23rd X

452 51 2
                                    

بکهیون خودشو دعوت کرده بود خونه ی چانیول. البته من نمی تونم چیزی بگم چون ما هم خودمونو دعوت کردیم خونه ی چانیول در اصل.
همه ی چیزایی که خریده بودن روی زمین کنار در مونده بود اما من یدونه لباسی که خریده بودم رو بردم گذاشتم توی اتاق. پسرا واقعا بی نظم و بی اهمیتن. بک هیون اندازه ی 5 نفر خرید کرده و انگار نه انگار که کلی برای خرید اونا وقت گذاشته.
یولی رو گذاشتم روی تخت چانیول. اگه بیدار شه ناهار میخواد، فعلا که خوابه باید تا وقتی بیدار میشه یه فکری برای غذا بکنم. از اتاق اومدم بیرون و تو همین فکرا بودم که چانیول نشست رو مبل و نگام به دستش افتاد.
ایستادم بالای سرش و دستمو گذاشتم رو شونه ش: پارک چانیول ، باند؟ مواد ضدعفونی؟
پاشد و هر چیزی ممکن بود احتیاج داشته باشم رو بهم داد. بکهیون جلو تی وی لم داده بود و هی شبکه عوض میکرد. صدای تی وی رو خیلی زیاد کرده بود. میخواستم یه چیزی بهش بگم ولی اصلا اعصاب بحث کردن باهاش رو نداشتم.
نشستم پیش چانیول و آستینش رو بالا دادم: میگم اگه راحتی کلا درش بیار لباست رو
سرشو تکون داد و لباسش رو درآورد. بکهیون داشت چپ چپ نگامون میکرد. واقعا با اون لباس سخت بود بخوام براش باند بپیچم. من داشتم زخم چانیول رو نگاه میکردم که چانیول گفت: اون هی میشه بگی امروز چه اتفاقی افتاد؟
اصلا نمی دونستم از کجا باید شروع کنم... و خب حضور بکهیون ذهنمو درگیر میکرد و همه چیزو سخت تر میکرد
اما آخر گفتم: چانیول راستش من اینو ازت پنهون کردم اما از وقتی وارد زندگی ما شدی من هر روز حس میکردم یه کسی دنبالمونه
چانیول تعجب کرده بود: تو منو میگی؟
اون هی: نه... منظورم این نیس. یه آدم غریبه که نمی دونم کیه. اون توی کوچه ی ما بود و انگار در کمین نشسته بود. وقتی صبحا بیرون میرفتم دنبالم بود و وقتی برمیگشتم و کلا همیشه حضورش رو حس میکردم. من یه عکس از عکسای بچگیای تورو یه روز توی صندوق پستمون پیدا کردم و مفهوم این رو دقیق نمی دونم. چانیول اون عکس رو مامور پست نیاورده بود!
تو چشماش خیره شده بودم: بعد تر هم همین بود، حس میکردم یکی اون بیرونه و همیشه میترسیدم. نگران امنیت خودم و یولی بودم و نمی تونستم به تو بگم چون تو... خب تو فقط یه غریبه بودی.
چانیول با نگرانی نگام میکرد: خب بعد به پلیس چی؟ نگفتی؟
اون هی: اون اوایل نه، چون اون فقط یه توهم بود. ینی من فکر میکردم توهمه. فکر میکردم مریض شدم یا یه همچین چیزی، اما بعد تر شدید تر شد و من مطمئن شدم اون یه توهم نیس. یه شب سنگ پرت کردن شیشه ی ما شکست و پیام های مشکوکی دریافت میکردم. نمی دونم اونا شماره ی منو از کجا گیر آوردن.
زخم چانیول زیاد بد نبود. در حالی که به کارم ادامه میدادم گفتم: من شماره اونارو به اداره ی پلیس گانگنام دادم تا بررسی کنن اون کیه و گفتن شماره ی یه زندونیه... و اون زندونی هنوز آزاد نشده. این ینی شماره دست خانواده شه یا به کسی فروخته شده. اونا یه شب به من زنگ زدن و خودشون رو جای پلیس جا زدن که من فهمیدم اون آدم واقعا پلیس نیس و به پلیس واقعی گفتم. اما نمی دونم به چه دلیلی نتونستن اونارو بگیرن و امروز هم همون آدمی که لباسای مشکی و ماسک داره رو اون بالا دیدم. راستی قبل ترش هم توی مرکز خرید چند تا پیام دریافت کرده بودم..
چانیول: اون هی تو باید به من میگفتی. من حتی روحمم خبر نداشت اینطوری چجوری میتونم از یولی مراقبت کنم؟
تا دیشب هیچ دلیلی نداشتم که بخوام اینارو به چانیول بگم
اون هی: درست میگی اما من واقعا، ینی تا دیشب دلیلی نداشت اینارو به تو بگم.
چانیول چشماشو چرخوند: اون هی تو از اول میدونستی من پدر یولیم! باید میذاشتی مراقبتون باشم
قیافه ی *باورم نمیشه* به خودم گرفتم و گفتم: پارک چانیول مثه اینکه یادت رفته. بعد از اتفاقی که توی گذشته افتاده بود من به تو اعتماد نداشتم. ینی چطوری باید بهت اعتماد میکردم؟
بازیگری و دروغ گفتن روز به روز داره برام راحت تر میشه. من الان خیلی عادی به اون گفتم که واسه اینکه مارو دو سال تنها گذاشته بهش اعتماد نداشتم. در صورتی که چانیول میتونست الان بگه "خب چرا خودت نیومدی سراغم ازم کمک بگیری" اما اینو نگفت و من تو فکر بودم که ازین دروغا میخوام به کجا برسم. این احمقانه ست. حقیقت اینه که من چیزی به اون نگفتم چون اون واقعا یه غریبه ست و من کل این مدت میترسیدم بفهمه یولی یه کلونه و من یه دزد.
چانیول اول همینطور خیره مونده بود ولی بعد سرشو تکون داد: آره درست میگی... قبول. تقصیر منه...
اون هی: حالا زیاد بهش فکر نکن. ولی خدایی پلیس داره ناشیانه برخورد میکنه اینطور نیس؟
بکهیون بالاخره تی وی رو خاموش کرد: اون یه ساسنگه!
چانیول: چی میگی بکهیون؟
چانیول و من هردو بهش نگاه کردیم. اولش من پشتم بهش بود. اما وقتی کارای دست چانیول تموم شد، منم سمت بکی نشستم تا ببینم چی میگه .
بکهیون پوزخند زد: فکر میکردم یه نخبه ای کیم اون هی، اون یه ساسنگه این واضح نیس؟ خود تو گفتی از وقتی چانیول وارد زندگیت شده اون آدم پیداش شده، گفتی یه عکس از بچگیای چانیول دریافت کردی و حاضرم شرط ببندم پیام هایِ اون آدم به چانیول ربط داره! روی بودنت با چانیول حساس شده. اون احتمالا یه جور فنه، یا آنتی، درست نمی دونم. دختره یه زندانی باید باشه، سیم کارت باباش رو برداشته. و یه چیز مهم تر اینکه اون امروز با کارش از مرگ چانیول ترسی نداشت، در واقع میخواست بچه ی تو و خود چانیول رو بکشه. این ینی اون صد در صد یه ساسنگه. ساسنگا هدفشون ماییم، فنا هدفشون زن/دوس دخترامونه.
دهنم وا مونده بود. بکهیون بد نمیگه. اما فقط به یه شرط! به شرط اینکه ندونی یولی یه کلونه. به شرط اینکه ندونی اون بیرون هزاران آدم هست که با کلون کردن یه انسان مخالفن و این کار غیر قانونیه و گروه های زیادی اگه بفهمن یه بچه ی کلون هست میخوان ببرنش روش آزمایش انجام بدن. یه جوری میشه گفت از هر نهادی یه آدمی هست که با من یه جور دشمنی داشته باشه و پیدا شدن یولی باعث یه دعوای حسابی میشه. ممکنه کسی بگه چرا اون اجازه داشت کلون کنه و ما نداریم و کلون ها زیاد شن. این واسه هم نوعای یولی خوب نیس. نباید هرکسی بتونه کلون بسازه.
تو این فکرا غرق شده بودم. بکهیون این موضوع رو نمی دونه و داره خیلی ساده به مسئله ی مزاحم فکر میکنه. واسه همین نمی تونه احتمال بده که ممکنه اون آدم کسی باشه که با یولی ینی یه کلون مشکل داره...بعضی وقتا ساده فکر کردن میتونه جواب سوال رو به ما بده... پس ممکنه درست باشه؟ ممکن اون فقط یه ساسنگ باشه؟
حتی نمی دونستم چی جوابش رو بدم. مغزم میگفت اینم یه جور فکره و حتی ممکنه درست باشه.
چانیول: خب بکهیون بد نمیگه. اما همه ش حس میکنم یه جای کار میلنگه. اون واسه چی عکس بچگیای منو برای تو فرستاده؟
بکهیون: خب یولی و چانیول خیلی شبیه همن درسته؟ شاید اون میخواد بگه قصد کشتن دوتاشونو داره. راستی... میشه بالاخره جواب منو بدین؟
چانیول در حالی که تلفن رو از روی میز برمیداشت: جواب چی بک؟
بعد یه شماره رو گرفت و به بکهیون نگاه کرد.
بکهیون: میشه بگین دیشب چی شده که شما دیگه فرمال نیستین؟ و اینکه من کر نیستم :| مطمئنم یه چیزایی شنیدم درباره ی اینکه یولی پسره چانیوله. پسر واقعی
نگاه من کرد و بعد شکمم: عمرا اون هی بچه دنیا نیاورده. این خیلی ضعیفه و خنگ و وقتی یه مرد بهش دست میزنه میپره
چانیول بهش توجه نداشت و داشت غذامونو سفارش میداد.
بکهیون که ازون نا امید شده بود نگای من کرد: توضیح میدی قضیه چیه؟ چانیول کی 2 سال پیش با تو بوده؟ اصلا واسه چی چانیول باید با تو باشه؟ آخه تو!! تو آینه نگاه خودت کردی؟ و کجا؟ تو که کلاب نمیری... و اون تنها جایی بود که چانیول اون موقع میرفت. تو اون موقع داشتی درس میخوندی حاضرم شرط ببندم
شونه هامو بالا دادم: از خودش بپرس.
و پاشدم تا به یولی سر بزنم. گوشیمو چک کردم. اما اون دیگه پیام نداده...نمی دونم این نشونه ی خوبیه یا بد؟
یولی خواب بود. وقتی برگشتم چانیول و بکهیون داشتن حرف میزدن. نشستم پیش چانیول.
بکهیون: من باورم نمیشه. چانیول تو اصلا همچین آدمی نبودی. تو اصلا امکان نداشت به هیچ دختری نزدیک شی اونم بعد از... میدونی..
بکهیون یه آه بلند کشید، اعصابش خیلی خورده. کاملا معلومه.
چانیول: که چی؟! الان میخوای بگی اون هی دروغ میگه؟
بکهیون زل زد تو چشمام: از کجا معلوم دروغ نمیگه؟! اون شاید بخواد شهرت و پول تو رو-
چانیول پرید وسط حرفش: بک زر نزن خب؟ یولی کاملا شبیه منه و یه شناسنامه ی معتبر داره که اسم من توشه. من یه اشتباه کردم و حالا فقط میخوام جبرانش کنم
بکهیون: پارک چانیول اونا این روزا میتونن هزار تا ازون شناسنامه ها بسازن، جبران با چی؟ با این!
اشاره کرد به منو چانیول. با دوتا دستش اشاره کرد. یه جوری بود حرکتش... انگار که داره میگه *شما دو تا اصلا به هم نمیاین*
چانیول به من نگاه کرد: اون هی همچین آدمی نیس.
نمی دونم چرا حس کردم نگاه کردنش به من ینی یکمی شک کرده.
بکهیون قیافه ش خیلی بی حوصله بود با یه اخم گفت: آزمایش DNA واسه توئه خره دیگه، علم پیشرفت کرده داداش، برو از یولی آزمایش بگیر.
چانیول یکم صداشو برد بالا: لازم نیس بکهیون. حالام بس کن.
بعد یه کوسن پرت کرد سر بکهیون و بکهیون از جاش پاشد: من میرم بالا لباس عوض کنم برمیگردم. بدون من ناهارو شروع نکنین.
سر راه خریداشو هم برداشت و بعد رفت.
چانیول دستشو برد توی موهاش: منم میرم لباس تمیز تنم کنم
و بعد رفت. من همونطور تنها اونجا مونده بودم. از آشپزخونه لیوان و بشقاب و وسایل دیگه آوردم و میز رو چیدم. اگه قراره غذاها به زودی برسه باید میز چیده شده باشه و حالا که داریم اینجا مفت میخوریم و میخوابیم بد نیس منم یکم کار کنم. هال زیاد به هم ریخته نبود اما یکم کوسن های روی مبل هارو مرتب کردم و وسایلی که سر جاشون نبودن رو سرجاهای اصلیشون برگردوندم و چانیول با یه شلوار ورزشی و تی شرت از اتاق بیرون اومد. وقتی منو دید دهنش شبیه Oشد: اون هی تو واقعا لازم نیس مرتب کنی...
لبخند زدم: مشکلی نیس چانیول.
کاش میدونست دارم بهش دروغ میگم. حداقل دیگه انقد مهربون نمیشد و منم انقد عذاب وجدان نمی گرفتم. من نه تنها خون اون که DNAی شخصی اون رو داره دزدیدم، وارد زندگیش شدم و با وجود اینکه میدونستم یه آدم خیلی داغونه بهش با دروغ آسیب های بیشتر رسوندم...
نمی دونستم باید به بکهیون فکر کنم که با کاراش داشت روانیم میکرد یا به چانیول که مظلومانه داشت آسیب میدید...؟
وقتی زنگ زدن چانیول گفت: فکر کنم غذاها رسیده. میرم بگیرمشون.
سرمو تکون دادم و نگاش کردم. داشت کفش پاش میکرد. یهو یه چیزی به ذهنم رسید: چانیول صبر کن.
سرشو سمتم چرخوند: چیزی شده؟
اون هی: مراقب خودت باش...منظورم اینه که ... تو مطمئنی اون از رستورانه؟ ساسنگ... یا چمیدونم همون یارو نباشه.
چانیول سرشو تکون داد و با یه محبت غیر قابل وصفی گفت: نه من اونو از آیفون دیدم پسر همیشگیه... وقتی مثه من تنها باشی زیاد غذای بیرون میخوری..
حرفش دردناک بود... اون خیلی تنهاست و آسیب دیده و آسیب پذیره و من باید مثه یه احمق بی احساس واسه حفظ آینده ی خودم و سلامتی و جون بچه م بهش دروغ بگم و ازش سو استفاده کنم.
چانیول درو پشت سرش نبست و رفت و قبل از برگشتنش بکهیون از طبقه ی بالا پایین اومد. یه پوزخند تحویلم داد و منو کاملا نادیده گرفت. سر همون جای قبلیش نشست روی مبل جلوی تلویزیون و روشنش نکرد: اون هی
بهش نگاه کردم: چیه؟
بکهیون: نقش بازی کردنت حرف نداره. اون مریضه، اون باور میکنه، ولی من خر نیستم.
اینکه بکهیون ادعا میکرد من دارم نقش بازی میکنم باعث ضعیف شدن روحیه ی من بود اما نمی تونستم به خودم اجازه بدم که جلوش کم بیارم. نشستم پیشش: بکی... دارم فکر میکنم دقیقا مشکلت با من چیه؟ ینی تو میگی من چیو دروغ گفتم؟ کجای کارم نقشه؟
بکهیون: بکی و مرض... البته شاید میگی بکی چون دوس داری باهم صمیمی تر باشیم؟
خندید: همه چیز تو یه دروغه. درست نمی تونم تشخیص بدم چی. اما همه ش دروغه. مطمئنم یولی بچه ی تو نیس، و چانیول ما پدر اون بچه نیس، تو هیچ حسی به چانیول نداری و هیچ چیزی هم بینتون نیس. ینی از نظر احساسی که مطمئنم حالا فیزیکیش رو نمی دونم... هه ببین...
دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید نزدیک تر و تو گوشم گفت: اگه تو چانیول رو نمیشناسی من میشناسم و چانیول آدمی نیس که یه شب یه زنو توی یه کلاب حامله کنه. اشتباه توی کار پارک چانیول راه نداره.
و بعد درست قبل اینکه چانیول پا بذاره توی آپارتمان، انگار که میدونست الاناست برگرده، منو ول کرد و رفت طرف میز و پشتش نشست.
پا شدم تا یولی رو بیدار کنم و بعد از یکم تلاش بیدار شد تا ناهار بخوریم...

Collision XYWhere stories live. Discover now