5th Y [R]

483 40 6
                                    

یه نفس عمیق کشیدم و از حموم بیرون اومدم. هوای ملایم خونه به تن خیسم خورد و یکم سردم شد. همه ی اینا نشون میده من هنوز زنده م با اینکه نمی خوام باشم. نگام به در اتاق افتاد. سریع سمتش رفتم و قفلش کردم .اون ترسی که بکهیون باقی گذاشته بود هنوز باهام بود. دستام میلرزید. اگه بکهیون باز بیاد سراغم چی؟
اگه اون همه چیز رو یادش باشه چی؟
اون حس نا امنی که 2 سال پیش موقعی که ساسنگ هر روز دنبالم بود داشتم دوباره سراغم اومده بود. حالا که شرایط بدترم هست! بکهیون توی یه ساختمون با ما زندگی میکنه و از همه چی مهم تر اینه که اون با چانیول در ارتباطه و از راز بزرگ من با خبره. با فکر به این چیزا مورمورم شد. من توی خونه تنهام و کسی از چیزی که شده خبر نداره. گفتنش فقط واسه خودم بد تموم میشه
میتونم همین الان برم به سوهو بگم، یا به چانیول و اون وقت بکهیون ازم انتقام میگیره یا همه چیز رو انکار میکنه.
هیچ کاری فایده نداره
حداقل تا وقتی که به چانیول همه چیز رو نگفتم
آره این باید بهترین راه باشه.
حقیقت.
اینکه به چانیول بگم یولی یه کلونه و من تو دلم قسم خورده بودم واسه شادی یولی و چانیول هیچ وقت چیزی نگم
چانیول و یولی احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه هم نمیان. تا اون موقع نمی دونم باید چطوری ادامه بدم. فکرام دارن دیوونه م میکنن.
فردا اون مصاحبه های لعنتی برگزار میشه و من آمادگیش رو ندارم. حوصله ی غذا خوردن، لباس پوشیدن و حتی نفس کشیدن هم ندارم. روی تخت نشستم و سرمو تو دستام گرفتم.
باید یه مسکن و یه خواب آور بخورم تا خوابم ببره. تو دارو های قدیمِ چانیول میشد یه چیزایی پیدا کرد. توی آشپزخونه کلی بین قرص های چانیول رو گشتم. قرص خواب آور تاریخش گذشته بود ولی مسکن معمولی اونجا بود و از هردوش خوردم. بعد ازینکه یه پیراهن گرم اما کوتاه پوشیدم و در اتاق خواب رو قفل کردم رفتم تو تخت. تا وقتی چانیول برگرده میخوابم.
***
چانیول و یولی پر سر و صدا وارد خونه شدن. نمی دونستم ساعت چنده و دارو یکم اثر کرده بود پس گیج بودم. مثه همیشه شاد و شلوغ بودن. صداشون رو کامل میشنیدم. اما واقعا نمی دونستم کجام. دارم چیکار میکنم. سرم درد میکرد. مسکن اثر نکرده هیچ بدترم شدم؟ اما خب به جاش دیگه دردی جز سردرد حس نمی کردم. من خواب بودم؟

دستگیره ی در پایین رفت. اوه...
راستی من در رو قفل کرده بودم. پاشدم و درو باز کردم. چانیول با تعجب نگام کرد: در قفل بود؟ تو خوبی؟
دستم رو سرم بود: آره...
چانیول: درو واسه چی قفل کردی؟ ما که خونه نبودیم که کسی مزاحم شه یه وقت.
شونه هامو بالا دادم: نمی دونم.
نه این که الکی بگم. واسه یه لحظه هیچی یادم نبود. چانیول با همون تعجب قبلی نگام میکرد اما وارد اتاق شد. من همونجا مونده بودم و یکم زمان برد تا بفهمم چی شده. واسه یه لحظه فکر کردم همه چیز یه خواب بوده. اما نه خواب نبود. واقعی بود. بکهیون واقعا اومده بود اینجا. و مست بود و ... ترس برگشت سراغم. نگام به ساعت رو به رو افتاد. چقدر ازون موقع گذشته؟ 1 روز؟ بیشتر؟

Collision XYWhere stories live. Discover now