Part13

686 67 2
                                    

صداها رو میشنیدم ولی از دردی که تو کمرم به وجود اومده بود نمیتونستم حرف بزنم
خدایا تو چه دردسری افتادم ...
فقط چند روزه که اومدم اینجا و این همه بلا سرم اومده ...بعدش چی میخواد بشه ؟؟
نایل:خب یکی دونفر باید اینجا بمونن. ..

هانی:من که هستم

لویی:منم اینجا میمونم

نایل:خب پس ما میریم

هری:منم میمونم

لیام:لازم نکرده نصف این اتفاقا هم تقصیر تو بهتره با ما بیای تا بیشتر از این گند نزدی ...بیا
اره ببرش ....چون اگه بلند شم حتما نصف صورتش رو داغون میکنم...تموم اعصبانیت  و ناراحتی رو که دارم سرش خالی میکنم
صدای خداحافظی بچه ها اومد و بعد صدای در
لویی:خب ....چی کار کنیم.؟

هانی:نظرت چیه درمورد النا حرف بزنیم؟؟درمورد هری
چرا حالا من و هری ؟؟
لویی:باشه

هانی:درمورد النا قدرت النا بگو لویی...اون چی داره که شما میخواین؟؟

لویی:خب برای ما خون آشام ها ...اون بهترین خون رو داره. ..و یه چیز دیگه که به ما مربوط میشه اینکه اون میتونه ما رو کنترل کنه

هانی:حتی هری ؟.حتی جانت و لوک و حتی ریس کل خون آشام ها ؟؟
معلوم بود هانی تعجب کرده
لویی:همه ...اون این قدرت رو داره...و این برای اون دردسر درست میکنه ...

هانی:خب دیگه چی؟..

لویی:خب همون طور که شنیدی اون با توانسته با جیغ زدن لوک رو پرت کنه و اونا رو مجبور کنه که از اونجا برن ...یعنی این تار های صوتی اون قوی تر از چیزی هست که فکر میکنی ...

هانی:اوه

لویی:اون میتونه ذهن هر کسی رو بخونه ...حتی شیطان ها

هانی:شیطان؟؟

لویی :اره ...
لویی خندید
لویی:و این که اون میتونه....
گوشی لویی زنگ خورد و اون مجبور شد حرفشو وقطع کنه و از اتاق خارج شه
صدای قدم های هانی اومد که داشت به سمت تخت من میومد
بعد تختم یکم رفت پایین
هانی:النا ...تو بد دردسری افتادی دختر ...به این سادگی ها نمیتونی ازش فرار کنی ...
اون با صدایی که ناراحتی توش موج میزد گفت
هانی:میخواستم کمکت کنم ...ولی مثل این که نمیشه...متاسفم النا
بعد از رو تختم بلند شد
سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بگیرم بخوابم ...
......
......
......
.......
.......
.......
لویی:النا...النا...النا اااا

-چیه؟؟چیه؟..اه
چشمام و باز کردم و لویی و هانی رو دیدم
لویی:دختر ساعت 8 صبحه الان کلاست شروع میشه ...
چی؟؟؟وای نه
سریع از رو تخت بلند شدم و پریدم تو دستشویی البته قبلش لباسام رو بردم و اونجا عوض کردم
اومدم بیرون دیدم لویی و هانی با تعجب دارن نگام میکنن
لویی: چقدر سریع

-بریم  دیگه
بعد رفتم سمت در رو اون رو باز کردم از اتاق اومدم بیرون لویی و هانی هم پشت سر من اومدن بیرون و به سمت کلاسم راه افتادم اونا هم دنبالم وسط راه وایسا دم
-شما مگه کلاس ندارین ؟؟

لو یی:چرا داریم

-پس برین
دوباره برگشتم و به راه هم ادامه دادم اونا هم دنبالم سرمو تکون دادم و وارد کلاس شدم
هری رو دیدم که نشسته بود و صندلی کنارش هم خالی بود بهم نگاه کرد و من بدون توجه بهش رفتم میز پشتش نشستم

University full of Horror Where stories live. Discover now