اون هی POV
صبح که بیدار شدم مثه هر روز تنمو کشیدم و گردنمو به چپ و راست خم کردم که اگه گرفته درست شه. چشمامو که باز کردم فهمیدم اونجا خونه ی ما نیس.
او
مای
گاد
میخواستم جیغ بزنم اینجا کجاست که یادم اومد... من دیشب روی اون مبل توی هال پارک چانیول باید خوابم برده باشه شاید بعدا جا به جام کرده به اینجا. این ینی اون منو بلند کرده...
به طرف چپم نگاه کردم و دیدم یه چیز دیگه هم متفاوته. اینکه یولی پیشم نیس.
پامو از تخت دو نفره آویزون کردم پایین و اطرافمو نگاه کردم. کل اتاق سفید و توصی بود. از رو تختی ها گرفته تا کاغذ دیواری ها و میز و آینه و چیزای دیگه. از جام پاشدم و تو آینه خودمو نگاه کردم. من همون پیراهن سورمه ای دیشب تنمه و موهام شدید به هم ریخته شده. رو میز چانیول چند تا عکس و چیزای دیگه بود.
باورم نمیشه دیشب رو مبل خوابم برده. من باید خیلی حواسم بیشتر جمع باشه. اگه تو اون مدت که من خوابم برده بود بلایی سر یولی اومده باشه چی؟
ولی من... خیلی خسته بودم. به خاطر کار و درس و...
یهو یادم افتاد من کار و زندگی دارم. ساعتم که هنوز دستم بود رو نگاه کردم. ساعت 10 صبحه... از اتاق با عجله رفتم بیرون. یولی و چانیول داشتن صبحونه میخوردن. چانیول تا چشمش به من افتاد دست تکون داد: اون هی شی بیاین صبحونه بخورین
رفتم طرفشون: یولی ما باید بریم. چانیول شی ببخشید ما زحمت دادیم باید برم دانشگاه
چانیول یه قیافه ای داشت، ازونا که میگه همین الان از خنده میترکم تا 5 ثانیه فرصت داری...
آروم گفتم: چیزی شده؟
نگاه لباسم کردم شاید نا مرتبه؟ یا شایدم موهام؟
چانیول: اون هی شی امروز شنبه ست. تعطیله
به یه نقطه خیره شدم. اون راس میگه... امروز شنبه ست. من امروز بیکارم. این هفته انقد طولانی بود حس کردم نمی گذره. بدون هیچ حرفی نشستم رو صندلی کنار یولی. من واقعا به یه استراحت بعد ازین همه استرس نیاز دارم...
هنوز سرمو نگرفته بودم بالا ببینم واکنش چانیول و یولی به حرکاتم چیه.
چانیول یه ظرف گذاشت جلوم: هوووم یولی اوممات معمولا چی میخوره؟ به نظرت تخم مرغ آبپز رو ترجیح میده یا نیمرو؟
یولی: اوما همه چی میخوره
سرمو بلند کردم و نگاه یولی کردم: ای شیطون.
چانیول: خب اون هی شی پس خودتون بردارین هرچی از رو میز میخواین... اینم آبمیوه ست و این شیر، این دوتا هم یکیش قهوه س، این یکی چایه.
به قوری ها اشاره میکرد....
تازه داشتم اولین گاز رو از کیک شکلاتی چانیول میزدم که گفت: اون هی شی امروز تعطیله برنامه ی خاصی دارین؟ من بیکارم... میتونیم یولی رو ببریم پارک یا هرجا که بخواد
باز داره تو برنامه های ما دخالت میکنه. شاید ما نخوایم با تو جایی بریم.
چانیول: یا یه جای بهتر! چطوره بریم Lotte World! یولی تو تاحالا اونجا رفتی؟
یولی: آره. عمو دوباره بریم.
چانیول: باشه پس بریم اونجا البته قبلش باید ببینم اون هی شی کاری ندارن و اجازه میدن یا نه
نمی دونستم چی بگم. یولی خیلی ذوق کرده بود و میدونستم چانیول مثه دیشب "خواسته های" یولی براش مهمه. با اون حرفی که دیشب زد میترسم الان بدترشو بهم بگه. آروم گفتم: من بیکارم.
چانیول دست زد: ووووو
یولی هم تحت تاثیر اون دوتا جیغ از رو هیجان زد.
اون هی: فقط چانیول شی بد نیس ما به خونه سر بزنیم و لباسامونو عوض کنیم.
چانیول: باشه پس میتونیم قبل رفتن به اونجا سر راه بریم خونه ی شما.
بعد صبحونه از خونه اومدیم بیرون. ماشینم که دیشب بیرون پارک کرده بودم توی همون نقطه ی قبلی جلوی خونه ی اکسو بود. چانیول گفت ماشینمو بزنم تو پارکینگ اونا و با ماشین اون بریم.
من پیشنهاد دادم هردومون ماشین بیاریم و من ماشینمو بزنم خونه ی خودمون تا ازونجا با ماشین چانیول بریم
خب چون فکر من بهتر بود اونم قبول کرد.
پس منو یولی سوار ماشین خودمون شدیم و چانیول سوار ماشین خودش و به سمت خونه حرکت کردیم. وقتی ماشینمو تو پارکینگ خودمون پارک میکردم چشمم به یه خط گنده افتاد که روش انداخته بودن :|
یه دست روش کشیدم و بی توجه بهش با یولی رفتیم بالا. واقعا انقد اتفاق مختلف افتاده این یه خطه دیگه به چشمم نمیاد. نمی دونم باید به چانیول بگم یا نه... اما حس میکنم کار بیونه میخواسته تلافی کنه واسه دیشب. احتمالا بعد اینکه ما گفتیم بره واسه خودش از خونه زده بیرون و رفته کلاب. عوضی.
یاد حرکاتش افتادم. اون به چه جرئتی تقریبا منو بوسید؟؟؟
لباس یولی رو عوض کردم و مطمئن شدم یه چیز گرم تنش میکنم که سرما نخوره. خودمم یه پیراهن مشکی ساده تنم کردم و یه شال رنگ شال یولی که صورتی بود انداختم گردنم.
چانیول توی ماشین منتظرمون بود و راه طولانی تا Lotte World رو رانندگی کرد. یولی تا توی ماشین نشست خوابش برد. نمی دونم چرا. شاید دیشب زیاد بازی کرده و صبح زود بیدار شده.
اون هی: چانیول شی دیشب شما کی خوابیدین؟ کی منو برد توی اتاق...
چانیول: منو یولی دیرتر از شما خوابیدیم. یولی نمی تونست از پیانو و درامز دل بکنه. من هی میگم استعداد داره قبول نمی کنی... بعد ازینکه خسته شد کم کم خودش خوابش برد و من گذاشتمش رو تخت مهمون. آخه خونه ی ما اتاق زیاد داره واسه همین یه اتاق هم برای مهموناست اگه دیده باشین
من در واقع حتی دستشویی خونه ی چانیول رو هم تاحالا ندیدم... چه برسه به اون اتاق
چانیول ادامه داد: بعدش اومدم دیدم شما خوابتون برده و اگه بخواین همون شکلی بخوابین کمرتون درد میگیره... واسه همین جا به جا شدین به اتاق
اون هی: اونجا اتاق شماست؟
چانیول: اوهوم. چرا؟ خیلی دلگیره؟
اون هی : یه جورایی... خب من فکر کردم با روحیه ی شما یه اتاق زرد یا نارنجی باید جور باشه
خندید: آره یه زمان اتاقم خیلی شلوغ و شاد بود. سوهو هیونگ اصرار داره که ما بزرگ شدیم باید خونه هامون یکم آدمانه تر شه... تم هر خونه ای رو هم خودش تصمیم گیری کرد چطوری باشه. مثلا خونه ی مینسوک اینا سفید و سورمه ایه. هر خونه ای یه رنگ با سفید...
سرمو تکون دادم: چنگوک چطوری با سوهو شی آشنا شد؟ اونا خیلی سناشون اختلاف داره
چانیول: نه خیلی. به نظرم 6 سال زیاد نیس. چنگوک همیشه خودشو برا سوهو میکشت...
بعد بلند زد زیر خنده: همیشه امضاشو میخواست...
باورم نمیشد: اون یه فن بوده؟
چانیول: اوهوم یه فن داغون! ازینا که فن کلاب میزنن و همه ی اجرا هارو میخوان برن و فن وار راه میندازن. همیشه بهش میگفتم واسه چی فن این شدی. آخه این چی داره. نه قد داره نه قیافه هیچ کاریم که بلد نیس
چشمام گرد شده بود: سوهو شی خیلی با ادبن ولی...
چانیول خندید: اون که آره... منظورم در مقایسه با توانایی های خودم بود.
اون الان داره جدی از خودش تعریف میکنه یا اینا شوخیه؟
از سکوتم فهمید تعجب کردم: آره دیگه بالاخره هم یه روزی همو دیدن و اینی شد که می بینی دوتا خل همو ببینن عاشق هم میشن دیگه
خندیدم: داستانشون جالبه! ولی چنگوک شی واسه چی انقد به فکره سهونه. طرز حرف زدنش اون سری واقعا برام جالب بود
یه لحظه به خودم اومدم... من دارم چیکار میکنم؟ دارم با پارک چانیول یه مکالمه ی عادی راه میندازم و درباره ی کسایی که یه بار دیدم و یکم هم برام مهم نیستن ازش میپرسم؟ اون هی... چونگ شین چاریو... من چم شده؟
چانیول داشت جواب میداد و یه ذره ی اولش رو واسه فکرام نشنیده بودم: ... و چون اون ماکنه ی گروهه چنگوک همیشه از اول حتی قبل اینکه با سوهو باشه خیلی دوسش داشته...
آها درسته اون یه فنه... حتما فن سهون هم بوده و حس میکرده مامانشه یا یه همچین چیزی...
چانیول: اون هی شی شما این همه سوال پرسیدین میشه منم یکی بپرسم؟
وای... میخواد چی بپرسه حالا؟؟ -_-
چانیول: شما گفتین از سن کم کار میکردین... و گفتین دکترای ژنتیک دارین و الان دانشجوی تخصص پزشکین... من ذهنم نمی تونه بین اینا ارتباط برقرار کنه و واقعا کنجکاو شدم.
o... من واقعا گفتم دکترای ژنتیک دارم...؟ و اون میدونه من دارم تخصص میگیرم...
سکوتم یکم بیش از حد طولانی شد
اما بعد گفتم: من...تو 21 سالگی دکترای ژنتیک گرفتم.
چانیول دهنش باز مونده بود: شما از نخبه های کشور بودین؟
اون هی: اوهوم.
چانیول: واو... واقعا باعث افتخاره. من تاحالا یه نخبه از نزدیک ندیدم.
نمی دونم چرا اون لحظه یه حس بدی بهم دست داد. اون فقط ذوق کرده بود اما من حس کردم یه جور حیوون ناشناخته بودم که اون تاحالا ندیدتش...
چانیول یهو گفت: تو ژنتیک چیکار میکنن؟ شما بلدین دایناسور بسازین؟
به فکرش خندیدم: اوهوم و ماموت و هرچیز دیگه ای که منقرض شده.
چانیول: ولی من شنیدم اونا زود میمیرن...
با شنیدن این حرفش دسام یخ بست، اون الان داره درباره ی یه چیز دیگه میگه. اما یولی چی...
سکوتم دوباره طولانی شد. حرفای اون امروز همه ش داره منو لال میکنه.
اون هی: بله. تاحالا بیشتر از 10 سال زنده نموندن... اما خب دوباره و دوباره اونارو میسازن تا مردم بتونن توی باغ وحش ها ببیننشون
چانیول: من ماموت دوس دارم. شبیه فیله ولی دایناسورا زیادی ترسناکن.
اون هی: یولیِ ما دایناسور هارو دوس داره.
چانیول: منم بچه بودم دوس داشتم. همه ی پسر بچه ها اونارو دوس دارن. پسرای کای مثلا
اون هی: کای؟
چانیول: اوهوم یکی دیگه از اعضای اکسو. اون هی شی، شما اکسو رو نمیشناسین؟
اون هی: راستش نه خیلی. من هیچ وقت تو خط کی پاپ نبودم. البته یه زمان بیگ بنگ رو دوس داشتم ولی اون مربوط به بیش از 10-12 سال پیشه.
چانیول سرشو تکون داد: مگه میشه کسی توی کره بیگ بنگ رو دوس نداشته باشه. همه ی ما بیگ بنگ گوش میدادیم یه روز...
کم کم به اونجا رسیدیم و یولی با انرژی تر از قبل از خواب پاشد. یولی عاشق اونجا بود... فقط یه بار قبلا اومده بود و شاید اصلا اون یه بار رو یادش نباشه اما میدونم بچه ها عاشق اینجور چیزان
اگه بگم پارک چانیول همه ی بازی هایی که مناسب سن یولی بود رو تک تک باهاش انجام داد اغراق نکردم. حتی یه جا هم نموند که اون مارو نبره. ناهار رو اونجا خوردیم و همه ی بازی ها تا عصر هم ادامه داشت. برای یولی هرچی یولی میدید و دوس داشت رو میخرید. دیگه نرسیدیم مرکز خرید هم بریم و ازین موضوع خوشحال بودم چون لباس خریدن واقعا حوصله میخواد اما سینما یه فیلم باحال داشت و رفتیم.
تو سینما یولی طرف راست چانیول نشسته بود و من طرف چپ چانیول. انقد براش خوراکی خریده بود که یولی فقط میخورد. فکر کنم اون به زودی میترکه. مگه بچه چقد معده داره؟
حس کردم یکی داره نگامون میکنه. وقتی سرمو چرخوندم اونم سرشو چرخوند. در واقع من کل اون روز همه ش حس میکردم بعضیا نگامون میکنن...
اوه راستی... پارک چانیول یه آیدله... وای... این براش بد میشه.
زدم به بازوش و با صدایی که خودمم نمی شنیدم گفتم: چانیول شی.
چون فاصله کم بود همونطور که سرامون به هم نزدیک بود گفت: هوم؟
اون هی: چانیول شی مردم نگامون میکنن این برای شما بد میشه.
چانیول فقط گفت: نه بابا
و حواسش به فیلم و پاپ کرنش بود. تا وسطای فیلم نشستم و بعد الکی گفتم باید برم دستشویی.
وارد دستشویی که شدم یه آب به صورتم زدم و گوشیمو بیرون آوردم. وقتی پیج سرچ Naver رو باز کردم و بعد یه سایت خبری رو آوردم عکسای خودمون رو توش دیدم. من میدونستم اینطوری میشه. اصلا وقتی بهمون گفت بریم بیرون به این توجه نکردم که اون معروفه. مهم نیس چقد پیر شده باشه اون تا آخر عمرش دوربین دنبالشه. خوش بختانه تو عکس چهره ی مارو زیاد نشون نداده بودش و فقط پرسیده بود این خانوم و بچه کی هستن.
-_- ینی واقعا تو این سالاد زندگیم فقط همین یه سبزی رو کم داشتم :|
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol