرفت. چانیول اومد داخل آشپزخونه و بهم گفت: اون نمره هاش پایین نرفته؟ نابی چی؟دست چانیول رو کشیدم و توی اتاق خوابمون از توی کشوی پیش تخت 3 تا کارنامه ی اون سال رو بیرون آوردم: ببین، این مال اول ساله که اونا شروع کردن به ... خب، جدی کردن کاراشون... زیست گرفته بوده -B و ریاضی -A اینم فیزیکشه که +C گرفته و بدترین نمرشه. در ضمن تو میدونی اون یه مدرسه ی خاص میره پس این نمره ها همینطوریش عالیه.چانیول سرشو تکون داد: خب؟اون هی: حالا اینو ببین، این مال 3 ماه بعدشه. زیست B+و ریاضی همون A- اما فیزیکشو ببین شده B+چانیول سرشو کج کرد و با بی حوصلگی گفت: خب این چه ربطی داره شاید اون فقط درس نخونده بوده که خوب نشده.اون هی: چانیول حرف الکی نزن دیگه یولی همیشه فیزیکش خراب بود. حالا اینارو ول کن اینو ببین این آخرین کارنامشه. فیزیک A گرفته!چانیول داشت نمره های ورزشش رو نگاه میکرد: اونم بهتر شده.اون هی: ببیییین من نمی دونم تو چی میگی خب؟ ولی این برای بدنش خوبه و واسه آرامش روانیش. پس لطفا انقد سخت نگیرین.چانیول: اگه دختر داشتی همین حرفو میزدی؟ اونا رو دخترشون حساسن. نمی خوان اینطوری آسیب ببینه.اون هی: کی گفته آسیب میبینه چانیول اونا همو دوس دارن.دیگه داشتم از توضیح دادن خسته میشدم. یهو گفتم: ببین، اگه نابی مدرسه ی چانیول قبول شد باید قبول کنی که دوست شدنشون باهم چیزه خوبیه برای دوتاشون. اگه قبول نشد من خودم دیگه نمی ذارم چانیول نابی رو ببینه.چانیول سرشو تکون داد: خوبه. قبول.و بعد دست دادیم. از اتاق بیرون رفتیم و کم کم چند تا از خانواده ها داشتن برمیگشتن واحدای خودشون. چنگوک و سوهو هم برگشتن اما نابی نمی رفت. داشتن با بکهیون و یول درباره ی یه چیزی که نمی دونم چیه حرف میزدن.کاش بکهیون هم میرفت. اما چون یولی دوسش داشت هیچی نمی تونستم بگم.همه رفته بودن و همین 3 تا مونده بودن.خونه رو با چانیول مرتب کردیم و ظرفارو توی ماشین ظرف شویی چیدیم. چانیول هی زیر چشمی نابی و چانیول رو دید میزد.یکی زدم به شونه ش : چته تو!!چانیول: آیش بابا من فکر میکردم یه رابطه ی کیوتِ معمولی دارن.اون هی: خودت امروز گفتی دیگه دروغ نگم و اینا. نمیشد که راز بمونه حقت بود بدونیبهم لبخند زد و آشغالارو برداشت: باید اینارو بندازم.سرمو تکون دادم: اوکی.چانیول رفت و بکهیون سمتم اومد: خوبی؟ اون هی.نگاش نکردم: آره خوبم.بکهیون آروم گفت: هنوز نبخشیدی نه؟چانیول منو بخشید. شاید منم بتونم اونو ببخشم. اما جوابی ندادم.بکهیون: یولی خیلی بزرگ شده. اونو نابی همو دوس دارن شما میدونین؟سرمو تکون دادم.بکهیون: ولی خیلی در تلاشن که لو نرهاون هی: سوهو زیاد خوشحال نیست. پدره دیگه. نگرانه.بکهیون: تو کنجکاو نیستی من دارم چیکار میکنم. توی آمریکا؟اون هی: نه زیاد بکهیوننه نگاش میکردم نه زیاد توجه میکردم. در واقع داشتم وانمود میکردم که مشغول کارای خودمم. بقیه ی کیک رو توی یخچال گذاشتم.بکهیون: خیلی خب. من دیگه دارم میرم. از چانیول خدافظی کن.و بعد از خونه رفت بیرون. احتمالا هنوز کلید واحدش رو داره.چانیول که برگشت فهمید بکهیون رفته اما چیزی نپرسید. اونا زیاد باهم خوب نبودن. ینی چانیول دیگه باهاش حرف نمی زد. ما هردو واسه یولی سکوت میکردیم. باید خیلی خیلی خدارو شکر کنم که چانیول منو به بکهیون ترجیح داد.نابی و یولی هنوز روی مبل نشسته بودن و حرف میزدن. انگار هیشکی اون دور و بر نیست.کارای من و چانیول تموم شد و رفتم سمتشون: بچه ها ما داریم میریم بیرون. من و چانیول. یکم واسه خونه خرید داریم. منم 30 قرنه خرید نرفتم. شما میاین؟نابی به ساعت نگاه کرد: اوه خاله من باید برم خونه مامان بابام عصبانی میشن.یولی هم پاشد: منم درس دارم. باید فایلایی که نابی داده رو بررسی کنم.و بعد بدون اینکه چیزی به هم بگن رفتن طرف دوتا درا. در خروجی و در اتاق.داستان یه Epilogue هم داره که بعد ازین پست میشه و پایان اصلی داستان هستش.


Collision XYWhere stories live. Discover now