Tenth X

538 69 2
                                    

اون هی POV
یه هفته دانشگاه نرفتم.تو این هفته 2 تا کلاس بیشتر نداشتم اما استادم زنگ میزد و میگفت کار داریم و باید برم دانشگاه و من میپیچوندم. باورم نمیشه تو این سن باید دانشگاه رو بپیچونم.
اون روز نشستم رو مبل و دوباره رفتم تو فکر و دیدم اینطوری نمیشه. دانشگاه رو بیخیال شم نمی تونم چند سال دیگه واسه یولی کاری کنم، هدف از پزشکی از اول هم همین بود. من باید بتونم بیماری هاش رو تشخیص بدم و نه در حد یه پزشک عادی من تخصص لازم دارم... باید برم سر کار تا آدمای جور واجور ببینم. باید درسمو بخونم و با این وضع نمی تونم.
دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم. تصمیم گرفتم یه پرستار دیگه پیدا کنم. شده کل شهر رو دنبال یه آدم خوب بگردم باید پیدا کنم یکی رو.
زنگ زدم به یه مهد کودک و ازشون خواستم یه پرستار بهم معرفی کنن خب طبیعتا اونا این کارو نکردن و میخواستن بچه م رو ببرم پیششون، کلی دروغ سر هم کردم اما جواب نداد، به بیمارستانا و جاهای مختلف زنگ زدم و آخر با بدبختی و یه روز پای تلفن بودن یه نفر رو پیدا کردم که به نظر قابل اعتماد بود. قرار بود اون روز صبح بیاد پیشمون.
لباسامو پوشیده بودم و منتظر بودم بیاد تا بتونم برم دانشگاه و کارای عقب افتاده م رو انجام بدم. داشت دیرم میشد و پامو رو زمین میکوبیدم و به ساعتم نگاه میکردم.
بالاخره زنگ زدن و درو باز کردم.
درو باز کردم و منتظر شدم. از آسانسور پیاده شد و اومد جلو یه دختر جوون بود. بهش میخورد 20 سالش باشه.
تعظیم کرد: آنیونگ هاسیو! شین ناری ایمنیدا
سرمو تکون دادم: کیم اون هی. بفرما تو.
وارد خونه شد. بهش همه جا رو نشون دادم و گفتم باید چیکار کنه. که یولی ناهارش رو کی میخواد و چه شبکه هایی رو میبینه که My babyش رو باید عوض کنه و چیزای این مدلی...
یولی از اول بهش خیره شده بود و چیزی نمی گفت. تدیش یه دستش بود و ایستاده بود پیش اسباب بازیاش
نشستم جلوش: یولی، این خانومه اسمش ناریه. ناری نونا. سلام کن
یولی آروم گفت: ناری نونا.
ناری نشست پیشش: آنیونگ چانی. نونا اومده با چانی باشه.
چانیول لبخند زد و دست ناری رو گرفت: بیا بریم بازی کنیم نونا.
خیالم راحت شد که یولی دوسش داره.
پاشدم و دوباره نگاه ساعتم کردم: من دیرم شده ناری شی باید کم کم برم فقط قبلش، یولی نباید مریض بشه یا چیزیش بشه میفهمین چی میگم؟ اگه اتفاق خاصی بیفته باید بهم بلافاصله زنگ بزنین، شماره م رو نوشتم. شماره ی دومی که نوشتم هم فقط و فقط در صورتی که من مرده باشم اجزاه دارین بهش زنگ بزنین. می فهمین؟
سرشو تکون داد: بله.
سرمو تکون دادم: خوبه. امیدوارم باهم کنار بیاین. من الان کل زندگیم رو سپردم دست شما. امیدوارم نا امیدم نکنین
ناری دوباره تعظیم کرد: خیالتون راحت باشه اون هی شی.
با یولی سریع خداحافظی کردم و رفتم بیرون. ماشین رو روشن کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم.
اگه میدونستم با این کار این همه احساس آروم شدن میکنم زود تر انجامش میدادم. این همه مدت که کسی با ما نبود واقعا سختم بود و نگرانیام بیشتر شده بود. فکر کنم بیکاری باعث میشه آدم به چیزای چرت فکر کنه.
موقع رفتنم به دانشگاه از یه جا به بعد همه ش یه ماشین مشکی شاسی بلند جلوم بود. وقتی رسیدیم در دانشگاه یهو زد رو ترمز و نزدیک بود بخورم بهش ولی خوب شد به موقع نگه داشتم. معمولا اینجور موقع ها پیاده نمی شم چیزی بگم ولی یارو تا کمر از پنجره اومده بود بیرون و منو نگاه میکرد. سرمو از پنجره آوردم بیرون: آقا حرکت کن من دیرم شده
عینکش رو که داد بالا دیدم پروفسور بیونه. کاملا خل میزنه!! خدایی آخه کی دیگه میتونه مثه این باشه.
اونم منو شناخت یه چشمک زد و برگشت تو ماشین ولی حرکت نمی کرد. همونطور وایساده بود.
بوق زدم.
صبر کن ببینم اون به من چشمک زد؟
چشمک؟
الان دقیقا چه غلطی کرد؟؟؟
باید یه درس حسابی بهش بدم... عوضی. یه بار دیگه بوق زدم و وقتی تکون نخورد پامو گذاشتم رو گاز و محکم کوبیدم به ماشینش.
بعد وسایلمو برداشتم و از ماشینم اومدم پایین. رفتم سمتش. دوباره سرشو از پنجره آورده بود بیرون.
کارتمو درآوردم و با سویچ ماشینم پرت کردم سرش: برو زنگ بزن پلیس بعدا که معلوم شد چقد خسارتت شده زنگ بزن بهم. من کار دارم "آقای" بیون.
دهنش باز مونده بود: تو... به چه جرئتی...
قبلِ اینکه حرفش تموم شه رفتم داخل دانشگاه. من وقت این چیزارو ندارم... داد میزنه ازین دختربازاست که با دانشجو هاش رابطه داره

Collision XYWhere stories live. Discover now