12th Y

450 34 0
                                    

خونه ی بکهیون به چشمم تاریک تر از همیشه بود. سرد تر از همیشه. به محض ورود بهش حس اینکه تموم موهای تنم سیخ شده سراغم اومد و دستمو دور خودم پیچیدم. سگش همونجا بود. مهربون ترین موجود زنده ی توی اون واحد و پاک ترین باید اون باشه.هردوی ما کثیفیم. هردومون شبیه همیم.بکهیون توی آشپزخونه داشت داخل کابینت هارو میگشت و من نپرسیدم برای چی. میتونستم نگاشو روی خودم حس کنم. یه گوشه وایساده بودم. دوباره همون حس بود. حس بچه بودن. حس خنگ و بی مصرف بودن.حس تسلیم شدن.اینکه بعد ازینکه اومدم به این خونه یادم رفته که کیم... و دیگه اون آدم قبلی نیستم.بکهیون یه سری شمع دستش بود و بقیه رو طوری تو بغلش گرفته بود که نیفتن: اون هی بشین فعلا.من به حرفش گوش دادم. مثه یه عروسک. عروسکی که کلی بند به دست و پاش وصله و کنترل میشه. روی مبل نشستم. چشمامو بسته بودم. صورتم از قبل هنوز خیس بود و یادم انداخت برای چی داشتم گریه میکردمدوباره گریه هام شروع شد. اما جرئت نداشتم صدام دربیاد. بکهیون توی اتاق خوابش بود و حتی یه چراغ هم روشن نکرده بود. من میتونستم صدا هارو بشنوم. صدای کشیده شدن پرده و اینکه شمع هارو روی میز ها میذاشت. صدای کبریت، اون داشت با کبریت شمع روشن میکرد.یکم بعد اومد و دستمو گرفت. لبخندش آروم بود. اون حالت روانی همیشگی رو نداشت.پوستش نرم بود. من قبلا به این دقت نکرده بودم. منو سمت اتاقش برد. همه جا اون شمع ها بود. تعداد زیاد و بعد با خوشحالی گفت: فکر نکنم چانیول این کارو برات کرده باشه.اتاق اون شبیه اتاق چانیول بود اما رنگاش فرق میکرد. زیاد اهمیتی نداشت چون هنوز تاریک بود چیز زیادی نمی دیدم. وسط اتاق پیش تخت ایستاده بودیم. دستشو دراز کرد و ضبط رو زد: این آهنگو خودم ساختم. وقتایی که به تو فکر میکردم.اون آهنگ خیلی غمگین به نظر میرسید و من بی اخیتار این جمله رو بلند گفتم. بکهیون دستاشو دورم حلقه کرد: بازم گریه کردی... گریه نکن دیگه.من فقط خیلی ازش میترسیدم. واسه سری قبل و کاری که ازم میخواست.اون داشت با اون آهنگ غمگین منو تکون میداد. دستامو گرفت و دور گردنش حلقه کرد. خیلی به هم نزدیک بودیم و من با شک تو چشماش خیره بودم. نمی فهمیدم چرا داره این کارارو میکنه. اون میتونه راحت ترش کنه. مثه سری قبلی.باورم نمیشه کجام!من داشتم با بکهیون میرقصیدم... توی نور شمع.بکهیون داشت یه چیز نامفهومی رو زمزمه میکرد توی گوشم. انگار برای اون آهنگ بی کلام یه شعر در نظر داره.یکم گذشت که گفت: به نظرت چطور میشه اگه این آهنگ توی آلبوم بعدی باشه.اون هی: درست.. نمی دونم.بکهیون: نمی دونم میفهمی همه ی احساس منو... که توی این آهنگ پنهون شده؟من فقط میفهمیدم اون یه ملودی غمگینه.سوالی که توی ذهنم بود رو پرسیدم و جوابش رو ندادم: اگه... منو دوس داشتی، چرا اون همه دختر تو زندگیت بود.بکهیون ازم فاصله گرفت و تو چشمام نگاه کرد: من فقط میخواستم فراموشت کنم. قبل تو برای خوش گذرونی بود و بعد تو برای فراموش کردنتدستامو از دور گردنش باز کردم و ایستاده بودم رو به روش: این مثه یه سکانس از یه فیلمه کلیشه ایه.بکهیون: آره درست میگی. اما حتی فیلم ها هم از روی احساسای آدما ساخته میشن و کامل دروغ نیستن. کیم اون هی... یا باید بگم پارک... منم دوس نداشتم با زن دوست صمیمیم رابطه داشته باشم و باید یه جوری با خودم میجنگیدم. اما نتونستم. من به بکهیون بده باختم و بکهیون خوبه مرد.نمی دونم چرا برای یه ثانیه حس کردم بکهیون باهوش تر از چیزیه که به نظر میرسه. هنوز با بُهت نگاش میکردم.در حالی که ما ایستاده بودیم آهنگ بکهیون به پایان رسید و یه آهنگ دیگه پخش شد که مثه قبلی بود. غمگین، تاریک، عمیق. اما این یکی میکس شده بود و صدای بارون روش داشت. بیشتر میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. بکهیون با یه حالت که به نظر من خجالت بود گفت: من میتونم با آهنگایی که برات ساختم یه آلبوم سولو منتشر کنم یا شاید 2 تا. اونا انقدر زیادن! حقیقت اینه که همه ی شبایی که شما دوتا توی اون اتاق، خ..خواب بودین من این جا داشتم پیانو میزدم و گریه میکردم. توی 1 سال گذشته من زیاد نخوابیدم...و شاید با دقت میشد خستگی رو توی نگاش دید.اون لحظه باید دلم براش میسوخت؟ باید احساس گناه میکردم؟ که خودخواه بودم و یه بارم بهش توجه نکرده بودم؟نمی تونستم...با اینکه میخواستم دلم براش بسوزه نمی تونستم.بکهیون جلو اومد و من عقب رفتم. دستاشو دوباره دورم حلقه کرد: اون هی، من اون روزایی که بحثامون اوج میگرفت عاشقت شدم، و عاشقتم... هنوزم و ازین به بعد هم فکر نکنم فراموشت کنم.بهم نگاه میکرد و کم کم چشماش رو بست تا منو دوباره ببوسه. بوسیدنای بکهیون و چانیول 2 حس کاملا متفاوت بود و دقیق نمی دونستم چی توشون متفاوته یا اینکه کدوم بهتره. شاید واسه اینکه بکهیون زیاد تر این کار رو انجام داده بود تجربه ی بیشتری داشت. و یا شاید چیز دیگه ای بود که من نمی فهمیدم.بکهیون ازم فاصله گرفت و لبخند زد: تو مقاومت نکردی.من مجبورم.بکهیون: من فقط همینو ازت میخوام. پیشم باش. وقتایی که میتونیم.اون هی: تو...بکهیون منتظر بوداون هی: اسم این آهنگ رو چی گذاشتی؟بکهیون به ضبط نگاه کرد. انگار که روش نوشته باشن اسم آهنگ چیه. اما بعد گفت: اونی که الان پخش میشه اسمش بی توئه. و قبلیش تنهایی.دو اسم ساده. با ملودی های ساده ای که با آدم حرف میزدن.بکهیون به ساعت روی دیوار که پشت سرم بود نگاه میکرد: کی باید یولی رو برگردونی خونه؟منم برگشتم و ساعت رو نگاه کردم: درست نمی دونم. معمولا پیش نابی خوابش میبره.من نباید این حرفو میزدم چون بکهیون گفت: پس داری میگی وقت زیاد داریم؟رنگم پرید. بکهیون سرشو خم کرد و دوباره بوسیدم. یه چیز دیگه هم هست که متفاوته و اون قدشه. سرش زیاد تر به سرم نزدیکه و بوسیدنش راحت تره. البته اگه ببوسمش. که من این کارو نمی کنم. چانیول بلنده و کلی باید برای رسیدن به لباش زحمت کشید. واسه همین چانیول منو روی میز یا یه جایی میذاره...از فکر بهش لبخند زدم و بکهیون متوجه بود. شاید اون فکر میکنه واسه ی اون لبخند میزنم...اهمیتی ندادم. من میدونم که عاشق کی هستم...***ساعت 2 بود. منو بکهیون کار قبلی رو انجام ندادیم. اون فقط ازم خواست پیشش بخوابم تا بتونه بخوابه. انگار سال ها بود خوابش نبرده بود و من قرص های خواب رو روی میزش دیدم.یکی خوب شد.و قرص هاش رو کنار گذاشتو اون یکی مریض شد و حالا قرص میخورهمن باید یه جور نفرین باشم که توی این خونه اومده.بکهیون خوابش برده بود و من دوس داشتم برگردم. پس همین کارم کردم و بدون اینکه اون موقع شب سراغی از یولی بگیرم رفتم خونه ی خودمون. باید میرفتم حموم تا بوی بکهیون از روم پاک شه.نه واسه ی چانیول واسه خودم، واسه عذابی که خودم میکشیدم.اون شب خوابیدن برام سخت تر از موقع های دیگه بود و وقتی گوشیمو چک کردم چند تا پیام از چانیول داشتم"من دارم روی این آهنگ جدیده کار میکنم""خیلی خسته کننده ست""اون هی تو چرا هیچ وقت جواب نمی دی""هیشکی هیچ وقت به من جواب نمی ده"نوشتم: چانیول بیداری؟2 ثانیه بعد جواب داد: معلومه. من هنوز کلی کار دارم. راستی تو چرا بیداری. باز خوابت نمیبره؟اون هی: اوهوم. نمی تونم بخوابم.چانیول: میخوای بیام خونه؟اون هی: نه کارات واجب تره. ولی میخوای من بیام اونجا؟چانیول : *_* میتونی؟اون هی: آره آدرسش رو بگو وارد کنم تو ماشین.چانیول آدرس اون محل رو برام فرستاد و من بعد ازینکه حاضر شدم با ماشینش رفتم اونجا. خیابونا خلوت بود پس زود رسیدم.داخل استودیو چانیول با یه لپتاپ و یه کی بورد دور تر از وسیله های دیگه نشسته بود و 2 تا لیوان قهوه جلوش بود. وقتی رسیدم پاشد و بغلم کرد. چشماش برق میزد: یولی کو؟اون هی: خونه ی سوهو اینا بود همونجا هم خوابش برده. فکر کنم. تنهایی؟چانیول سرشو تکون داد: ولی با لی هیونگ حرف زدم واسه آهنگ سازی راهنماییم کرد.اون هی: خوبه.نشستیم پیش هم و یکی از قهوه هارو سمتم گرفت: اینو قبل اومدنت ریختم هنوز داغه.اونا یه دستگاه واسه قهوه و نوشیدنی اونجا دارن.اون هی: فکر نکنم قهوه خوب باشه.چانیول قهوه ی خودشو سر کشید: آره خیلی بدمزه ست. ولی من نباید بخوابم پس خوبه.شونه هامو بالا دادم و از قهوه ی خودم خوردم هنوز زیادی داغ بود و زبونم یکم سوخت.اون هی: شام چی خوردی؟چانیول: منیجر هیونگ یه ساندویچ برام خریده بود.اون هی: پس، فردا ناهار یه چیز خوب درست میکنم.پاشدم و روی مبلی که اون طرف بود نشستم. خیلی راحت تر از صندلی بود. همونطوری تو سکوت نشستیم تا اینکه چانیول بقیه ی کاراشو انجام داد. 20 دقیقه نشده بود که گفت: اون هی تو حواسمو پرت میکنی.اما یه لبخند گنده تحویلم داد که باعث شد حرفش مهربون به نظر برسه.اون هی: ینی برم؟چانیول یکم از وسایلش فاصله گرفت و پاشد. بعد سمتم اومد. نشست و دستاشو دور کمرم انداخت طوری که انگار میخواد بلندم کنه. خودم فهمیدم میخواد چیکار کنه پس پاشدم و روی پاهاش نشستم: اینجا دوربین داره؟چانیول: اصا یادم نبود... الانم داره نگامون میکنه.اون هی: این یکم خجالت آوره.چانیول خندید و صورتمو با دوتا دستش گرفت: ما که کار بدی نمی کنیم. بعدم من واقعا دیگه نمی تونم تمرکز کنم.اون هی: فکر کنم نباید میومدم اینجا. یه ضرر بزرگ به گروهت وارد میشه با این کار.چانیول: میدونی بکهیون و لی همیشه 50-60 تا آهنگ تو آستینشون دارن. مثه این شعبده بازا وقتی کم بیاریم از آستینشون میکشنش بیرون. من خودم با پررویی میخواستم یه آهنگ بسازم.ازینکه اسم بکهیون رو آورد خوشحال نبودم اما کاری نمیشد کرد.اون هی: پس ینی میشه بریم خونه؟چانیول: نه... باید روش کار کنم. فقط میخوام یه چند دقیقه استراحت کنم. با تو.پیشونی هامونو به هم تکیه دادیم.چانیول گفت: اون هی... تو اون روز یه چیزی درباره ی دروغ گفتیخود به خودم تو دلم خالی شد. به یه شکل بد.یکم ازش فاصله گرفتم تا نگاش کنم: خب؟چانیول: چیزی هست که بهم دروغ گفته باشی و الان بخوای راستشو بگی؟ ام... میدونم احتمالا اینطور نیست اما اگه چیزی باشه می بخشمت... میدونی که عاشقتم.صداش تو سرم اکو شد "چیزی هست ..." اوه چانیول یه چیز نیست 1000 تاست. 1000 تا دروغه. حتی اگه بخوام شروع کنم تا فردا تموم نمیشه. درسته اون عاشق منه اما واسه یه همچین چیزی منو نمی بخشهاما اگه بگم چی؟اگه همین الان دلمو به دریا بزنم و همه چیز رو بهش بگم چی میشه؟ممکنه چانیول منو ببخشه؟ ممکنه بتونه دوسم داشته باشه؟ ممکنه بتونم بکهیون رو شکست بدم و آخرین لحظه دقیقه ی نود گل بزنم؟تو فکر رفته بودم و به چانیول خیره بودماون آروم گفت: اون هی اینکه رفتی تو فکر... ینی چیزی بوده؟من حتی نمی دونم چانیول طاقت شنیدن اینارو داره یا نه. اگه دیوونه بشه چی...؟ مثه سریای قبل مریض شه...اون هی: من... اوم چانیول آره... من بهت یه دروغی گفتمچانیول پرسید: جدی؟ چی؟دستامو دور گردنش حلقه کردم و فقط یه سانت با لباش فاصله داشتم: که گفتم دوست دارم.لباشو بوسیدم و اون یکم عقب کشید: هوم؟بلند بلند خندیدم و بوسیدمش: چانیول نصف شبی شوخیت گرفته ها!!چانیول هم لبخند زد و یه مدت طولانی همو بوسیدیم...***بعضی وقتا باید دروغامو با خودم مرور کنم تا یادم نره چیا بودن. آخه میگن آدما دروغاشونو باورشون میشه. 1. من مادر یولی نیستمیولی یه کلونه3...توی آینه ی دستشویی اینارو هر روز برای خودم میگم. هر روز و هر روز صبح تا بدونم قضیه چی بود و چیکار کردم.ساعت 11 صبح بود و چانیول خواب بود. دیشب من اونجا خوابم برد روی مبل و اون تا صبح روی آهنگش کار کرد. باهم برگشتیم خونه و منم یکم دیگه خوابیدم اما از ساعت 9 پاشدم براش غذا درست کنم. همونطور که قول داده بودم.میگفت دلش برای مینسوک و جیهیون خیلی تنگ شده و باید دعتوشون کنیم. انگار مثلا 1000 تا خونه فاصله داریم و هر روز مینسوک رو نمی بینه.هیشکی تو کشور نبود که ندونه اکسو کامبک دارن و الان هنوز دارن روی یه آلبوم کامل کار میکنن و آخرای کارن.این ینی اونا هر روز همو میبینن!!!یولی هنوز نیومده بود و زنگ زدم به سوهو اینا. سوهو میگفت بچه ها هنوز خوابن و هر وقت بیدار شن یولی رو میفرسته خونه.چانیول ساعت 12.5 پاشد و حموم کرد و ساعت 1 من داشتم با کمک یولی میز میچیدم که مینسوک و جی هیون اومدن. کنجکاو بودم این مدت چنگوک چیکارا کرده و جی هیون اینا به کجا رسیدن. برای همین وقتی مردا رو فرستادیم توی هال با جی هیون توی آشپزخونه مشغول پچ پچ شدم: چی شد؟ به نتیجه رسیدین؟جی هیون: اوم... مینسوک هنوز از من درخواست ازدواج نکرده.یه جورایی ناراحت به نظر میرسید: من شک دارم اون اصلا بخواد ازدواج کنیم. چنگوک دائم میگه اینطور نیست و اون از طرف من مطمئن نیست و نمی خواد شکست بخوره... اما من دیگه هیچی نمی دونم.اون هی: شما خیلی وقته باهمین. مگه میشه اون تورو نخواد.جی هیون داشت سالاد درست میکرد و گفت: شاید اون منو برای ازدواج نمی خواد. برای همین رابطه های الکی میخوادم.اون هی: فکر نکنم جی هیون. اولا اون همچین آدمی نیست. دوما اینکه واسه رفتار خودت اینطوری شده. تو گفتی این همه وقت تمایلی به ازدواج و بچه دار شدن نداشتی. اون حتما یه جور مرز مشخص بینتون دیده.جی هیون چشماشو چرخوند: چنگوک هم همینو میگه. اما من که نمی تونم برم بهش بگم بیا با من ازدواج کن. یه جوریه.اون هی: تو باید یه طوری نشونش بدی که آماده ای.جی هیون:مشکل همینه دیگه. نمی دونم چطوری باید این کارو بکنم.یه نفس عمیق کشیدم: باید به پسرا بگیم باهاش صحبت کنن.جی هیون: آره اما پسرا انقد سرشون شلوغه که یادشون میره در باره ی این چیزا حرف بزنن.یه چشمک به جیهیون زدم و بعد گفتم: چااااانیول!!جیهیون رو صورتش رو گرفت: خیلی آبروریزی میشه. بهش نگواون هی: عجبااا میخوای موضوع حل شه یا نه؟!چانیول اومد: بله عزیزم.چون یکم ازم دور بود گفتم: بیا اینجا.جی هیون قرمز شده بود و داشت مارو نگاه میکرد. البته چانیول حواسش نبود. صدامو پایین پایین آوردم: چانیول میگم، مینسوک تو سرش فکر ازدواج نداره؟چانیول رفت تو فکر: من از کجا بدونمچشمامو چرخوندم: تو باید بدونی.چانیول یه نگاه به جیهیون انداخت: اون دوست دختر داره برای چی باید ازدواج کنه.یکی آروم زدم تو سرش: خنگول منظورم با جی هیونه نه با یه دختر دیگه.چانیول:خب؟اون هی: ای بابا چرا امروز اینطوری شدی؟!! ببین گوش کن چی میگم... مینسوک هنوز از جیهیون خواستگاری نکرده. اونا خیلی وقته باهمن و سنشونم به حدی رسیده که وقت ازدواج باشه. باید یه جوری از کارای مینسوک سر دربیاری و تشویقش کنی که ازدواج کنن.چانیول که تازه فهمیده بود سرشو تکون داد: باشه باشه فهمیدمو بعد گفت : دیگه کاری نداری؟اون هی: نچ. برو.و بعد رفت. جی هیون گفت: وای... این خیلی عجیبه که چانیول بهش بگه. تازشم اون میفهمهاون هی: نه دیگه انقدم خنگ نیست چانیول که مینسوک بفهمه.از اونجا نگاشون کردم و دیدم یه بحث جدی باهم شروع کردن و از قیافه هاشون معلوم بود یا حرف کارِ یا حرف یه چیز مهم. چانیول داشت همون چیزی که میخواستم رو میپرسید مطمئن بودم.سر سفره ی ناهار هم چانیول یه چیزی پروند و گفت: مینسوک؟ تو و جیهیون پس کی ازدواج میکنینمینسوک یه نگاه به جی هیون انداخت و گفت: ام... درست نمی دونم.چانیول: تو از همه بزرگتری بعد هنوز مجردی، ینی دوست دختر داری ولی ازدواج نکردین. این یه طوریه. من یه جای خوب بلدم که حلقه میفروشه. خواستی بگو باهم بریم یه چیزی انتخاب کنیم. دیگه قضیه رو حلش کنین بابامینسوک با شک هنوز جی هیون رو نگاه میکرد و اون هیچی نگفت.چانیول: از چی میترسی؟ یه طوری نگاه میکنی انگار جی هیون نمی خوادت؟مینسوک یه خنده ی عصبی کرد و گفت: نه نه اینطور نیست. اما دقیقا همونطور بود پس گفتم: مینسوک شی، من مطمئنم جی هیون هم خیلی شمارو دوس داره که این همه پیشتون مونده اینطور نیست؟جیهیون یه لبخند کوچیک تحویل مینسوک داد و من ادامه دادم: خواستگاری که دیگه انقد سخت نمیشه. شما فقط یه سری مدرک امضا نکردین، در اصل یه زوج هستین چون باهمم زندگی میکنین. پس کار سختی نیست.مینسوک سرشو تکون داد: فکر کنم همینطور باشه.بازم جی هیون رو نگاه کرد و بعد از یه چند دقیقه بحث رو کامل عوض کردیم تا ازون حالت عجیب در بیاد. مخصوصا اینکه یولی هم با ذوق نگاشون میکرد و میترسیدم فردا بیاد بگه تو مهد کودک با یکی از دخترا ازدواج کردهچون بچه ها ازین چیزا میگن...مینسوک اینا بعد از ناهار زیاد نموندن و رفتن و ما دوباره 3 تایی + سگ تنها شدیم.***3 ماه بعد ازون نه زیاد بکهیون رو دیدم و نه زیاد چانیول رو. اکثر روزا اونا برای تمرین های گروهی میرفتن و هم تمرین رقص داشتن هم خوندن و وقتایی هم که چانیول خونه بود داشت رپ میخوند. زیر لب، بلند، یا توی حموم در حالی که صداش اکو میشه.تبلیغات کامبک اکسو داشت بیشتر و بیشتر میشد و هیچ خیابونی نبود که توش تبلیغ نبینم. یه روزی که با یولی برای خرید رفته بودیم سوپرمارکت یه خبرنگار نمی دونم از کجا پیداش شد و کلی سوال پرسید.این یکی از اتفاقات جدید زندگیم توی 1-2 سال گذشته بود که همه جا منم در حد یک چهارم چانیول آدم دنبالم می اومد.یولی زیاد ازونا نمی ترسید و انگار بهشون عادت کرده بود. و خب چون بیشتر با ماشین رفت و آمد داشتیم با آدمای زیادی رو به رو نمیشدیم.طی اون 3 ماه بدترین اتفاق یه بار دیگه ای بود که مجبور شدم با بکهیون باشم و البته اتفاق خاصی نیفتاد و اون فقط یه غذایی که درست کرده بود رو به زور میخواست بهم بده بخورم. یه شام 2 نفره بود... و به جز اون دیگه هیچی.من موفق شده بودم 3 ماه دیگه رو ،گرچه چانیول رو زیاد نمی دیدم، زندگیم رو حفظ کنم.یولی رو 3 بار برای آزمایش های جور واجور و عکس برداری از قلب و مغز برده بودم و اون زیاد اعتراض نمی کرد که چرا باید این همه آزمایش بده.منم براش کلی جاییزه میخریدم و خوشحالش میکردم تا ناراحت نباشه.اون فعلا حالش خوب بود.اما فقط فعلا...***


Collision XYWhere stories live. Discover now