The end

714 51 20
                                    

اون عقب عقب رفت
اون دستش رو آورد جلو انگار میخواست از نیروش استفاده کنه
مورگان:چرا اتفاقی نمیافته؟؟؟
اون گفت با ترس به من نگاه کرد 
بیشتر رفتم
مورگان:یکی بیاد این رو بگیره
اون به اون کسایی که براش کار میکردن گفت و من خندیدم
الان من قوی تر ...بهتر اومدم و دیگه هیچ ترسی ندارم
-میدونی چیه مورگان دلم برات میسوزه ....

مورگان:چی داری میگی
وقتی دید نمیتونه کاری کنه اومد طرفم و سعی کرد هلم بده ولی دستاش از بدنم رد شد
مورگان:داره چه اتفاقی میافته ؟؟
اون به دستاش که داشتن کم کم محو می شدن نگاه کرد
-اینجا جای تو نیست ....هیچ وقت نبوده و نیست و ن خواهد بود
میخوام این بازی رو تموم کنم ...برای همیشه

مورگان:تو نمیتونی ...تو قدرتش رو نداری کتاب زندگی فقط میتونه من رو نابود کنه
اون با خنده گفت
-من کتاب زندگی ام
وقتی گفتم اون چشماش گرد شد و بچه ها که پشت سرم بودن میگفت ان چی و چی شده ..الان النا چی گفت
یه حس خاص داشتم
میتونستم قدرت رو درون خودم حس کنم
یه اعتماد به نفس عالی داشتم
این حس خیلی خوبه
اینکه بتونی در برابر اینجور موجودات مقابله کنی و از همشون برتر باشی حس خوبی به آدم دست میده
مورگان:کتاب زندگی ...تو ..توییی
اون با ترس و تعجب  و کمی اعصبانیت گفت
سرمو تکون دادم
اون مثل دیوونه ها جیغ کشید و وسایلی که اونجا بود رو ریخت بهم
و دوباره به سمت حمله کرد
و این سری کمی از بدنش محو شد
مورگان:لعنتی داره چه اتفاقی میافته ؟تو داری چه بلایی سرم میاری؟
اون به خودش نگاه نکرد
-من با تو کاری نمیکنم این خودتی که با کارایی که حواست نیست و نباید انجام بدی رو میدی و به خودت آسیب میرسونی و نابود میکنی ....

مورگان:خفه شو ....خفه شوووووو....نه هههههههه
اون دیگه کاملا داشت محو میشد و تیکه آخر حرفش رو با داد زدن تموم کرد
؟-ما ...پس ما چی میشیم ...ما اینجا به خاطره آزاد شدنمون به مورگان کمک میکردیم ولی الان ....

-شماها ازادین  ..
اونا همه شروع کردن به خندیدن از خوش حالی
و بعد به سمت در رفتن و به بیرون رفتن
هانی:الناااااا
اون جیغ زد و آوند بغلم کرد
هانی:باورم نمیشه تو زنده ایی ...تو کتاب زندگی ....وای خدایا ااااا

-من خودم هنوز یکم تو شوک ام

هری:النا
هری از پشت صدام کرد چرخیدم سمت اش و اون دستاش رو باز کرد و رفتم بغلش کردم
هری:اینکه الان اینجا هستی رو تو بغلم هستی از خدا هزار بار شکر میکنم ...
اون یه نفس عمیق کشید و گفت
-دوست دارم

هری:منم دوست دارم ....قول بده هیچ وقت تنهام نزاری ...نمیدونی حس اینکه برای همیشه از دستت بدم چقدر اذیت ام میکنه ...نابود میشم النا

-هی هری ...بهت قول میدم ...هیچ وقت هیچ وقت تنهات نمیزارم ...مگه میشه زندگی خودم رو تنها بزارم ...مگه میشه  اون چشمای سبز رو تنها بزارم ...مگه میتونم قلب خودم رو از کار بندازم وقتی که برای تو میزنه ؟
یه بوسه کوچیک رو لباش گذاشتم و اون لبخند زد و دوباره بغلم کرد 
لیام:بریم بچه ها من دیگه واقعا نمیتونم 1 ثانیه دیگه هم اینجا بمونم
همه خندیدم و به سمت در خروجی رفتیم
وقتی از اونجا اومدیم بیرون یکم نشستیم تا نفس هامون برگرده و یکم استراحت کنیم
زین:میگم داستان زندگی ما ها رو اگه بنویس ان حتما پرفروش ترین میشه
زین گفت و همه خندیدن
تا چند ساعت پیش من داشتم میمردم ولی الان پیش دوستام نشسته ام و دارم میخندم
هیچی تو زندگی انسان قابل پیش بینی نیست
و اینکه اگه هنوز این هم این داستان ادامه داشته باشه چی ؟
اگه تموم نشده باشه چی ؟
اگه هنوز کسایی باشن که بخوان دنیا رو نابود کنن چی ؟
یعنی تموم شد ؟
تو این زندگی 2 چیز رو تجربه کردم
1 عشق
2 ترس
اینا تونست نصف زندگی من رو تشکیل بده
ترس از دست دادن کسایی که دوستشون دارم همیشه پیشم هست
و عشق هری که تا آخر عمرم تو قلبم میمونه.....
The end❤️💦💃🏻

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 12, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

University full of Horror Where stories live. Discover now