چانیول
اون روز خسته تر از روزای دیگه رسیدم خونه. بازم خونه همونی بود که همیشه هست. خالی و بی روح... همون حس افتضاحی که وقتی میام خونه کسی منتظرم نیس اومد سراغم. کسی دم در نمیاد تا بگه چانیولا، غذا میخوری؟ خسته نباشی...
کتم رو پرت کردم روی مبل.
حقیقت اینه که این خونه دیگه بعد از یونمی برای من خونه نشد... هیچ وقت نتونست بشه.
یونمی دختری که دم ازدواج منو ول کرد و با دوست پسر سابقش رفت آمریکا... و با اینکه من انقد دلیل دارم که ازش متنفر باشم نمی تونم...
چراغ رو نزدم و تو همون تاریکی لم دادم رو مبل. بطری آبی که دستم بود رو سر کشیدم و ظرفش رو پرت کردم کنارم. در حالی که دستام رو دراز کرده بود به سقف خیره شدم. من پارک چانیولم، حالا یه مردم، یه مرد 29-30 ساله. اما تنها. بزرگ شدم و دیگه اون فنای جوون قدیم رو ندارم. اکسو به اوج خودش رسید و از یه روز به بعد کم کم پایین اومد و چند بار دیگه اوج گرفت... با این حال نمیشه پنهون کرد که ما همه پیر شدیم و اون جوونی 10 سال پیش رو نداریم.
همه ی اونا مشکلاشون رو حل کردن، لیدرم، سوهو بالاخره تو دادگاه ها برد و پولای باباش رو گرفت، همه رو... و حتی دخترعموی خنگ من رو ، چنگوک رو میگم، که از اولم دوس داشت به دست آورد، بکهیون دوست صمیمیم یه دکترای افتخاری توی پیانو بهش دادن و بعد با یه 4-3 سال کار تونست لقب پروفسور بیون نخبه ی موسیقی رو بگیره و بره دانشگاه درس بده، و حتی ماکنه ی گروهم سهونی که از همه کوچیک تر بود هم از من خوشحال تر به نظر میرسه، با اینکه با کسی نیس اما نهایت عشق زندگی رو میبره...
همه ی اونا چه کوچیک و بزرگ خوشحالن و کم و بیش به آرامشی که میخواستن تو زندگی هاشون رسیدن و من برای این موضوع خوشحالم. برای اونا خوشحالم. اما خودم چی؟ من تو سن 29، هیچی به هیچی... چیزی ندارم جز این خونه و یه شغل.
وقتی جوون تر بودم شدم "همون آیدله که نامزدش ولش کرد..." شدم تیتر اول خبرا "عروس پارک چانیول در مراسم حاضر نشد" تا 1 سال حرفاشون تو گوشم بود... حرفای مردم. هر جا میرفتم ازش حرف میزدن. اینکه من پیش کشیش منتظر ایستاده بودم و اون نیومد...
توی مصاحبه ها هم همه ش حال منو می پرسیدن در صورتی که میدونم نگرانم نبودن. اونا فقط میخواستن یه تیتر جدید بزنن تو سایت هاشون و یه خبر جدید منتشر کنن. عذاب آورترین روزای زندگیم اونا بود.
چند دقیقه بعد وقتی همونطور نشسته بودم و خاطراتم رو مرور میکردم بالاخره رسیدم به این روزا، به 6 ماه پیش که یه بچه ی کوچیک رو توی سوپرمارکت دیدم. یاد اون هی و بچه ش افتاده بودم.
اون هی هم میگفت بابای بچه ولشون کرده، با این حساب اون هم حتما خیلی سختی کشیده.
با یه نفس عمیق ازون حالت درومدم و از جیب شلوارم گوشیم رو آوردم بیرون. نه یه زنگ و نه یه پیام. پی ام های دیروز رو چک کردم. اون هی، اون دلش نمی خواد با من حرف بزنه. کاملا واضحه. جوابای دیروزش با تاخیر و کوتاه بود
بهش حق میدم. درسته من بچه ندارم و نگرانی اون رو درک نمی کنم اما میدونم مسئولیت پذیری چیه و به نظر میاد من کارم رو درست انجام ندادم. اون بچه ش رو به من سپرده بود و بچه پیش ما خون دماغ شد برای اولین بار در زندگیش.
شماره تلفن هام رو آوردم و بعد از 3 تا بوق مامانم تلفنش رو جواب داد: چیه پسرم
چانیول: او.. اومما سلام. ویوا پولویی؟
مامانم گفت: آره ولی سرم شلوغ نیس. چیزی شده؟
چانیول: مامان چیزه... من داداش نداشتم؟
مامانم کاملا تعجب کرده بود: نه چانیول. واسه چی میپرسی؟
چانیول: مامان مطمئنی قبل یا بعد من بچه ای نداشتی؟ یه پسر.. یا چمیدونم فامیلی نداریم؟ پسرعمو های بابا... یا خود بابا یه زن دیگه نداشته. یه جور فامیلی که یه بچه 2-3 ساله الان داشته باشه.
-: یا پارک چانیول داری نگرانم میکنی... چی شده؟؟
آروم گفتم: مامان یه بچه ای دیدم که خیلی شبیه بچگیای خودمه. با عکسام مو نمیزنه
مامانم گفت: اینم شد دلیل...همه ی بچه ها شبیه همن! پسره ی خل، میدونی چقد نگران شدم...
چانیول: مامان باور کن اینطوری نیس. اون واقعا شبیه منه
مامانم که فکر کردم من مست کردم و یا دارم مثه قدیما باز چرت و پرت میگم چون ناراحت یونمی و رفتنشم لحنش نصیحت توش داشت و گفت: چانیولا، اوما میدونه شکست خوردی ولی باید دوباره پاشی... دیگه باید فراموشش کنی. به نظر میاد بیشتر از چیزی که فکر میکردم آسیب دیدی... چانیول تو که قوی بودی... چت شد باز؟ تو باید با یه دختر خوب آشنا شی و ازدواج کنی تا بهتر شی...
نفسم رو بیرون دادم و بلند آه کشیدم: من دیگه قطع میکنم.
و بدون منتظر شدن قطع کردم.
خبری از هیچ کدوم از پسرا نبود. بعد از یه روز که کلی کار داشتیم اومدیم خونه. معلومه خبری ازشون نیس! حتما دارن استراحت میکنن.
بدون اینکه چراغی رو روشن کنم رفتم تو اتاقم و خوابیدم تو تختم. سرم رو توی بالش فرو بردم. این پارک چانیول دیگه اون آدم قبلی نمیشه...
نمی دونم منتظر چی بودم تو زندگیم... واقعا من نشستم تا چی بشه؟ روزای تکراریم رو چطوری ازین حالت در بیارم؟ من 30 سالمه و حتی سربازی هم رفتم اما هیچی اونطوری که باید باشه نیس.
زنگ خونه رو زدن.
دلم نمی خواست پاشم.
هرکی بود دیگه شروع کرده بود با ریتم در میزد. فقط دو نفر این حرکت رو انجام میدن بکهیون و سهون.
خودمو با بدبختی و بی حوصلگی رسوندم دم در و بکهیون که اعصابش خورد بود رو را دادم تو. بدون فکر وارد خونه شد
بکهیون: من به تو چی بگم؟ واسه چی درو باز نمی کنی دستم از جا کنده شد
چانیول: دوره! میفهمی در دوره!
بکهیون: تنبل
نشست رو مبل: هی چانیول، بیا یه کاری کنیم حوصله م سر رفته. بیا بریم کلاب یا چمیدونم بریم یه جا انقد بخوریم تا بمیریم! کنار خیابون بیاریم بالا! بعد پلیسا بیفتن دنبالمون و ما واسه اینکه آیدلیم مثه روانیای از تیمارستان فرار کرده، سریع بدویم که نگیرنمون چون منیجر هیونگ و اس ام بفهمن پدرمون درومده و اخراجیم! بعد توی یه کوچه ی خلوت قایم شیم در حالی که صدای ماشین پلیسا میاد که ردمون رو گم کردن و دارن میرن و مثه قدیما زنگ بزنیم به سوهو هیونگ و با نگرانی و التماس در حالی که نیم نگامون به اونطرفه که نکنه کسی مارو ببینه بگیم هیونگ بیا مارو برسون خونه! پلیسا دنبالمون افتادن.
بلند بلند میخندید... منم می خندیدم، فکرشم قشنگ بود، حس جوونی داشت.
اما هرچی بود، من اونروز حتی حوصله ی اینم نداشتم: هی بک، فکرش قشنگه ها ولی ما دیگه پیر شدیم... دیگه نمی تونیم ازین کارا کنیم
بکهیون محکم زد تو سرم: مرض چانیول ما تازه اوج جوونیمونه خره! 30 سال هیچی نیس میفهمی؟ هیچی! 30 سال واقعا کمه! ما قراره 70 نه 100 سال عمر کنیم! این نصفشه! یک سومشه! پارک چانیول یه دنیا جلوی ماس! اون احمقارو میبینی؟ سوهو رو، مینسوک رو! اونا روانین اونا از همین الان دست و پاشونو بستن! ما آزادیم پس بیا زندگی کنیم!
دست زدم و سرمو به نشونه ی آفرین تکون دادم: پروفسور بیون! حرف زدنت خوب شده ها!
خندید و دستاشو گذاشت زیر سرش و پاشو گذاشت رو میز: آره من دیگه آدم قبلی نیستم. محیط دانشگاه خیلی چیزارو یاد آدم میده.
چانیول: ولی به نظر من همون خری که بودی هستی
بکهیون دوباره زدم بعد یهویی یه چیزی یادش اومد: راستی!
نگاش کردم: هوم؟
بکهیون: مینسوک میگفت مثه روانیا افتادی دنبال یه زن مجرد و بچه ش.
بعد به نشونه تاسف سرشو تکون داد: فکر نمی کردم در این حد ایده آل هات رو کوچیک کرده باشی چی شد اون دختره 170ی و مو طلایی و خوشگلی که تو ذهنت بود؟ مینسوک میگفت قدش نهایتا 165ه و موهاشم مشکیه.
چشمامو بستم و باز کردم: اصلا اینطوری که فکر میکنی نیس. من از بچهه خوشم اومده.
بکهیون که فقط دنبال سوژه بود گفت: بچه؟ خاک بر سرت حالا به بچهه نظر داری؟
با پا یکی زدم بهش از مبل انداختمش پایین: چقد زر میزنی امروز بیونته!
بکهیون پشتش رو میمالید: یا! دردم گرفت ابله
بهش توجه نکردم: اون بچه یه چیزی داره که منو به خودش جذب میکنه. اون خیلی منو یاد خودم میندازه. دختره هم دختر بدی نیس. فقط خیلی لجبازه و خشکه.
بکهیون دوباره نشست پیشم و اومد نزدیک: میخوای یه قرار براتون جور کنم؟ میدونی که
بعد با غرور گفت: پروفسور بیون پیش خانوما محبوبه
چپ چپ نگاش کردم و دستشو از رو شونه م زدم کنار: گم شو خونتون بکهیون اصا حوصله ی مسخره بازیات رو ندارم
بکهیون: او مای گاد تو یه چیزیت هست! چانیولی که من میشناسم همیشه حوصله ی مسخره بازی و چرت و پرت گفتن رو داره.
بعد پاشد: بی ذوق.
یه کارت بیرون کشید که طلایی و بنفش بود. اگه کاغذی بود میگفتم مثه بلیت ورود به سیرک یا یه همچین چیزی میمونه هاها
تو هوا گرفته بودش و بعد خیلی جدی گفت: میدونی این چیه؟ این مال کلاب رویاله. اسمش رو که شنیدی! اونجا کلش مال عموی یکی از شاگردامه. با این برگه منو یه نفر دیگه ای که به دلخواه با خودم میبرم میتونیم یه شب مجانی از همه ی امکانات اونا استفاده کنیم، مشروب مجانی و همه چیز دیگه! این یه کارت وی آی پیه و من دیوونه میخواستم بهترین دوستم پارک چانیول رو ببرم اونجا. اشکال نداره! چطوره با سهونی برم
پاشدم: هی بکهیون مشکلت فقط همینه؟
بکهیون: نه مشکلم تویی! یونمی 3 ساله که رفته و تو هنوز مثه دیوونه هایی. حاضرم شرط ببندم شبا عکسشو نگاه میکنی، شماره تلفنش رو توی گوشیت میاری و پیش خودت فکر میکنی باید بهش زنگ بزنم؟
اما واقعا اینطور نبود. درسته که من یونمی رو فراموش نکردم. اما اینطور نیس که عکسش رو نگاه کنم و به فکر اینکه بهش زنگ بزنم باشم. اون رفته و من این رو پذیرفتم.
اما توضیح اینا چه فایده داره وقتی کسی گوش نمیده.
کتم رو برداشتم: بیا بریم.
بکهیون دیگه هیچی نگفت و باهم از خونه زدیم بیرون.
***
اون هی POV
اون شب وقتی سرم رو روی بالش میذاشتم و یولی توی بغلم آروم نفس میکشید بازم فکر های جور واجور تنهام نمی ذاشت. حالا علاوه بر مشکلای قبلی من کسی رو هم نداشتم که یولی رو پیشش بذارم و با اینکه پروفسور بیون گفته بود میتونم اون رو پیشش ببرم من صد سال دیگه حتی به این کار فکر هم نمی کنم.
چون من اون رو نمیشناسم.
موهای یولی رو نوازش کردم. یولی کوچولوی من... تو حالت خوبه مگه نه. تو چیزیت نمیشه مگه نه؟
نگام به گوشیم افتاد که نورش روی سقف افتاده بود. یکی داشت زنگ میزد و گوشیم چون سایلنت بود صدایی ازش نمیومد.
از رو تخت پاشدم و نگاش کردم. ساعت 12 شب... پارک چانیول برای چی داره به من زنگ میزنه؟
شک داشتم جواب بدم یا نه.
از اتاق رفتم بیرون تا نورش یه وقت یولی رو بیدار نکنه. گوشی یکم دیگه زنگ خورد و قطع شد. روی مبل نشستم.
شاید باید به مامانم زنگ بزنم و ازش بخوام همونطور که گفت بیاد سئول تا پیش یولی باشه. شایدم باید یه پرستار جدید پیدا کنم. با اینکه پیدا کردنش سخته اما میشه پیدا کرد.
گوشی دوباره زنگ خورد.
یه چیزی تو ذهنم میگفت شاید کار مهمی داره که این موقع داره زنگ میزنه
چشمامو بستم و با یه نفس عمیق دوباره بازشون کردم و جوابش رو دادم: الو؟
-: یونمی...
اون اشتباه گرفته.
میخواستم اینو بلند بگم اما چانیول گفت: یونمی. تو چرا رفتی؟
متوجه شدم مسته.
یونمی کیه. اون چرا رفته؟
چانیول ادامه داد: یا... گیجیبه... حتی جوابمم نمیدی. من انقد بی ارزشم؟
آروم گفتم: شما اشتباه گرفتین.
چانیول خندید: او.. راس میگی... تو منو فراموش کردی...
و بعد قطع کرد. -_- اون کاملا مست کرده بود و معلوم بود حالش خرابه.
ولی برام یه سوال پیش اومد.. یونمی کیه؟
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol