با صدای زنگ در دوتایی دیگه لباس پوشیده بودیم و من رفتم درو باز کنم. وقتی نگام به بکهیون افتاد هم ترسیدم هم شوکه شدم. اون اینجا چی میخواد...؟ این تنها سواله توی ذهنم بود.
واقعا باید همیشه پیداش شه و خوشحالی رو از من بگیره؟
دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم: چیکار داری؟
جلوی در ایستاده بودم که نیاد تو اما بکهیون خیلی ساده منو داد کنار و اومد تو: اومدم ناهارو باهم بخوریم. نباید اینجور موقع ها امثال تو برای ما سوپی چیزی درست کنن؟ خوبه میدونی دیشب کجا بودیم و وضعمون چیه
سرشو تو خونه چرخوند: یولی کجاس؟
اون هی: بکهیون فکر نمی کنم وظیفه ی من باشه که به این چیزا رسیدگی کنم. تو هم بی پول نیستی که! برو برای خودت غذا سفارش بده. برو بیرون همین الان
چانیول با موهای خیس از سروصدای من از اتاق بیرون اومد. حوله تو دستاش بود و مشغول خشک کردن موهاش شده بود: اون هی چرا داد میزنی؟ بکهیون خوبی؟
بکهیون یه نگاه به من و یه نگاه به چانیول انداخت. نگاش میگفت *باورم نمیشه* و بعد گفت: باهم رفته بودین حموم؟
نمی دونم شاید بکهیون فکر نمی کرد بعد بلایی که سرم آورده من دیگه بتونم به چانیول هم نزدیک شم. برای همین این طوری نگاه میکرد. اما اون نمی فهمه که من یه دختر عادی نیستم و اون شب و البته الان چقد به چانیول نیاز دارم تا بهترم کنه.
چانیول سرشو تکون داد و یکی ازون لبخند بزرگاش رو تحویل بکهیون داد. اون هیچ وقت چیزی رو از کسی پنهون نمی کنه. ینی اصا نمی تونه. لبخنداش لوش میدن.
بک بی تفاوت لم داد جلو تلویزیون و روشنش کرد. البته شک دارم قبلا بی تفاوت باشه: حوصله م خونه سر رفت. نگفتی یولی کو؟
مطمئنم اون فقط اومده که اعصاب منو بریزه به هم و اذیتم کنه. ازین کار لذت میبره. واقعا همیشه شک دارم حسم درسته و بقیه درست میگن که دوسم داره. اون از اولی که منو دید ازم متنفر بود. و حالام میخواد انتقام بگیره. قبول کردن این برام راحت تر از فکرای دیگه ست.
اون هی: باید پیش سوهو اینا باشه. میرم بیارمش
بکهیون: نمی خواد بری. چانیول چرا تو نمیری بیاریش؟
چانیول یه نگاه به بکهیون و یه نگاه به من انداخت: باشه...
و بعد رفت تا یولی رو بیاره. اصلا نمی دونم بکهیون چطوری روش میشه اینجوری بگه. چانیول ممکنه پیش خودش فکر کنه زنشو دوستش چرا میخوان باهم تنها بمونن؟
اما اون پارک چانیوله. اون هیچ وقت چیزی نمی گه. مخصوصا وقتی پای بکهیون وسط باشه
چشمامو چرخوندم و رفتم توی اتاق. مهم نیست بکهیون چی تو سرشه و چه نقشه ای داره. 1. من نمی ذارم به رابطه ای که با چانیول دارم آسیب برسونه و 2. نمی ذارم اتفاق اون شب دوباره تکرار شه
باید اعتراف کنم بکهیون یکی از گره هایی که سر رام بود رو به قیمت اون همه درد و ترس و عذابی که داشت برام باز کرده بود. ذهنم به این موضوع هم زیاد فکر کرده. که اگه بکهیون اونطوری بهم تجاوز نمی کرد الان باید هنوز تو فکر میبودم که به چانیول چه جوابی بدم.
نه اینکه ممنونش باشم. من هنوز ازش متنفرم.
واسه اینکه شاید میشد با یه دلیل پزشکی به چانیول گفت اگه خونی در کار بوده واسه یه چیز دیگه ای بوده. شاید میشد پنهونش کرد تا چانیول اولین کسی باشه که من باهاش یه همچین چیزی رو تجربه میکنم. به هر حال اون آشغال به خودش این جرئت رو داد که به من آسیب برسونه. اگه من دزدم حالا اونم دزده.
بکهیون داد زد: هی، اون هی واسه چی رفتی قایم شدی؟ نکنه ازم میترسی؟
حس میکنم از فکر اینکه من ازش میترسم لذت میبره و برای همین اصلا پیشش قیافه ی ضعیف نمی گیرم.
از اتاق اومدم بیرون و سمت آشپزخونه رفتم. توی یخچال رو گشتم تا ببینم چی باید درست کنم: کی؟ از تو؟ هه
خیلی ریلکس اینو گفتم و چیزایی که لازم بود رو آوردم تا یه ناهار مختصر درست کنم.
بکهیون پاشد و سمت آشپزخونه اومد: آره از من...
تو چشمام خیره شده بود و جلو جلو میومد
اون هی: نه بکهیون. من فقط توی اتاق کار داشتم
بکهیون منو کوبوند به یخچال و تو گوشم گفت: حالا که نمی ترسی بد نیست بهت یه چیزایی رو یادآوری کنم. که چطوری دستامو اون شب رو تنت میکشیدم...(و همین کارو دوباره کرد. دستاش روی پهلو هام بود و بعد مچامو محکم گرفت)... که یه زبون به چه گندگی دارم و میتونم به چانیول همه چی رو لو بدم. یه طوری جلوه ش بدم که ضد تو و به نفع من تموم شه. عوضی تو فکر کردی من همینطوری ولت میکنم؟ مهم نیس جواب آزمایش یولی 99 درصد مطابقت داشته. فعلا که معلوم شد تو باکره ای و هیچ وقت با کسی نبودی... یه چیزی قطعیه، تو مادر این بچه نیستی کیم اون هی. این ینی یه زن دیگه اونو دنیاش آورده و مادر اصلیشه و با چانیول بوده و نمی دونم چطوری تو یولی رو ازش گرفتی اون زن باید جای تو الان با چانیول باشه، همه ی این پول و شهرت و از همه مهم تر عشق الکی که فکر میکنی چانیول بهت میده مال اون زنه. هه اون هی تو یه بچه دزدی! فکر کردی چانیول واقعا عاشق یکی مثه تو میشد؟ اون فقط واسه اینکه بچه ی عزیزش رو بهش دادی دوستت داره.
شونه هامو بالا دادم و هلش دادم عقب: چطوری میخوای اینارو ثابت کنی؟
بکهیون همونجایی که قبل تر هلش داده بودم ایستاده بود. شانس آوردم چون چانیول و یولی برگشتن. چانیول نگامون کرد و گفت: چی رو ثابت کنه؟
نمی دونم اون چقدر از حرفامون رو شنیده. هیچی نگفتم و گذاشتم بکهیون جوابشو بده. بکهیون سمتشون رفت و یولی رو از رو زمین بلند کرد. سوال چانیول رو نادیده گرفت.
با هم سمت پیانو ها رفتن. این تفریح همیشگی اون دو بود. یولی و بکهیون و پیانو و سگاشون.
دلم نمی خواست بکهیون با یولی باشه اما اونا به هم عادت کردن و همو خیلی دوس دارن. رفتار بکهیون با یولی و چانیول خیلی با رفتاری که با من داره متفاوته. درست نمی دونم بکهیون از من متنفره یا عاشقمه. اون حتما از من متنفر شده چون جواب عشقش رو ندادم.
به هر حال، حالا دیگه نمیشه جداشون کرد.
چانیول اومد پیشم و دستامونو تو هم قفل کرد: اون هی، چنگوک گفت دیشب خیلی بهش خوش گذشته و اینکه بازم اینطوری دور هم جمع شین و ازین حرفا. زیاد حرف زد یادم نیس
لبخند زدم: آره خیلی خوش گذشت!! چنگوک از من خوشش نمیومد. ولی حس میکنم الان بهتر شدیم.
چانیول: اون حتما نگران بوده منو ول کنی.
سرمو تکون دادم: دقیقا همینو گفتش.
چانیول یه نگاه به توی هال انداخت و وقتی مطمئن شد بکهیون نگاه نمی کنه در یخچال رو باز کرد و منو چسبوند به اون یکی در کناریش که مربوط به فریزر بود.
موقعیت یخچال خونه ی چانیول جوریه که وقتی بازش میکنی و توشو نگاه میکنی از توی هال هیچی معلوم نمیشه و کسی نمی تونه ببینتت. باد خنک داخل یخچال بهمون میخورد.
چانیول فقط داشت تو گوشم نفس میکشید. آروم به سینه ش زدم و با یه ولوم پایین گفتم: یولی و بکهیون اونجان
چانیول: خب که چی؟ اونا که نمی بینن.
اون هی: به هر حال...
چانیول نذاشت حرفمو تموم کنم و چونه م رو گرفت و بوسیدم. انقد همو بوسیدیم که صدای بوق های پی در پی یخچال درومد. ما خیلی اوضامون خراب شده...
چانیول خندید و ازم فاصله گرفت تا درشو ببنده. اما قبلش گفت: فقط صبر کن بکهیون بره و یولی بخوابه... من هنوز کارم باهات تموم نشده
و این حرفش باعث شد هم مورمورم شه (البته یه جور خوبش که واسه هیجان بود) و هم لبخند بزنم.
تنهایی توی آشپزخونه غذا پختم. چانیول هنوز سرش درد میکرد و قرص خورد و بعدا با بکهیون و یولی 3 تایی کارای همیشگیشون رو میکردن.
چانیول صبح گفت بکهیون عجیب شده. و من فقط برام سواله که ممکنه اون بتونه از حرفایی که بکهیون زده چیزی بفهمه یا نه.
بکهیون تقریبا داد زد: هی!!
و بعد آروم تر گفت: خدای من...
یه چیزی توی صداش بود که باعث شد من و چانیول نگاه کنیم طرفش در صورتی در حالت عادی هرچقدم جیغ میزد عمرا کسی نگاش نمی کرد.
بکهیون سرشو بالا گرفت و یولی تو بغلش بود: اون حالش خوب نیس... غش کرد
***
توی بیمارستان بودیم و زمان سریع میگذشت. با دکتری که یولی رو دیده بود ملاقات کردم و گفتم مدرک پزشکی دارم. اون همه چیز رو تخصصی تر برام توضیح داد.
اینا همه تقصیر منه... اون اصلا حالش خوب نیست و من به این که برای آزمایش های اضافی بیارمش فکر نکرده بودم. واسه اینکه این مدت همه ش فکر عروسی و چانیول بودم و از یولی غافل شده بودم
خدایا من چیکار کردم؟ یه بچه به وجود آوردم و هرچی قانونه شکستم...
و حالا اون باید عذاب بکشه...
از اتاق بیرون اومدم. چشمام اشکی شده بود. همه ی چیزایی که اون گفت باعث میشه فکر کنم که دلیل بیماریش یه چیز ساده ست، واسه کلون شدنشه و همه ی اینارو مجبورم تو خودم بریزم و به کسی نگم.
چانیول حتما از ناراحتی میمیره. بعد این همه مدت زن و بچه داره، همون چیزی که آرزوش رو داشت. اون وقت بچه ش مریضه.
من با کارم نه تنها به یولی آسیب میزنم به چانیول هم دارم اسیب میزنم و به اینجاش فکر نکرده بودم. شاید چون یولی تا الان خیلی حالش خوب بود.
چانیول و بکهیون رو انقد نگران ندیده بودم. یه چیزی تو چشمای دوتاشون بود که ضعیف ترم میکرد. چانیول تقریبا منو کشید طرف خودش: اون چی گفت؟!! یولی چش شده؟
اون هی: یولی... مشکل کلیه داره. یکی از کلیه هاش مدت هاست از کار افتاده و ما نمی دونستیم. فقط یکی براش مونده... و اونم میشه گفت به صورت نصف و نیمه فعاله.
چانیول دهنش وا مونده بود: ما سابقه ی بیماری های خاصی رو توی خانواده نداریم... چطور ممکنه اون اینقدر مریض شده باشه اونم توی سن پایین؟
بکهیون گفت: هی پارک چانیول الان اینا مهم نیس! مهم اینه که چطور میشه به یولی کمک کرد؟
من توی فکر رفته بودم و چانیول شونه هامو تکون میداد تا برگردم. اما فکرام عمیق بود و گریه م گرفته بود.
چانیول داد زد: کیم اون هی.
سرمو بالا گرفتم: اون پیوند کلیه میخواد. با بیوتکنولوژی و ژنتیک هم میشه کمکش کنن اما هزینه هاش بالاست...هزینه ش به درک، کار ساده ای نیست و یکم زمان میبره. تا اون موقع که کارا آماده شه نیاز به مراقبت داره.
چانیول سرشو تکون داد: اگه حتی یه کلیه ی کامل بخواد من بهش میدم.
بکهیون رفته بود تو فکر و سرشو کج کرده بود: ولی کلیه های اون که انقده
و با دست نشون میداد. چشمامو چرخوندم و چانیول یه نفس عمیق کشید: پس اون خوب میشه؟
سرمو تکون دادم: آره... البته فعلا. اگه نیاز به پیوند کلیه شه باید بهش کمک کنی... اگه میتونی الان یه آزمایش بده. اما در درجه ی اول من گفتم از ژنتیک استفاده بهش. اون نیاز به مراقبت های ویژه داره... پس فعلا کاری از دست ما برنمیاد.
بکهیون: باید بیمارستان بمونه ینی؟
اون هی: همینطوره. تا وقتی که درمانش شروع بشه. ما میتونیم اینجا بمونیم اما کاری نمی تونیم بکنیم. فقط میشه بشینیم
بکهیون پرسید: عروسی چی؟
چانیول یکی زد به بازوی بکهیون: توی این شرایط نگران عروسی؟؟؟ عروسی باید عقب بیفته. یولی واجب تره
بکهیون: همینطوری پرسیدم... بعدم... ینی چی عقب بیفته؟!! میدونی چقدر برنامه ریزی و هزینه شده براش؟! نمیشه... یه عروسی یه روزه ست. چیزی نمیشه
برام عجیب بود که چرا بکهیون میخواد ما ازدواج کنیم و تو فکر به هم خوردنش نیست. چانیول باع اعصاب خوردی گفت: فقط فعلا باهام درباره ش بحث نکن حوصله ندارم...
بکهیون دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و دیگه هیچی نگفت. تا آخرشم راضی نمیشد بره خونه و میخواست بمونه. چانیول هم که بود منم بودم. 3تایی روی صندلی های بیمارستان نشسته بودیم رو به روی اتاق و هرکی رد میشد نگاش میکردیم.
بعد از چند ساعت رو به چانیول گفتم: چانیول میدونم نگرانی اما لازم نیس همه ی ما اینجا باشیم. یولی که بیهوشه و زیر دستگاها...
خودم از حرفم قلبم میشکست. ما تونسته بودیم اونو از شیشه ببینیم... در حالی که زیر 100 تا دستگاه بود تا نمیره...
خودمو 50 بار دیگه لعنت کردم. کل این مدرک گرفتنا و بدبختی به هیچ دردی نخورد وقتی مثه یه احمق باز کارم رو درست انجام ندادم و الانم کاری از دستم برنمیاد.
****
شما میتونین عروس رو ببوسین...
صدای عاقدِ توی کلیسا تو گوشام پیچید و نگام به چانیول افتاد که رو به روم توی اون کت شلوار رسمی ایستاده بود. با یه پاپیون. اون خیلی جذاب شده بود. چانیول با خجالت بهم نزدیک شد و لباشو واسه چند ثانیه روی لبام گذاشت و بعد همه داشتن دست میزدن.
تموم شد.
ما واقعا ازدواج کردیم.
برای همیشه تا موقع مرگ، تو شادی و تو غم، تو مریضی و سلامتی... ما باهم خواهیم بود. منو پارک چانیولی که قربانیه داستان من شده و روحش از چیزی خبر نداره.
همون عذاب وجدان دائمی بود که داشت این حرف هارو واسه بار nام برام تکرار میکرد تا احساس گناه کنم.
بکهیون هم اون پایین داشت دست میزد و نگامون میکرد. به طرز عجیبی اون اخیرا خیلی همکاری کرده و اذیت نمی کنه و این فقط بیشتر منو آزار میده. اون چش شده و چی از جون من و زندگیم میخواد؟ این دقیقا آرامش قبل از طوفانه. من مطمئنم.
یکم بعد از مراسم از کلیسا خارج شدیم و عکس های زیادی گرفتیم. وقتش رسیده بود ما بریم. بریم جایی که همه فکر میکردن. *ماه عسل* دنبال شادی، خوشی و لحظات قشنگِ دوتایی
دست گلم رو پرت کردم و جیهیون اون رو گرفت... رسما بدبخت شد چون چنگوک دیگه امکان نداره ولش کنه. حالا که ما ازدواج کردیم اون یه پروژه جدید داره و بیکار شده. ماشالا اون دوتا بچه رو هم که سوهو نگه میداره!
از همونجا نگاشون کردم، که چنگوک چطوری ادا های مختلف درمیاورد و جیهیون اخم کرده بود. دوتا آدمی که قبلا با من انقد صمیمی نبودن حالا دوست های من هستن.
من بالاخره دوس دارم. و یه خانواده ی پر جمعیت، به اسم اکسو.
با تموم غم توی قلبم لبخند زدم واسه حس خوبی که داشتم، از داشتن اونها. چیزی که یه عمری نداشتم
اون عذاب وجدان لعنتی یه جایی اون عقب ذهنم میگفت اینا با دروغ به دست اومده و پا برجا نیست. بهش بی توجهی کردم و من و چانیول دست تکون دادیم. مادرش داشت گریه میکرد و مامان بابای من فقط نگامون میکردن
سوار ماشین چانیول که بهش روبان و بادکنک وصل شده بود شدیم و حرکت کردیم. از آینه ی کناری میدیدمشون، حالا چنگوک تا 2 هفته هر رو به جی هیون میگه باید زن مینسوک شه و عجله کنه. اونا هنوز داشتن بحث میکردن!
چانیول دستمو بوسید و به سمت بیمارستان رانندگی کرد. اون فقط فکر دوست و آشناهامونه، ما هنوز ماه عسل نمیریم...
چانیول یه عمل کوچیک برای پیوند کلیه داره و چون کارای مرکز بیوتکنولوژی زیاد طول میکشید و یولی عجله داشت این اتفاق افتاد. فقط بکهیون با خبره. چون اون کل این مدت با ما بیمارستان بود.
کی با لباس عروس میره بیمارستان؟ این خیلی غم انگیزه. اما من به عنوان یه مادر هرچند الکی نمی تونم فکر این باشم. باید فکر بچه م باشم و فکر چانیول.
اونو بردن اتاق عمل و سر و کله ی بکهیون پیدا شد.
روی صندلیِ جلوی اتاق عمل نشسته بودم که اومد. پیشم نشست و دستاشو به هم می مالید: چه خبر؟
سرمو چرخوندم و نگاش کردم، یه نگاهی ازون نگاه ها که میگه *تو اینجا چه غلطی میکنی و چی از جونم میخوای* در کل نفرت توش موج میزد.
بکهیون چشماشو چرخوند و تکیه داد. دست به سینه نشسته بود: اون رفیقمه و من حالشو پرسیدم
اون هی: نه بکهیون تو فقط گفتی چه خبر
بکهیون: به نظر تو الان به جز حال اون دوتا خبری هست؟!!
طی جمله ی قبلی اون داشت صداشو بالا میبرد پس گفت: اینجا بیمارستانه اگه فرهنگشو نداری بهتره بری بیرون.
بکهیون مچمو گرفت و یکم پیچوندش. از درد می خواستم جیغ بزنم ولی انقد نگاش ترسناک بود خفه شدم. میخواستم از دستش فرار کنم ولی اینم نمی تونستم
بکهیون با پایین ترین صدای ممکن گفت: ببین اون هی، برا من پررویی نکن، چون عزیز ترین آدم زندگیم الان خوب نیست زیادی سر به سرت نذاشتم. ولی همین قضیه که باعث شده کاری باهات نداشته باشم میتونه باعث شه عصبی تر هم بشم. پس حواست باشه
دستمو ول کرد و من یکم مچمو مالیدم تا خوب شم. اون واقعا دست از سرم برنمیداره...
اون هی: میخوای باور کنم فقط واسه اینکه یولی حالش خوب نیس و با تظاهر های تو *عزیز ترین* آدمه برات اینطوری بیخیال شدی؟ بکهیون تو یه چیزیت هست! مشکل داری
بکهیون : فعلا که تو خیلی بیشتر مشکل داری... بچه دزد، باکره... هوووم نمی دونم اول کدومش رو به چانیول بگم که ولت کنه و تو آشغالا بندازتت...
نگاش کردم. از تهدیدش نترسیده بودم: منم موندم کی وقت خوبیه به چانیول بگم بهترین دوستش (این کلمه رو محکم گفتم) بهم تجاوز کرده
بکهیون سرشو در حالی که کج میکرد تکون داد، در واقع یه قیافه ی متفکر گرفته بود: فکر بدی نیست، اما منم دقیقا بعدش بهش میگم که تو یه باکره بودی وقتی بهت تجاوز کردم... اون هی نفهمیدی؟ من نمی ترسم اون منو دور بندازه! فقط میخوام تو دور انداخته بشی. به هر قیمتی...
حرفش مثه یه پتک تو سرم خورد. اگه اون اهمیت نمیده آسیب ببینه... این ینی نمی ترسه من چیزی به چانیول لو بدم. اما چرا؟ چرا نباید براش مهم باشه که چانیول رو از دست میده یا نه
بکهیون انگار میدونست دارم به چی فکر میکنم گفت: خیلی ساده ست کیم اون هی، یه رفیق رو نمیشه دور انداخت. میشه اشتباهاتش رو بخشید اما عشق رو میشه دور ریخت مثه هزاران عشق اون بیرون... هزاران طلاق، هزاران دوست دختر و دوس پسری که امروز با یکی، فردا با یکی دیگه...
اون اشتباه میکنه. این چیزی نیست که کسی بتونه ببخشه پس اعتماد به نفسم یکم برگشت: بیون بکهیون، تو کاملا مشکل داری. روانی شدی. نمی دونم چرا! نمی دونم چی باعث شده انقد پست و پلید شی.
اون تو چشمام خیره شده بود و از عصبانیت دندوناش رو روی هم فشار میداد: تو، تو کیم اون هی. تو باعث شدی...بعد از مدت ها!! Collision Y
اولا عذرخواهی که این همه منتظر شدین. من خودمم میدونم دیر شده اما واقعا یه مشکل داشتم و هنوزم دارم.
الان با همین مشکله ادامه دادم. مشکل این بود که من دقیقا از نظر پزشکی نمی دونستم پیوند کلیه و اینا چجوریه و خب نمی دونم چرا حس و حال تحقیق هم نداشتم. حالا ببینید توی این داستان ممکنه غلط بررسی شده باشه این موضوع
فقط بدونین از نظر من، ینی با تخیلات من الان چانیول یه جورایی از بدن خودش مایه گذاشته واسه یولی. تا یولی رو خوبش کنن. حالا دیگه من نمی دونم که این قضیه چجوریه و روندش چجوری بوده!!
:)) واسه این دلیل و یه دلیل دیگه که الان میگم شما این همه وقت داستان Collision Y رو نداشتین
دلیل دوم چیه؟ دلیل دوم اینه که من شک داشتم این اتفاق الان بیفته یا بعد ماه عسلشون. ینی ما اول یه سری صحنه ی بوق توی این داستان از اون هی و چانی داشته باشیم و بعد برگردن سئول و اینطوری شه یا الان. که خب این رو هم به نتیجه نرسیدم و همونطوری که اولین بار به ذهنم رسیده بود نوشتم
و امیدوارم پشیمون نشم از انتخابم...
از دوستانی که این داستان رو میخونن خواهش میکنم یکم بیشتر صبر داشته باشن درباره ی آپدیت هاش
مرسی بازم.
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol