Seventh X

593 76 1
                                    

یه لبخند زدم که دندونام رو نشون میداد، عجب گندی زدم ها، منم مثه اونا بی ادب شدم انگار و بعد با یه صدای یکم لوس تر گفتم: چیزه... من کارای دانشگامم مونده. امروز عصر آزمایشگاه بیوتک دارم. داریم روی یه واکسن کار میکنیم.
همه سرشونو تکون دادن اما معلوم بود زیاد حالیشون نیس: پس ما دیگه میریم. یولی کااجا..
چانیول پاشد: اون هی، این که ینی باید یولی باز پیش ما بمونه.
تازه فهمیدم چه گندی زدم. راس میگه. اگه من کلاس یا کار داشته باشم محبور میشم یولی رو تنها بذارم که همچین گزینه ای وجود نداره چون کسی نیس مراقبه یولی باشه. تو ذهنم با مشت زدم تو سر خودم.
چانیول دستاش رو به هم کوبید: یووولی میتونی با من بمونی عمووو
بعد یهو جلوی راه من ظاهر شد و یول رو از زمین برداشت و چرخودنش بعد تو خونه باهاش دور میزد و یولی رو زده بود زیر بغلش مثه هواپیما...
یا خدا بچه مردش که، با چشمای گرد: چانیول شی
اما یول که انگار داشت حال میکرد میگفت: یوهوووو
چنگوک: خب پس میخوای شما برو به کارات برس ما حواسمون بهش هست.
از صبح 20 تا فش یاده بچه دادن بعد میگه حواسمون بهش هست. شما اصا بلد نیستین بچه تربیت کنین بعد خدا اینو کرده مامان ، من یه مامان الکی.
نمی دونستم چی بگم. اولا که درباره ی کار داشتنم دروغ گفته بودم و در اصل کاری نداشتم و دوما اینکه نمی خواستم به هیچ وجه یولی پیش اونا بمونه.
چانیول و یولی دور زدنشون تموم شد و وایسادن. یولی اومد جلو و واضح بود سرش گیج رفته چون یه طوری راه میرفت: یولی میخواد بمونه با آجوشی و نابی بازی کنه.
با تعجب گفتم: نابی؟ نابی خیلی کوچیکه تو نمی تونی باهاش بازی کنی
چانیول: ای بابا چرا انقد گیر دادین به رفتن. همین یه روز رو باشین حالا. چیزی نمیشه.
سرمو تکون دادم: باشه. پس من میرم به کارم برسم و تا ساعت 6 برمیگردم اینجا... ببخشید زحمت دادم جون میون شی، چطوره یه روز شام رو مهمون من بریم بیرون
چنگوک در حالی که لباش افتاده بود و چشماشو ناراحت کرده بود گفت: نمیشه بیایم خونتون ینی؟
مونده بودم چی جوابشو بدم. جون میون آروم زد بهش و گفت: هی. زشته..
اونم با حالت دعوا نگای جون میون کرد: کجاش زشته! صمیمی ترا تو خونه مهمونی میدن! نابی از رستوران بدش میاد!
جون میون و چانیول فقط میخندیدن تا اوضا رو بهتر کنن شاید فهمیده بودن من مثه چنگوک زیاد شاد و خل و چل نیستم و زیاد نمی خندم.
وقتی داشتم کیفمو دستم میگرفتم تا برم بیرون و کم کم خدافظی کنم در زدن.
جون میون بچه رو داد دست چنگوک و درو باز کرد. همون دختره لپ تپله و یه پسر لپ تپل تر پیشش جلو در بودن
جون میون: چیزی شده مینسوک؟
مینسوک جون میون رو زد کنار: نه مگه باید چیزی بشه ما ناهار بیایم اینجا
چنگوک: یاااا مینسوک اوپا من ناهار از کجا بیارم واسه تو! تو قد یه فیل میخوری! دوست دخترتم از خودت بد تر!
دوست دختره که قبلا تو آسانسور دیده بودمش وایساد کنار من و گفت: های. دوباره همو دیدیم. من اسمم جی هیونه.
سرمو تکون دادم: منم اون هی هستم.
در حالی که با دستش جلو دهنش رو گرفته بود تو گوشم گفت: اونا خیلی خلن مگه نه؟
فقط با تعجب داشتم نگاه میکردم. کم کم دارم حس میکنم اینجا یه جور بیمارستان روانیه و یولی بدبخت منم گیر کرده این وسط.
سهون: هی دخترک چی گفتی پشت سر ما؟!!
نگام سمت سهون رفت که ازون دور حواسش به ما بود :| و در عین حال غذاشو هم با دقت میخورد.
حی هیون خودشو لوس کرد: هیچی اوپااا~
سهون: مینسوک هیونگ، چانیول همه ی غذا هارو خورده واسه تو هیچی نداریم
چنگوک وایساد جلوی سهون: اوهوم، سهونیِ منم غذاشو به کسی نمیده. گم شین.
مینسوک: آیگووو گوکی چه بزرگ شدی برا من، میخوای به همه درباره ی اون موقع که...
سوهو صداش رفت بالا و یهو داد زد: واقعا دیگه بس کنین!!!
چانیول و یولی که داشتن جیغ میزدن و میپریدن اینور اونور وایسادن سر جاشون. نابی یهو گریه ش بند اومد و بقیه همه نگاشون رو سوهو بود. سوهو یه نفس عمیق کشید: واسه یه بار، فقط یه بار میشه لطف کنین احترام مهمون رو بگیرین؟
این دفعه همه برگشتن سمت من. من آروم تعظیم کردم:لطفا مراقب یولی باشین. من اول میرم. خدافظ.
وقتی اینارو گفتم نگام بیشتر روی چانیوله بزرگ بود. آخه من بچه رو در اصل سپردم به اون. اگه یه مو از سر یولیم کم شه میکشمش.
درو که پشت سرم بستم یه لحظه گوشام از سکوت اونجا تعجب کرد. سکوت توی راهرو واقعا عالی بود.
لعنت به من... بچه ای که یه روز گوشی دستش نگرفته و اهل هیچی جز بازی های فکری و تی وی نیست رو سپردم به کلی آدم. یولی تاحالا این همه آدم دور و بر خودش ندیده. ماکسیممش وقتی بود که پدر مادرم پیشمون بودن و با هم میشدیم 4 نفر. اما حالا...
چشمامو بستم و به دیوار آسناسور که داشت منو پایین میبرد تکیه دادم، اونا 7 نفرن... به جز خودش. شنیدم بچه هایی که میرن مهدکودک اون چندین ماه اول همیشه مریضن چون با مریضی های جور واجور بچه های دیگه در تماس قرار میگیرن. یولی تاحالا مریضی جدی نگرفته و من نمی دونم بدنش میتونه این رو تحمل کنه یا نه...
با همون صدای "دینگ" در آسانسور باز شد. من امروز آزمایشگاه بیوتک ندارم و فقط دروغ گفتم. اما این مدت به خاطر اینکه یولی پرستار نداشت انقد درگیر کارای مختلف بودم که به هیچ کاریم نرسیدم. باید برای خونه یه خرید حسابی بکنم چون خیلی چیزارو فقط از یه سوپرمارکت نمیشه خرید. شیر آب حموم خراب شده و در جیر جیر میکنه. واسه خودمم خیلی وقته دیگه لباس نخریدم.
حس خوبی بود واسه یه لحظه. این که دوباره آزادم و هیچ کاری ندارم. اما بعد دوباره پشیمونی تنها گذاشتن یولی اومد سراغم. به خودم گفتم چیزی نمیشه و رفتم سمت خونه. بالافاصله به یه تعمیرکار زنگ زدم. حدود 15 دقیقه بعد وقتی خونه رو یکم مرتب کرده بودم رسید. پسر جوونی بود شاید 24-25 سالش بود. همه چیز رو درست کرد، در و شیر آب رو و اونم با یه قیمت خیلی مناسب! وقتی رفت یه نگاه توی کمد انداختم. حتی یول هم لباس های جدید نداره. اسباب بازی هم همینطور.
ساعت 2.5 ظهر بود و میدونستم یه مرکز خرید هست که بیرونه شهره و انقد بزرگه که تا 12 شب بازه. حتی موقع ناهار. با ماشین رفتم سمت اونجا.
همه جور مغازه ای داشت، اسباب بازی فروشی اولین جایی بود که رفتم. اونجا زیادم وقتمو نمیگیره. توی بخشی که مربوط به بچه های کوچیک تر از 3 سال بود گشتم و یه چیزایی پیدا کردم. همه رو خریدم. درسته که ما درآمد اونجوری نداریم اما پس اندازام هست و بابام هم هرموقع بخوام کمکم میکنه چون دیگه اوضای من رو فهمیدن.
احتمالا حالشون به دل من میسوزه...
وقتی از اسباب بازی فروشی بیرون اومدم سمت کمد های بزرگی که اول مرکز خرید بود رفتم و وسیله هام رو اونجا گذاشتم. یه پول کم هم دادم تا اون کمد رو بهم بدن.
بعد سمت فروشگاه هایی رفتم که لباس هاشون رو معمولا دوس داشتم. آخر همه برای یول یه سری لباس جدید خریدم و بعد هم واسه یه مدت طولانی گوشت و مرغ و خوراکی های دیگه تهییه کردم. انقد زیاد بود مجبور شدم ماشین رو جا به جا کنم و بیارم نزدیک تر تا مسیر کوتاه شه.
وقتی همه ی این کارارو انجام دادم و میخواستم سوار ماشین شم حس کردم یکی داره نگام میکنه. اما وقتی سرمو برگردوندم کسی اونجا نبود...
یهویی خیلی ترسیدم. مثه یه خلافکار شده بودم. اینایی که دائمن در حال فرارن و وقتی تازه داره یه جا زندگی بهشون لبخند میزنه مجبورن فرار کنن برن یه جای جدید چون لو رفتن...
ساعت 5.5 رسیدم خونه و چیزایی که خریده بودم رو مرتب چیدم توی کمد ها و کابینت ها. لباس های جدید رو از پلاستیک هاشون بیرون آوردم و با دقت تا زدم و یا آویزون کردم تو کمد. یولی حتما از دیدن لباس و اسباب بازی جدید خیلی خوشحال میشه...
ساعت 6.5 بازم با تاخیر رسیدم به ساختمون اکسو و خودم رو برای یه شلوغی حسابی آماده کردم...
زنگ رو که زدم چانیول جواب نداد حدس زدم هنوز پیش چنگوک ایناس. چنگوک: هییی سلام بیا بالا!
درو باز کرد و من وارد خونه شدم. به در ورودی تکیه دادم. کل این مدت پشت سرم رو نگاه می کردم و کسی اونجا نبود... واقعا حس میکردم یکی دنبالمه. و اون هرکی هست باید یه ربطی به عکس داشته باشه.
با آسانسور رفتم بالا. در نیمه باز بود و بعد از یه در زدن آروم وارد خونه شدم. مینسوک، سهون و جی هیون دیگه نبودن. همه چی دوباره به حالت اولش برگشته بود و همه جا مرتب بود. چنگوک داشت جاروبرقی میکشید و جون میون جلوی تلویزیون با چانیول لم داده بودن. چشمام دنبال چانیول میگشت، چانیوله کوچک. *_* اما نبودش.
اون هی: سلام. من برگشتم.
جون میون و چانیول هر دو مرتب تر نشستن و در حالی که پاپ کورن میخوردن نگاشون هنوز رو تی وی بود. چنگوک جاروبرقی رو خاموش کرد و با پتش دستش پیشونیش که اصلا روش عرق نبود رو پاک کردم و گفت: پوووه خسته شدم...
شونه هاش افتاد و دست به کمر ایستاد: اون هی، دنبال یولی میگردی؟ اون خوابیده.
اون هی: میشه بگین کجاست؟ میخوام ببینمش.
چنگوک: اوهوم. دنبالم بیا
دنبال چنگوک رفتم تو اتاق. نابی و یولی رو روی یه تخت دو نفره خوابونده بودن. هردوشون به پشت خوابیده بودن و دهناشون باز بود. خیلی منظره ی کیوت و با نمکی بود. کلی ذوق کردم. نشستم پیش یولی رو تخت و آروم سرشو نوازش کردم: مای بیبی یول.
چنگوک: ششش بیدار میشه!
سرمو تکون دادم: نه یولی خوابش سنگینه.
یهو صدای نابی پیچید توی اتاق و چنگوک با چشمای گرد دوید سمتش: او مای گاد -_- باز بیدار شد.
چنگوک نابی رو بغل کرده بود: هی بیبی...
بعد شروع کرد یه آهنگ مسخره خوند...
جون میون اومد تو اتاق. گوشاشو گرفته بود: باز بیدار شدی که بابایی! بالا سرش حرف زدین؟
چنگوک با کل دستش به من اشاره کرد. حالت صورتش مثه بچه هایی بود که یکی آبنباتشون رو دزدیده بعد به مامانشون میگن اون بودشاااا اون دزدید. بعد یهو میزنن زیر گریه.
جون میون چیزی نگفت و نابی رو گرفت: بدش من ببینم...
و بعد بردش یه گوشه و براش انقد آهنگ خوند تا گریه ش تموم شد و کم کم خوابید. بچهه مثه مامانش جیغ جیغو شده -_- خوبه یول من خیلی آرومه.
دقیقا هم جالب اینجاست که یولی حتی تکون هم نخورد با این همه صدا.
چنگوک هم متوجه بود و داشت به همین موضوع فکر میکرد: این یولی شما مثه چانیول ما خیلی خوابش سنگینه. هه هه
پتوی روی یولی رو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو مبل.
چانیول: آزمایشگاه خوب پیش رفت؟
سرمو تکون دادم: آره...
چانیول: تو فکری. چیزی شده؟
نمی دونم باید بهش بگم یا نه. اون فقط یه توهمه. یا شایدم توهم نباشه با توجه به اون عکس، اما به هر حال به چانیول ربطی نداره . سرمو تکون دادم: نه چیزی نیس.
سکوت شده بود. سوهو برگشت و چنگوک دیگه جرئت نکرد جاروبرقی رو روشن کنه و به کارای دیگه ای توی آشپزخونه مشغول شد. چانیول و سوهو داشتن کاملا بی صدا فیلم رو نگاه میکردن... انگار همه اینجا از نابی میترسن...
هاها. رو به چانیول گفتم: چانیول شی، بهتره ما تا یولی خوابه بریم. اگه بیدار شه دیگه نمی ذاره ما رفع زحمت کنیم.
چانیول: ای بابا شمام از صبح همه ش میخواین برین.
اون هی: بالاخره که باید بریم. بعدم شما کار دارین... درست نیس.
چانیول گفت: باشه یکم دیگه منتظر میشیم شاید بیدار شد. اون وقت اگه خواستش برین
عجب آدمیه ها! یولی بیدار شه عمرا نمی خواد ازینجا بره!
ولی سرمو تکون دادم: اگه تا نیم ساعت دیگه بیدار نشد خودم میبرمش. ممنونم که مراقبش بودین.
توی سکوت داشتیم تی وی میدیدیم. حدودا 20 دقیقه بعدش یولی بیدار شد و در حالی که چشماش رو میمالید از اتاق اومد بیرون : یویوو میخوام
پاشدم: یولی میای دیگه بریم خونه؟ خونه شیر هست بهت میدم.
یولی سرشو به بالا و پایین تکون داد: نابی جیغ میزنه یولی گوشاش درد میگیره.
سوهو و چانیول داشتن ریز ریز میخندیدن.
دستشو گرفتم: باشه پس بیا بریم خونه.
نگام به تی شرتش افتاد که چندین تا لکه ی قرمز روش بود. تی شرتش رو لمس کردم: هی یولی اینجا چرا این رنگیه؟؟؟
چشمام گرد شده بود: خونه؟!!
برگشتم چانیول رو نگاه کردم. یه ثانیه عصبی شدم و با عجله رفتم طرف چانیول، دندونام رو روی هم فشار داده بودم تا داد نزنم: یولی چش شده؟!!!
چانیول دوتا دستشو آورد بالا: هی هی، آروم باش چیزی نشد. اون فقط خون دماغ شدش.
اون هی: خ..خون دماغ؟ یولی هیچ وقت تاحالا خون دماغ نشده!
سوهو پرید وسط: اینکه چیزی نیس. بچه ها خون دماغ میشن خب! من بچه بودم خیلی اینطوری میشد..
دست یول رو گرفتم و یه نگاه خطرناک به چانیول انداختم: ما دیگه میریم.
و به سرعت و بدون تشکر ازونجا رفتم بیرون. خون دماغ شدن یولی میتونه نشونه ی صد تا مریضی باشه و یه مسئله ی دیگه هم اونجا هست. از خونش میتونن واسه آزمایش DNA استفاده کنن...
چشمامو محکم روی هم فشار دادم میدونستم پشیمون میشم واسه این که اون رو سپردم به پارک چانیول. میدونستم.

Collision XYWhere stories live. Discover now