کارت های دعوت عروسی بود که اون شب به دستمون رسید. هیچ کاری نباید خودمون میکردیم به جز پست کردن یا دادن اونها به فامیل و آشنا های نزدیک. چندین ساعت با چانیول نشستیم و اسامی رو چک کردیم تا مشکلی نباشه. نمی دونستم آماده شدن برای عروسی انقد کار داره و این وسط هیچکس هم که به ما کمک نمی کرد -_- عروسیمون خصوصی بود و فکر به اینکه فقط یکم دیگه مونده بود بهش دیوونه م میکرد.
درو پشت سر یولی و چانیول بستم و بهش تکیه دادم. میرن پارک و بعد شهربازی. تا چندین ساعت دیگه نمیان چون قراره شام رو هم بیرون باشن، دوتایی بدون من! من تنها خونه میمونم تا کارای عقب افتاده م رو انجام بدم.
تا عروسی فقط 5 شب دیگه مونده و تا امروز من هنوز هیچ کاری درباره ی مشکلم نکردم. حتی کارای معمولیم رو هم نکردم و قیافه م باید شبیه بز شده باشه چون حتی آرایش هم نمی کنم و پوستم اخیرا خیلی خراب شده. نمی دونم چانیول به چیه من دل بسته... به هیچی اون حتما واسه یولی الکی وانمود میکنه عاشق من شده.
باید برم حموم فردا صبح قراره برای عکس گرفتن بریم. چون شلوغ بود وقت دیگه ای نداشتن، حتی برای یکی مثه پارک چانیول!!
فامیلای نزدیکمون میان، چند نفری از اکسو هم هستن و قراره از چند جا برای مصاحبه با چانیول و من بیان. چیزی که من خبر دارم 4 تا مجله از قبل با اس ام هماهنگ کردن. فردا خسته کننده تر از روز های دیگه میشه. من که دیگه بریدم. میگم کاش عروسی نمی کردیم. نمیشد همینطوری بریم دوتا کاغذ رسمی امضا کنیم تا فقط ثبتش کنن؟
سرمو بردم تو اتاق و سریع تو آینه به خودم نگاه کردم. اوه اوضام خراب تر از چیزیه که فکر میکنم. موهامم نیاز به رنگ داره.
کامل پا گذاشتم تو اتاق. باید رو قیافه م دقیق شم. من یه جوش بزرگ زدم.
تو دلم به همه فحش دادم. چرا حالا؟؟
رنگ مو هم که خریده بودم و همین دور و برا باید میبود...
توی کمد گشتم و پیدا نمیشد. مجبور شدم وسیله هام رو همونطور هل هلکی بریزم بیرون. اتاق آشوب شده بود. روی تخت روی زمین و همه جا وسیله ها ریخته بود چون من دنبال یه جعبه رنگ مو بودم.
یه جایی اون پشت توی کمد دیدمش. قدم بهش نمی رسید و مجبور شدم صندلی بیارم. نمی دونم چرا رفته اونجا.
وقتی بالاخره دستم بهش رسید و اومدم پایین تی شرتمم درآوردم تا یه وقت رنگی نشه و انداختمش رو تخت. حموم توی اتاق منو چانیول بود. وارد حموم شدم و یه نفس عمیق کشیدم. رنگ رو آماده کردم و با کل توانایی که داشتم موهامو خودم جلوی آینه رنگ کردم. چون فقط تیکه هایی که یکم سفیدی داشت و در اصل ریشه های مو بود رو رنگ میکردم مشکلی نبود. شاید میشد فعلا بدون آرایشگاه یه کارایی کرد.
موهامو بالا زدم و یه نگاه به خودم انداختم. خوبه. حالا باید یکم منتظر شم.
خونه رو مرتب کردم، باید همه ی وسایلایی که بیرون ریخته بودم برمیگشت سر جاش. لباسای کثیف اون چند وقت رو انداختم توی ماشین لباس شویی.
از کل روز ظرفا مونده بود. ماشین ظرف شویی رو هم راه انداختم و پیش خودم فکر کردم نکنه برق زیادی مصرف شه و یه چیزی بسوزه.
کل کارا که تموم شد به اندازه ی کافی زمان گذاشته بود که بتونم موهامو بشورم. به ساعت نگاه کردم. 7 و 45 دقیقه. خوبه
برای شستن موهام دیگه یه دفعه لباسامو درآوردم. من که دارم میرم حموم پس چه فرقی داره.
موهامو کامل شسته بودم و میخواستم وان رو پر کنم که صدای در رو شنیدم. زنگ در ورودی بالا.
ینی چانیول یه چیزی رو جا گذاشته؟ اوه خدای من این مراسم عروسی برای هیچکی حواس نذاشته. شایدم زود برگشتن... ولی اونا که 45 دقیقه نیست رفتن...
نه ولی لابد کیف پولشو نبرده.
حوله ی خودمو از تو قفسه ها برداشتم و پیچیدمش دورم. دویدم سمت در و بازش کردم: اه پارک چانیول باز چی جا...
2 بار پلک زدم و یه قدم عقب رفتم.
اون بکهیون بود. بیون بکهیون... دستشو از چارچوب در گرفت و گفت: او...اون هی...
اون مسته. بوی الکل کاملا از فاصله ی کممون بهم میخوره. و از حالت ایستادنش معلوم حال خوشی نداره.
دستم خود به خود رفت سمت در تا ببندمش. داشتم موفق میشدم که از روش های قدیمی استفاده کرد و پاشو گذاشت لاش و بعد هلش داد عقب. یکم به عقب پرت شدم. پوزخند زد و اومد جلو. من باز عقب رفتم: بیون بکهیون. همین الان. برو بیرون
تقریبا داد زدم. باید داد بزنم تا یکی خبر دار شه.
بکهیون: سهون خونه نیست...هیشکی اونجا نیست که بشنوه.
بکهیون تلو تلو میخورد و جلو میومد. هلش دادم و چندین قدم افتاد. از فرصت استفاده کردم تا درو ببندم اما وقتی اومدم این کارو بکنم اون اومد تو، عصبانی شده بود. عصبانیش کرده بودم و یه نگاه وحشی تو چشماش بود. با یه صدای بلند در بسته شد. اون درو بست...
من و بکهیون توی سکوت خونه تنها مونده بودیم.
بکهیون نگاش رو من بود. چند بار با دقت نگام کرد. گرچه مست بود. قسم میخورم آبی که از موهام میچکید رو هم دید. اون با تجربه ست و برای همین خوب متوجه همه چیزه. حتما این کارشه که وقتی مسته ازین غلطا بکنه. نگاش هنوز روم بود. روی صورتم، بدنم و حوله ی ساده ی آبی رنگِ دورم و بعد منو محکم هل داد سمت مبل. روش افتادم. من باید فرار میکردم و باز توی فکر نمی رفتم که اینطوری شه... شاید میشد برم سمت اتاق و در رو قفل کنم تا اون خودش بره. اما کیم اون هی تو باز گند زدی و یادت رفت کجایی.
بکهیون روی من خوابیده بود: کیم اون هی...
با همون حالت مستش حرف میزد: توی لعنتی... انقد کم شعوری که باید اونو به من ترجیح بدی؟
انگار که یه چیزی یادش اومده باشه گفت: اوه درسته
خندید: چون اون یه احمقه و باور میکنه تو مامان یولی، تو مامان بچه ی نداشتشی...
YOU ARE READING
Collision XY
Fanfictionبچه ی من یه کلونه. کلون پارک چانیول... من میتونستم یه دختر ساده باشم اما نیستم. من خودم زندگی سخت رو انتخاب کردم و حالا باید تاوانش رو پس بدم... Warning : R rated episodes : 4th Y 5th Y 8th Y Highest 🏅 #1 on Chanyeol