Third X

751 97 5
                                    

روزا به سرعت میگذشتن و به تولد دو سالگی چانی نزدیک میشدیم حالا کلمات بیشتری رو به کار میبرد و بیشتر از قبل سرو‌صدا میکرد. یاد گرفته بود من اومی نیستم و اومام اما هنوزم اومی صدام میزد
هرچی بیشتر باهاش بودم بیشتر بهش وابسته میشدم و عشقم روز به‌روز بهش بیشتر میشد... شاید من مادر واقعیش نبودم و اصلا این بچه مادر نداشت اما دلیل نمیشد حس مادرانه نداشته باشم که :| منم دخترم خو...
پرستار اواسط نووامبر گفت دیگه نمی تونه بیاد و داره برمیگرده شهر خودشون... بوسان. خبر خوبی برای من نبود چون نمی تونستم به این راحتیا به کسی اعتماد کنم و پرستار جدید به این سادگیا پیدا نمیشد.... مخصوصا اینکه چانیول با همه ی بچه ها فرق داشت و نمی تونستم دست هرکسی بدمش...‌
مجبور بودم شغلمو بیخیال شم... به بیمارستان گفتم دیگه نمی تونم اونجا‌ کار کنم و مطبم رو هم بستم... خوشبختانه کسی اعتراض نکرد و راحت گذاشتن برم...
حالا من فقط یه دانشجو بودم که هفته ای چند ساعت کلاس داشت... خوشبختانه اکثر کارا تحقیقاتی بود و میشد کلاسارو هم یکی در میون رفت...
از پس اندازام برای خرج خونه استفاده میکردیم‌ و مطمئن بودم مشکلی پیدا نمی کنیم... به اندازه ی کافی کار کرده بودم که بشه یه مدت خورد و خوابید خخخخ
به جز سلامتی و خوشحالی یول نگران چیزی نبودم. میخواستم معمولی باشه میخواستم مثه همه ی بچه های دیگه بزرگ شه و بره مدرسه و بعد دانشگاه و زندگیش رو بگذرونه
مادر و پدرم ازون موقع هنوز دیدنم نیومده بودن اما میدونستم به زودی سر و‌ کلشون پیدا میشه... چون این موقع ها معمولا خیلی بیکار میشدن و چون هوا سرد بود دیگه جایی برای رفتن نداشتن...
اون روز‌ چانیول داشت با پازلای جدیدش و اسباب بازی هایی که تازه براش خریده بودم و یه جورایی به موسیقی ربط داشتن بازی‌ میکرد، متوجه شده بودم که علاقه بهشون نشون میده... خوشحال تر از همیشه بود.
چانیول: اومی یویو میخوام.
پاشدم براش شیر بیارم که زنگ زدن... به طرف در رفتم و بازش کردم، همونطور که فکر میکردم مادر پدرم بودن
مامانم بلند گفت: اون هیاااا
و خودشو انداخت تو بغلم :|
مامان: آیگوووو اوما شنیده تو دیگه سر‌کار نمیری
دهنم وا‌موند: تو از کجا میدونی؟
یه‌ قیافه گرفت و ‌گفت: دیگه... ما هم روشای خودمونو داریم...
میدونستم منشی جانگ که منشی جدیدم بود و فقط 1 سال بود باهامون کار میکرد، همه چیزو لو داده طبق معمول... مامان هرچند وقت یه بار بهش زنگ میزد و کلی مغزشو شستشو میداد که منو سر قرار بفرسته و این حرفا...
تازه متوجه پدر شدم که بر خلاف مادرم‌ خیلی پیر شده بود. آروم بهش سلام دادم و بعد ازینکه بغلش کردم دعوتشون کردم بیان تو... چانیول‌که عادت به دیدن آدمای جدید نداشت کاملا ساکت شده‌ بود‌ و ‌فقط نگاشون میکرد... دیگه حتی بازی هم نمی کرد و شیر هم نمیخواست
مامان تا دیدش ذوق کرد و گفت: این بچهه کیه؟
بابامم تعجب کرده بود. شاید تو نگاه اول فکر کردن مهمون داریم یا این بچه ی دوستمه مامان دوید طرفش بغلش کنه که چانی ترسید و فرار کرد...
هاها.
رفتم طرف چانی که یه جا پشت مبلا قایم شده بود و بلندش کردم. صورتشو با دستاش پنهون کرده بود: اومی؟ چرا ترسیدی؟ بیبی یول که دیگه مردی شده واسه خودش...
از پشت دستاش نگام کرد.
خندیدم: اینا هالمومی و هارابوجی هستن. سلام ‌بده بهشون
چانیول با همون حالت بچگونه ای که داشت دست تکون داد: آنیوووونگ
مامان بابام هنوز محو چانیول بودن و نگاهاشون منتظر بود. منتظر یه توضیح یا یه حرف...
مامانم که شک کرده بود گفت: هالمونی؟ هارابوجی؟!! ما؟!!!
به خودش و پدر اشاره کرد. سرمو تکون داد
یهو از کوره در رفت: پس باباش کو؟؟؟ ای بلاااا من میدونستم تو یه گندی بالا آوردی که خبری ازت نیس...
بعد رو به بابام ‌گفت: دیدی آبرومون رفت ...حالا به دوستام چی بگم... بگم دخترم که رفت سئول دکتر شه اینه وضعش... خاک بر سرمون شد...
یهو زد رو صورت خودش: پسر دکتر چوی رو چیکارش کنیم حالا... اون که هنوز منتظر جوابه... واییی وای...
چشمام گرد شده بود، این مامان هنوزم مثه قدیم خودش میبره و میدوزه: ای باباااا تو که همه ش میبری و میدوزی... مامان من قصد ازدواج ‌ندارم... به نظرت دقیقا چند بار اینو باید تکرار کنم تا متوجه بشی؟!!
مامان: دختره ی پررو... یه همچین گندی به پا کردی بعدم اینطوری با ما حرف میزنی... کی به تو مدرک داده ها؟!! بگو برم سراغش! به تو اول باید درس اخلاق بدن...
سرمو تکون دادم و در حالی که چانیول تو بغلم بود رفتم آشپزخونه. یه لیوان آوردم و یکم شیر توش ریختم: بیا یولی.
دادم دستش ولی میترسید ازم دور شه... تو خونه ی ما هیچوقت خبر از صدا های بلندی مثه دعوا و اینا نبود... تنها صدای بلند شاید صدای آهنگ بود! و اونم به دعوا عادت نداشت...
برگشتیم توی هال. حالا مامان بابام نشسته بودن رو مبلا... مامانم باز داشت یه چیزایی تو گوش بابام میخوند...
نشستم پیششون: بابای بیبی یول دیگه با ما نیس... منم دارم خودم تنهایی بزرگش‌ ‌میکنم. مشکلی هم ندارم... حالا میخوای چیکار کنی اوما؟؟؟
دهنش وا‌مونده بود: بالا سرت نبودم چقد عوض شدی...‌ خاک بر سر من با این بچه بزرگ کردنم
دیگه صدای بابامم درومد: ئه خانوم ولش کن بچه رو‌ چقد جیغ جیغ میکنی... خسته مون کردی! بذار حرفشو ‌بزنه ببینیم چی ‌شده...
تصمیم گرفتم بهشون دروغ بگم... مامانم دهن لق تر ازین حرفا بود که بتونه یه همچین راز به این بزرگی رو‌پیش خودش نگه داره فردا حتما واسه پز دادن پیش دوستاش میگفت دختره‌ من اولین انسان توی کره ی زمین‌ رو‌ با موفقیت شبیه سازی کرده‌ اون ‌وقت از‌طرف خود رئیس جمهور میومدن منو می بردن برای صد جور بازجویی و ‌بعدم‌ آمریکا میفهمید و...
به بقیه ش نمی خوام فکر‌ کنم...
اگه کل دنیا فکر کنن یول بچه ی منو دوس پسر سابقمه بهتر از هر چیز دیگه ایه...
چانیول حسابی از جیغ جیغای اوما بدش اومده بود چون حواسم بود رو گوشای بزرگشو گرفته بود...
کم کم ترسش ریخت و برگشت سر‌ ‌‌بازیش‌ ‌منم‌ برای مامان بابام قهوه آوردم... مامان دیگه چیزی نمی گفت و‌ فقط خودشو باد میزد‌ چون هنوز عصبی ‌بود
بابام نگام کرد و گفت: خب؟
منم دوباره نشستم رو‌ مبل و گفتم: خب... مسئله ی ساده ایه...‌اون نمی‌ خواست بچه رو ‌نگه داره به همین دلیل ازم خواست بین اون‌ و بچه یکی ‌رو انتخاب کنم. هه! حتما انتظار داشت بگم اونو به یولی ترجیح میدم... عمرا! منم بچه رو انتخاب کردم. الانم خوشحال داریم باهم زندگی میکنیم‌‌ ‌با چانیول
واقعا تو دروغ گفتن دومی ندارم... حتی حالت صورتمم عوض نشد! خیلی عادی اینطوری دروغ گفتم...
مامان: اسمش چانیوله؟
سرمو‌ تکون دادم: بله. فامیلی خودم رو هم گرفته. کیم چانیول.
چانیول ‌داشت نگامون ‌میکرد. چون اسمشو شنیده ‌بود منتظر یه چیزی بود...
وقتی دید چیزی بهش نمی گم دوباره سرشو انداخت پایین...
دوباره صداش زدم و آروم گفتم: بیا اینجا مامانی
اومد طرفمون‌ و ‌هنوز با تعجب اونارو نگاه میکرد...
بابام: چرا چیزی بهمون نگفتی... ما میتونستیم کمکت کنیم... بچه رو تنهایی بزرگ کردن خیلی کار سختیه... تازه دوره ی بارداری هم خیلی سخته... چطوری کاراتو انجام میدادی...؟ بچه چند سالشه؟
یه نفس عمیق کشیدم و فقط دعا کردم مامانم نفهمه به تیپم نمیاد یه بچه دنیا آورده باشم...
اون هی: خب... فقط نمی خواستم شمارو ناراحت کنم... سختتون میشد... خودمم میتونستم از پسش بر بیام. واسه کارای خونه از یه پرستار کمک گرفتم تا الانم پرستاره باهامون بود ولی دیگه رفته برای همینم شغلم رو کنار گذاشتم. باید خونه باشم تا از چانیول مراقبت کنم... چانیول دو سالش میشه چند روز دیگه.
بابام سرشو تکون داد: تو به اندازه ی کافی بزرگ شدی پس حرفی برای گفتن ندارم.
چانیول گفت: اوومی من گشنمه
پیشونیشو بوسیدم: باشه یکم دیگه صبر کنیا بهت ناهار میدم...
مامانم دیگه آروم شده بود و چیزی نمی گفت، شاید دلش به حال افتضاحی که من داشتم سوخته بود... البته همه ی چیزایی که گفته بودم دروغ بود و اونا نمی دونستن...
ناهار‌‌و ‌باهم ‌خوردیم ‌و ‌برای چند روز هم پیشمون موندن. مامان پیشنهاد داد که پیشم بمونه تا دوباره بتونم برگردم سر کار اما من نمی خواستم...
تا کی میتونستم تو چشاش نگاه کنم و دروغ بگم؟ بهتر بود همه چیز مثه قبل باشه و من تنها ادامه بدم...
اون چند روزه چانیول رابطه ی خوبی با بابام برقرار کرده ‌بود و باهم حسابی خوب بودن... این باعث میشد فکر کنم شاید چانیول یه روزی توی زندگیش به یه پدر، به یه مرد که پشت سرش ایستاده و تشویقش میکنه نیاز داشته باشه و خود به خود یه غم خاصی رو حس کردم... بچه ی من پدر نداره... بچه ی من حتی مادر هم نداره...
نگاه های معصوم چانیول و حرف زدنش که روز به روز داشت بهتر میشد، در کل محبتی که به من داشت و رابطه ی عجیبی که بینمون برقرار شده بود و به خصوص اون روزا، روزایی که با خانواده م بودم، باعث میشد خیلی به کارم و تصمیم فکر کنم... من چقد ساده و احمقانه تصمیم گرفته بودم یه همچین بچه ای به وجود بیاد و حتی این چیزا رو در نظر نگرفته بودم...
بچه ی من حتی خاله و دایی هم نداشت...
شبا دیگه مثه قبل راحت خوابم نمی برد... فکر اینکه تا اینجاش حرف بقیه ی دانشمندا درست بوده عذابم میداد باعث میشد فکر کنم نکنه بچه ای که من از یه سلول به وجودش آوردم همونطور که اونا میگن مریض شه و بمیره...
وقتی میخواستن برن یولی ناراحت بود و گریه میکرد واسه‌ همین‌ تا توی کوچه دنبالشون رفتیم.
اونهی: یولی بازم هارابوجی ‌‌رو‌ میبینی گریه ‌نداره‌ ‌که ‌پسرم
بالاخره قبول کرد که با این موضوع هم کنار بیاد و برای پدر و‌ مادرم دست تکون دادیم ‌و رفتن...
وقتی ماشین دور شد نگام روی مردی افتاد که اونطرف خیابون با ماشینش وایساده بود... قیافه ی مشکوکی داشت و شیشه ها انقد مات بودن که به زور میشد توی ماشینو دید
بلافاصله با چانیول‌ برگشتیم بالا و درحالی که همه ی پرده هارو میکشیدم‌ همه ی درارو هم قفل کردم...
هزار جور فکر تو سرم بود نکنه کسی فهمیده باشه...؟
نکنه فهمیدن و میخوان یولی رو ازم‌ بگیرن؟
نشستم روی مبل و در حالی که کوسن رو بغل میکردم رفتم تو فکر...
چانیول هم که انگار که همه چیز رو‌ فراموش کرده باشه با خوشحالی برگشت سر بازیش...
درست نفهمیدم چقدر گذشته بود که وقتی آیفون به صدا درومد 1 متر از جام پریدم...
رفتم سمتش... اما کسی اون پایین نبود... بیشتر از قبل ترسیدم و نگران شدم... قلبم تند تند میزد...
تصمیم گرفتم جواب بدم شاید کسی چیزی گفت.
اون هی: بله؟
اما صدایی نشنیدم...
***
فردای اون روز صبح زود میخواستم برم خرید کنم. تقریبا هیچی تو خونه نداشتیم...
چانیول خواب بود و نمی دونستم بهتره ببرمش تا باهم خرید کنیم یا بذارم خونه تنها بمونه...
نگران بودم آدمای دیروز سراغش بیان...
شایدم من بدبینم و اصلا چیزی نبوده؟
موهاشو نوازش کردم: یولی... بیدار شو.
یکم دیگه هم صبر کردم اما چون بیدار نمیشد همونطور بلندش کردم و با خودم بردمش توی ماشین. میترسیدم پیاده برم... وقتی داشتیم از خونه خارج میشدیم متوجه صندوق های پستیمون شدم که مال من یه گوشه ش باز بود. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. یه بسته توی صندوقمون بود... سریع برش داشتم و رفتم توی ماشین...
آدرس نداشت... حتی معلوم نبود از طرف کیه و توش چیه...
بسته رو باز کردم... چانیول طبق معمول داشت تو خواب حرف میزد... و به جز اون هیچ صدایی توی ماشین یا کل محله نبود...
وقتی بسته کامل باز شد چیزی که توش بود رو بیرون آوردم...
یه قاب عکس بود...
عکس یول من بود...؟
نه... عکس خیلی قدیمی بود...
پارک چانیوله...

Collision XYWhere stories live. Discover now