21st X

508 57 2
                                    

من هیچ وقت جوونی نکردم چون سرم تو کتابا بود... وقتی بچه های هم سن من پارتی میرفتن و مست میکردن، وقتی مثه آبنبات چوبی سیگار میذاشتن دهنشون و وقتایی که گندای بزرگ تری به پا میکردن من داشتم درس میخوندم و همه ی همه از من راضی بودن. مامانم همیشه اهل پز دادن بود و پیش دوستاش حسابی پز میداد و تشویقم میکرد. بابامم آدم آرومی بود که اکثرا سر کار بود.

اون روز وقتی با اون حالت نشسته بودم روی مبل تو خونه ی چانیول حسم بهم میگفت 18 سالمه نه 28-29. من دارم کارایی که اونا توی سن 18 و کمتر رو انجام میدادن رو تازه اونم 100 درجه کمترش رو تجربه میکنم و این برام هیجان انگیزه.

حس یه دختر 18 ساله ی شیطون رو داشتم که چند دقیقه پیش یه پسری که عاشقش شده رو ضایه کرده و دیشبم بدون اینکه پدر مادرش بدونن خوابیده خونه ی دوس پسرش. دوس پسری که خیلی خلافه و پدر مادرش ازون متنفرن.

با اینکه واقعا اینطوری نیس و من کار خیلی خاصی نکردم... اونا فقط حس های الکی من بود یه هیجان الکی

این حسا واسه من، یه مادر اونم یه مادری که تاحالا هیچ مردی تو زندگیش نبوده عجیب غریبه و میشه گفت خوب نیس. من نمی تونم اشتباه کنم و اینا همه ش اشتباهه. اینکه من انقد بی مسئولیت کارای اون روزم رو کنسل کردم و 1 ساعت ناری رو جلو در خونه نگران گذاشتم... اینا اصلا درست نیس و من اینو میدونم

اما نمی دونم به چه دلیلی نمی تونم اهمیت بدم. نمی تونم حس کنم این چیزا برام مهمه. حداقل امروز نه! نمی دونم واسه اتفاقای دیشبه یا امروز صبح، یا این حس راحتیه بی معنی که تو قلبمه اما من واقعا حس امنیت میکنم. تا الان شاید همیشه حس خطر میکردم؛ که اگه درسمو نخونم نکنه جا بمونم، نکنه بشم مثه مردم عادی، نکنه دیگه اول نباشم، نخبه نباشم همیشه توی ذهن من این ها بود و بعد ترم وقتی بحث یولی پیش اومد همیشه نگران کارای اون بودم، امنیتش و سلامتیش. درسته که من الان نمی تونم سلامتی اون رو تضمین کنم اما حس امنیت میکنم چون یه مرد پشت ما ایستاده...

من حتی نباید به خودم اجازه بدم به پارک چانیول اعتماد کنم اما میکنم... و این بده، این افتضاحه.

به خودم گفتم این همون دیوارای لعنتین که دور خودم چیده بودمشون که حالا میخوان برگردن و دارن منو زجر میدن، باید بهشون بی توجه باشم چون اون پارک چانیوله و الان تو ابراس چون فکر میکنه یه بخش کوچیک ازون چیزی که همیشه میخواسته رو گیر آورده. دلم نمی خواد درباره ش اینطوری بگم، چون اون واقعا با ما مهربون بوده، اما پارک چانیول عقده ی یه زندگی عادی رو داره، با یه زن و بچه و توی این سن واقعا این حق رو بهش میدم که اینو بخواد...از طرفی اون مریضه و من ازین موضوع سو استفاده کردم

چانیول یهو یه سینی گذاشت جلوم و داشت مثه یه پسر چند ساله سرشو میخاروند: خب اگه خواب بودی میاوردمش تو تختت ولی حالا که بیداری بیا صبحونه بخور.

Collision XYWhere stories live. Discover now