11th X

503 70 1
                                    

چانیول POV
یک هفته دیگه گذشت... بهش زنگ نزده بودم. نمی دونستم اون شب چی بهش گفتم. مهم نیس چقد فکر کردم یادم نمیومد.
حتی نمی دونستم کجاست و توی کوچه ها هم ندیده بودمش.
اون روز بدون اینکه بدونم وقتی همینطوری توی فکرام غرق بودم و داشتم قدم میزدم خودمو جلوی در خونه ش دیدم. من نمی دونم اونا طبقه ی چندم زندگی میکنن که زنگشون رو بزنم.
یا اگه هم میدونستم یادم نمیاد...
بدون هماهنگی قبلی نباید خونه ی کسی رفت مگه نه؟
به راه رفتنم ادامه دادم... تا ته اون کوچه قدم زدم و برگشتم چون میخواستم دیگه برم خونه.
وقتی دوباره به خونه نزدیک میشدم بهش فکر کردم. یه چیزی درباره ی اون بچه هست که منو سمت خودش میکشونه. شاید اونا راس میگن و من انقد آسیب دیدم که خودم رو جای دیگه ای تصور میکنم، تصور میکنم اون سال ازدواج کردم و الان بچه دارم و اون بچه بچه ی منه... چون خیلی شبیه منه
سرمو تکون دادم تا فکرام بپره. نه اینطور نیس. اونا اشتباه میکنن من کاملا بیخیال یونمی شدم.
جلوی خونه ایستادم. اگه زنگ بزنم اون دعوتم میکنه بالا؟
امتحانش ضرر نداره... یکی از زنگ هارو زدم. یه خانومه جواب داد: بله؟
چانیول: ببخشید با خانوم کیم اون هی کار داشتم
خانومه گفت: شما زنگ اشتباهی رو زدین اونا زنگ شماره ی 7 هستن
چانیول: او ببخشید...
زنگ 7 رو زدم.
این بار هم یه خانوم جواب داد: بله؟
صداش خیلی کوچیک بود. مثه یه بچه دبیرستانی. لابد 7 نیس و اون خانومه غلط گفته
دوباره گفت: بله؟
صدامو صاف کردم : ببخشید این خونه ی کیم اون هی نیس؟
جواب داد: چرا. شما؟
چانیول: از آشناهاشون هستم. ایشون خونه نیستن؟
این بار گفت: نه.
عجبا خب درو باز کن بیام تو. گفتم: میتونم بیام تو؟
چیزی نگفت. حدس میزنم نمی خواد درو باز کنه. نمی دونم اون کیه اما هر کی هست حتما اون هی بهش گفته درو واسه کسی باز نکنه...
داشتم برمیگشتم برم که در باز شد و دختره گفت: بفرمایید بالا.
چشمام یه لحظه گرد شد اما بعد با خوشحالی رفتم تو. بعد از یه هفته داشتم لبخند میزدم. با آسانسور رفتم بالا و رسیدم به واحدشون. دختره درو باز کرده بود و منتظر بود.
رفتم جلو: پارک چانیول هستم.
تعظیم کرد: من پرستار چانیولم. شین ناری.
یهو چشماش گرد شد و برق زد، انگار که یه چیز جدید رو فهمیده باشه و گفت: اوه... شما اسماتون یکیه. حتما فامیلشون هستین.
کنار رفت: بفرمایید تو چانیول شی.
رفتم تو و کفشامو درآوردم. توی خونه پیش در یه جا واسه کفش بود.قبل از ورود کاملم به خونه یه سرک کشیدم. خیلی ساده بود.
چانیول جلوی تلویزیون داشت با اسباب بازیاش بازی میکرد. کتم رو درآوردم و انگار که خونه ی خودم باشه آویزونش کردم و بعد رفتم تو هال: یولااااا
چانیول سرش رو بالا گرفت و منو دید و بلافاصله شناخت: آجوشی
بعدش دوید طرفم و همو بغل کردیم. دختره انگار خیالش راحت شده بود که من آدم شناخته شده ای هستم و یه غریبه رو راه نداده. دیگه نگامون نمی کرد و رفت تو آشپزخونه. حتما میخواست یه چیزی بیاره بخوریم.
با یولی نشستیم زمین. یکی یکی داشت اسباب بازی هاش رو نشونم میداد. نگام به اون اسباب بازی که شبیه یه کیبورد کوچیک بود افتاد و ازش گرفتمش: هی یولی میخوای برات یه آهنگ بزنم؟
سرشو تکون داد و من یه آهنگی که خیلی بچگونه و ساده بود براش زدم. کلی ذوق کرده بود.
کلی با هم خندیدیم... اگه یه بار دیگه بیاد خونه ی ما براش گیتار و پیانو میزنم... بهش همه ی وسیله های موسیقیمو نشون میدم. درسته این بچه پسر من نیس... اما چرا حس میکنم از پسرم بهم نزدیک تره؟
دوباره سرمو تکون دادم، نمی خوام به این چیزا حتی فکر کنم... یه لیوان آب میوه گذاشته شد جلوم. سرمو بالا گرفتم ناری بود. نشست پیشمون رو زمین: آقا؟ شما... چانیولِ اکسو نیستین؟
لبخند زدم: چرا. مگه میشناسی؟
سرشو تکون داد: یکی از دوستام طرفدار شماست.
آروم پرسیدم: میشه بدونم چند سالته؟
ناری گفت: 22.
چانیول: خیلی جوونی پس.
ناری: شما هم که جونین آقا مثه پیرمردا حرف میزنین
بلند بلند خندیدم: واسه یه آیدل 30 سال پیر حساب میشه. ما حتی دیگه مثه قدیم نمی تونیم برقصیم... مشکلای کمر تو گروهمون بیداد میکنه. دکتر من که گفته هرگونه صدای بلند ممنوع. باورت میشه؟ اگه سر ایتیج چیزی تو گوشم نذارم احتمالش هست کر شم...
سرشو تکون داد: شما ها از سنای پایین شروع میکنین. درک میکنم
لبخند زدم. خوبه درک میکنه.
چرخیدم طرف یولی که با دقت حواسش به حرفای ما بود، گفتم: هی یولی مامانت کوش؟
چانیول: اومی رفته یونی
ناری موهای یولی رو ریخت به هم. لیوانمو برداشتم و از آبمیوه خوردم: ناری شی، اون هی شی کی میان؟
ناری یه نگاه به ساعت انداخت: ساعت 8 میان.
سرمو تکون دادم: کم مونده. شام می پزین؟
ناری: فقط وقتایی که اون هی شی بگن.
چانیول: شام ندارین ینی الان؟
سرشو به چپ و راست تکون داد: چرا. امشب گفتن نپزم آخه صبح خودشون یه چیزی پختن واسه شام. قبل ازینکه برن دانشگاه.
به یولی نگاه کرد: یولی؟ تو چه غذایی رو دوس داری؟
یه ربع بعد غذایی که یولی میخواست رسید. زنگ زدم به جایی که میدونستم سریع تر از جا های دیگه غذا میاره میخواستم قبل از اومدن اون هی اون غذا رسیده باشه.
با ناری و یولی منتظر نشستیم اون هی بیاد. ساعت از 8 گذشته بود و اون هنوز پیداش نشده بود.
ناری پاشد: چانیول شی، من باید هرچه زودتر برم خونه. اما میترسم اگه شمارو با بیبی یولی تنها بذارم اون هی شی عصبانی شن.
سرمو بالا کردم: بهتر نیس یکم دیگه بمونین؟ واسه خودتون میگم ممکنه اون هی با این کارتون فکر کنن شما قابل اعتماد نیستین و اگه یه شب ساعت 12 بیان شما زود تر رفته باشین
سرشو تکون داد. چون بچه تر از من بود نصیحتش کردم.
صدای وارد کردن رمز رو شنیدیم و اون هی اومد تو خونه. وقتی چشمش به من افتاد لبخند رو صورتش به یه اخم تبدیل شد.
وای چانیول تو چی بهش گفتی که اینطوری نگاه میکنه؟
***
اون هی POV
چشمم به چانیول افتاد. نه نه چانیول خودمو نمی گم. پارک چانیول.
اون وسط هال با یولی و ناری نشسته بود. باید به ناری بگم سری بعد راش نده توی خونه.
ناری اومد طرفم: خانوم کیم من باید برم...
سرمو تکون دادم و جلوی پارک چانیول چیزی بهش نگفتم. پولش رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کف دستش. فردا صبح که بیاد بهش میگم...
چانیول پاشد: اون هی شی... ببخشید اینطوری مزاحم شدم.
کفشامو درآورد و وارد خونه شدم: مشکلی نیس چانیول شی.
خم شدم و موهای یولی رو نوازش کردم: خوبی پسرم؟
یولی: اوهوم اومی اجوشی برام غذا خریده.
پاشدم و نگای چانیول کردم: لازم نبود تو زحمت بیفتین آقای پارک ما شام داشتیم.
لبخند زد: نمیشد دست خالی که. به نظرم یولی گشنه ست میخواین زودتر غذارو بیاریم؟ شما برین لباس عوض کنین من میز رو میچینم.
حدس زدم چون یه مدته همو ندیدیم دوباره باهم فرمال شدیم. برام مهم نیس. هرچی دورتر باشه بهتره.
داشتم لباسامو عوض میکردم که یاد بیون افتادم. شت... یادم رفت پولشو واریز کنم.
دوباره لباسامو تنم کردم که برم بیرون. یهو یادم اومد چانیول ها باهم تنها میمونن...
یولی که قبلا با چانیول تنها مونده پس زیاد مهم نیس. منم زود برمیگردم. با عجله دوباره رفتم سمت در. چانیول اومد طرفم: چیزی شده؟
بهش برگه ای که دستم بود رو نشون دادم: باید یه پولی رو بریزم حساب یکی از پروفسورای دانشگاه
درو باز کردم و داشتم کفش میپوشیدم که گفت: میخواین من انجامش بدم؟ شما تازه رسیدین. میخواین با یولی بمونین؟
با شک نگاش کردم. به چند دلیل نباید اون این کار رو بکنه، یک اینکه اون همچین وظیفه ای نداره و من نمی تونم الکی کارمو بسپرم به اون و دوم اینکه معلوم نیس با حساب بانکی من چه کارایی میتونه بکنه. اون میتونه کلی اطلاعات به دست بیاره با همین یدونه حساب.
درو بستم: مهم نیس... فردا انجامش میدم.
چانیول سرشو تکون داد: باشه هرطور راحتین.
برگشتیم توی خونه. میز رو چیده بود و یولی منتظر ما بود.
دوباره من رفتم لباس عوض کنم و میدونستم چانیول داره غذا میریزه برای یولی چون یولی ساکت شده بود. رفتم سر میز. این اولین باره که چانیول اومده خونه ی ما. چه فکری درباره ی اینجا داره؟
تو سکوت مطلق داشتیم غذا میخوردیم و چانیول یکی در میون غذای یولی رو میداد.
یکم گذشت. یاد اون شب افتادم که چانیول زنگ زده بود. باید ازش بپرسم که یونمی کیه؟
(هم زمان:)
اون هی: چانیول شی
چانیول : اون هی شی
نگامون به هم گره خورد. گفتم: شما بفرمایین.
چانیول: راستش من اومدم اینجا عذرخواهی کنم واسه اون شب. من حتی یادم نیس به شما چی گفتم فقط دیدم شماره ی شما توی تماس های گوشیم بوده. من... راستش کاملا مست بودم، با دوستم بکهیون رفتیم کلاب. من زیاد دیگه اهل کلاب و جاهای شلوغ نیستم اما اون اصرار داشت بریم چون میتونست یه نفر دیگه رو هم مجانی ببره.
یه آیدل مگه ممکنه جای شلوغ رو دوس نداشته باشه. اون داره الکی میگه تا خودش رو آدم خوبی جلوه بدی.
سرمو تکون دادم: اشکال نداره. شما زیاد چیز خاصی هم نگفتین و قطع کردین.
چانیول : پوووه خیالم راحت شد. من خیلی نگران بودم که به شما توهین کرده باشم
آروم گفتم: یونمی... شما فکر میکردین من یونمی هستم
نگاش روم ثابت مونده بود و چشماش گرد شده بود بعد نگاشو ازم گرفت و به ظرفش نگاه کرد: یو..یونمی؟
اون هی: بله.
یه قاشق از غذا رو گذاشتم دهن یولی که منتظر بود. باید از چانیول بپرسم غذا رو از کجا گرفته. مزه ش خوبه.
چانیول 1 دقیقه بعد به خودش اومد و همه چیزش مثه قبل شد. لبخندش و چشمای خندونش برگشت.
غذا رو که تموم کردیم با اینکه دوس داشتم هرچه زودتر بره نمی تونستم بذارم بره چون این خیلی بی ادبانه بود. پس وقتی پاشد گفتم: یه قهوه بخورین بعد...
و اونم قبول کرد. یولی رو که خیلی خسته بود گذاشتم توی تخت. چانیول داشت نگامون میکرد. بعد ازینکه یولی خوابید پرسید: واسه چی اون روی تخت شما میخوابه؟
اون هی: من اینطوری عادت دارم و خودشم اکثرا پیش من میخوابیده.
چیزی نگفت و برگشتیم توی هال. یه قهوه براش آوردم و نشست رو مبل.
وقتی پیشش نشسته بودم و داشتیم توی سکوت قهوه میخوردیم گوشیش زنگ خورد. گوشیش رو برداشت و گفت: دوستمه. بکهیون
جواب داد: چیه بک؟
-
چانیول: نه. الان یه جا کار دارم.
-
چانیول: فردا؟ منیجر هیونگ گفته؟
-
چانیول: آره بیکارم. باشه.
بعد قطع کرد.
2 دقیقه بعد گوشی من زنگ خورد: خدای من این پروفسور روانی منو ول نمی کنه
چانیول گفت: میخواین اگه مزاحمتونه من باهاش صحبت کنم؟
سرمو تکون دادم: نه. مشکلی نیس
جواب دادم: الو؟
بیون: هی بیبی
اون هی: کار بهتری نداری؟
بیون: عزیزم واسه چی پول رو واریز نکردی؟
اون هی: یادم رفت.
بیون: شایدم نداشتی!؟ شما داشنجو های پزشکی فقط ادعا دارین
اون هی: شما پروفسور ها هم فکر میکنین خیلی نخبه این! گفتم فقط یادم رفته بود. وقتی تو داشتی بازی میکردی من داشتم پول درمی آوردم آقای بیون
بیون: واسه تو هنوز پروفسور بیونه و نه فکر کنم اشتباه شده! وقتی تو توی گهواره بودی من داشتم پول درمی آوردم.
اون هی: چطوری؟ با مدرک موسیقیت؟ شوخیت گرفته؟ کجای دنیا با مدرک موسیقی پول زیاد میدن؟
صدای خنده ش تو گوشی پیچید: آره تو راس میگی. ولی برات سوال نشده پروفسور بیون چرا انقد معروفه؟
تکیه دادم به مبل: معروف؟ هه من که تاحالا اسمتو نشنیده بودم تا اون روز که اون عوضی بچه ی منو سپرد بهت
بیون: او مای گاد راس میگی! تو بچه داری... باید خیلی پیر باشی اون هی هالمونیم... اوموووو نکنه دانشجو های پزشکی هم خودشون یه سری مسائل رو رعایت نمی کنن و اشتباهی بچه دار شدی؟
داشتم آتیش میگرفتم: آره یه حرومزاده ای مثه تو منو سر کار گذاشت
بیون: حرف دهنتو بفهم هرزه. فردا پولمو میریزی حسابم.
قطع کردم. واسه پول چه جیغ جیغی میکنه ها
دوباره راست نشستم و نگاه چانیول کردم که داشت ازون موقع با دقت به حرفای من گوش میداد.
شاید حدس زد که اون یه حرف بدی به من زده که اینطوری جوابش رو دادم : اون هی شی حالتون خوبه؟ اون خیلی توهین کرد؟
سرمو تکون دادم: نه خیلی. مهمم نیس. فردا پولش رو میدم و همه چیز درسته میشه
چانیول لبخند زد: من دیگه باید برم دوستم گفت فردا یه برنامه ی رادیویی هست که باید توش حضور داشته باشم. ممنون واسه قهوه.
تا جلوی در رفتم. امیدوارم این آخرین باری باشه که می بینمش. با اینکه اون خیلی مهربونه... نمی خوام بیشتر ازین تو کارامون دخالت کنه...

چانیول سرش رو خم کرد: خدافظ چانیول اوما

لبخند زدم، کسی تاحالا اینو نگفته بود: خداحاقظ چانیول شی...

Collision XYWhere stories live. Discover now