اون یه هفته خیلی سریع تر از چیزی که فکر میکردم گذشت، با اینکه با انتظار برای یه کریسمس جادویی همراه بود و میگن انتظار کشیدن باعث میشه همه چی سخت تر بشه و دیر تر بگذره. بالاخره آزاد شدم!
روز آخر بود و دقیقا دو روز دیگه 25ام ماه دسامبر میشد. ساعت 5 عصر که البته به خاطر زمستون بودن تاریک بود جلوی در خونه رسیدم و میخواستم رمز رو وارد کنم که چانیول زنگ زد، قبل اینکه من چیزی بگم گفت: اون هی؟ تعطیل شدی؟
اون هی: آره چانیول الان رسیدم خونه.
چانیول: ببین، جمع کن بیا اینجا. یولی بهونه میگیره. از صبح میگه اومی میخوام. دلش برات تنگ شده
ناخود آگاه یه لبخند رو لبام نشست. آخه فکر میکردم یولی از وقتی با اوناست دیگه مثه قبل منو دوس نداره، آروم گفتم: خودمم تو فکرش بودم بیام.
و درو پشت سرم بستم. خونه به هم ریخته بود و حتی وقت نمیشد مرتبش کنم.
چانیول: کلا واسه یه چند وقتی لباس بیار، بمونی
اون هی: یه جوریه... نه همون امشب میام فقط. فردام چانیول با خودم باشه بهتره، تو یکم استراحت کن.
چانیول: دیوونه شدی؟ استراحت چیه؟! من 2 سال استراحت کردم. نه نمیشه. باید کل تعطیلات کریسمس رو پیش هم باشیم. وسیله بیار بمون. ببین پس فردا کریسمسه. فردا باید بریم خرید و 100 تا کار دیگه داریم.
درست میگفت پس گفتم: خیلی خب باشه. شام آماده کردی؟
چانیول: میخواستم زنگ بزنم بیارن ولی الان زوده هنوز. 5 و نیمه.
اون هی: زنگ نزن. میام یه چیزی درست میکنم.
چانیول: نه بابا تو خسته ای، از صبح پی کارات بودی. میخوای اصا بریم خونه ی یکی؟
اون هی: اون که اصلا. بیخود زحمت بدیم به اینو اون که چی. اگه فقط یکم منتظر شی میام یه چیزی درست میکنم.
چانیول: باشه پس زود بیا. مراقبم باش رانندگی میکنی هوا برفیه.
در حال صحبت یه سری لباس از کمد انداخته بودم توی یه کیف بزرگ و داشتم زیپشو میبستم اما اینطوری نمی شد.
اون هی: باشه. فعلا
باید برای روزی که میریم پیش مامان باباش هم لباس بردارم. و برای یولی... با عجله نمی تونم خوب تصمیم بگیرم.
اول رفتم دستشویی و بعد ازینکه دست و صورتم رو شستم قشنگ همه چی برداشتم، مسواک، شامپو و حوله و چیزای مختلفی که لازم میشد.
نیم ساعت بعد تازه از خونه اومدم بیرون. ترافیک سنگین بود. رفتم سوپرمارکت محل و چیزایی که مطمئن بودم چانیول تو یخچالش نداره اما میخوام رو برداشتم و در کل خودمو با آخرین سرعت رسوندم خونه ی چانیول تا یه وقت شامشون دیر نشه. وقتی ماشینمو میبردم توی پارکینگ چن رو دیدم. درست پشت سرم بود و اونم میخواست بیاد داخل. ماشینارو پارک کردیم و بعد پیاده شدیم. جلو اومد و دست داد: خوبی اون هی؟
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol