Part1

2.4K 145 12
                                    

اسم من النا مارتین هست
یه دختر 18 ساله شیطون و اهل مهمونی رفتن و یه آدم باحال
همیشه اهل ریسک ام
از هیچی هم نمیترسم
شجاع
همیشه سعی میکنم خودم مشکلاتم رو حل کنم و از کسی کمک نگیرم
حالا من النا مارتین تو یه دردسر بزرگ افتادم
به جایی اومدم که نباید می اومدم
-بلاخره رسیدیم...
وقتی تاکسی وایساد جلو در دانشگاه گفتم ....از تاکسی پیاده شدم راننده هم از تاکسی پیاده شد در صندق عقب رو باز کرد و چمدونم رو درآورد و گذاشت رو زمین رفتم سمت چمدونم و اونو برداشتم
راننده:خداحافظ
وقتی داشت سوار ماشین می قشد گفت
-بای
دستمو براش تکون دادم
اون لبخند زد و رفت
اوه خدا...
این دانشگاه چقدر بزرگه
یه سوت کشیدم و دسته چمدونم رو گرفتم و اونو رو زمین کشیدم و راه افتادم
---------------------------------------------------
خب قبل ازينكه شروع كنيم بايد بگم ك مطمئن نيستم ك كسه ديگه اي هم اينو گذاشته باشه چون داستان برا من نيس از تو يه كانال تو تلگرام پيدا كردم ولي اينقد ك داستان خوبه دلم نيومد اينجا نذارم
گفتم ك نگيد دارم كپي ميكنم از الان گفتم داستان برا من نيس

University full of Horror Where stories live. Discover now