Part36

455 43 0
                                    

وقتی ازش دور شدم یه جا وایسادم و نفس نفس میزدم
ای خدا چی گفتم ؟
نمیشه من حرف نزنم. ...اه حالا چی کار کنم ؟
چی میشه حالا ؟

هانی:النا

-هوم؟ها؟چیه؟

هانی: هی چته؟چرا اینجوری شدی؟

-من؟چیزی نیست ...تو چرا اومدی بیرون

هانی:بحث رو عوض نکن ...هری چرا داشت از خوش حالی پر پر میزد

-هوم؟؟؟

هانی:النا یه بار دیگه هوم...از پنجره پرتت میکنم بیرون هااا

-باشه ..باشه...خب..من گند زدم
چشمام بستم
هانی:چه گند ی بگو ببینم
شروع کردیم به راه رفتن
-اه...خب من از دهنم پرید و گفتم عاشقشم
دستام رو گذااشتم جلو صورتم
هانی:چی؟؟؟؟؟؟چی شده ؟؟؟چی گفتی؟؟؟
اون تند تند پرسید
-ما داشتیم مثل هم یه با هم بحث میکردیم بعد من یهو از دهنم در رفت و گفتم

هانی :این عالیه ...این خیلی خوبه ...

-هاننننننی میام میزنمت
اون فرار کرد و منم دنبالش
هانی:خودت میدونی که نمیتونی ...
اون وقتی میدوید گفت
-و خودت هم میدونی که میتونم ...پس چرت و پرت نگو
زبونش رو نشونم داد و من از این کار متنفرم ...
-میکشمتتتتتتتت
همه ی بچه های دانشگاه با خنده تعجب نگامون میکردم اونا هم میدونن ما دیوونه ایم .......
..........
............
در اتاق زده شد و هانی کتابش رو بست و رفت در و باز کرد
بعد دخترا پریدن تو
لیدیا:النا ااااا ااا
اون گفت یهو پرید بغلم
لیدیا:شماها خیلی بهم میاین ....وووی این عالیه

-کی ؟ چی؟ چی شده ؟؟

لیدیا :اشکالی نداره قاطی کردی ...عادیه ....خب اینو هری داد بدم بهت ...
بعد یه کاغد رو سمتم گرفت ...
اوه خدای من یعنی اون به همه گفته ؟؟بدبخت بودم بدبخت تر هم شدم
کاغد رو ازش گرفتم و لیدیا اومد کنارم نشست
لیدیا شروع کرد بلند بلند خوندم
لیدیا:سلام النا... من میخوام باهم قرار بزاریم و یکم بیشتر با هم باشیم ...اینو دادم به لیدیا تا بهت بده و الان میدونم با خاطره اینکه الان همه از این موضوع با خبر شدن میای بیای و من رو خفه کنی ولی تقصیر من نیست من به زین گفتم و اون به همه گفت و باید بگم من نتونستم جلوی خود من رو بگیرم و به کسی نگم و اینم بدون که دیگه نمیتونی از دستم در بری
اها ساعت 6 دم در دانشگاه منتظرم ....هری
لیدیا این رو گفت و من از خجالت آب شدم رفتم تو زمین
-میمردی بلند نخونی؟

لیدیا:اره ....خب بچه ها الان ساعت 3 باید النا رو تا ساعت 6 آماده کنیم ...پس زود باشین

-چی میگن برای خودتون ؟کی خواست بره؟؟

میراندا :سعی و تلاش نکن ...تو باید بری چه بخوای چه نخوای

رز :دقیقا. ...

لیدیا :بلند شو تا بلند ات نکردم
اون گفت و دستم رو کشید
لیدیا:برا اول حموم
اون گفت و من و کرد تو حموم و در رو بست
دهنم رو باز کردم تا یه چیزی بگم ولی دوباره بستم
. .......
بعد از 1 ساعت حموم کردن بلاخره درومدم
رز:فکر کردیم مردی

-نه نترس من به این زودی ها شماها رو تنها نمیزارم

لیدیا :بیا اینا رو بپوش...
اونا برام لباس آماده کرده بودن
وقتی لباس ام رو پوشیدم یه صدای گذاشتن جلوی آیینه اتاق و بهم گفتن بشین بعد شروع کردن به درست کردن موهام و یکم آرایش
-ببین من رو آرایش خیلی کم خودتون که میدونین من از این چیزا خوشم نمیاد ببینم زیاده من میدونم و شما

هانی:باشه بابا
بعد شروع کرد .......
ساعت 5:45 کارمون تموم شد
لیدیا :اگه پسر بودم حتما باهات قرار میزاشتم

-فعلا که نیستی

هانی:برو دیر میشه
کیفم رو بهم داد
-نمیشه من کفش پاشنه بلند نپوشم؟؟

لیدیا :ببند النا ...

-آخه. ..

لیدیا :ببند

-اوووف
رفتم سمت در رو بازش کردم و رفتم سمت خروجی .....
هری دم در دانشگاه به یه ماشین تکیه داده بود
رفتم سمتش اول متوجه نشد
-اوهوم اوهوم
سرش رو آورد بالا
هری:واو ...تو عالی شدی
اون از ماشین فاصله گرفت و اومد سمتم و بغلم کرد
-امم..مرسی ..تو هم خوب شدی

هری:ممنون ...بیا بشین
اون دستم رو گرفت و به سمت ماشین برد و در رو باز کرد
-بلاخره داری آدم میشی
اون خندید و بعد اومد سوار ماشین شد و ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم ....
اون تو طول راه همش لبخند میزد اونم به خیابون ...
-میشه بگی چرا اینقدر به خیابون لبخند میزنی ؟؟
اون با همون لبخند برگشت سمتم
هری:چیه خب...خوش حالم ...بده

-نه عزیزم تو راحت باش
یکم ساکت موندیم و من دوباره شروع کردم
-خب کجا میریم؟؟

هری:اممم...اولش میریم یه بستنی میخوریم بعد میریم شهره بازی ....اگه هم دوست نداری تا بریم یه جای دیگه

-من عاشق شهره بازی ام.....این عالی
من همیشه وقتی ناراحت بودم میرفتم شهره بازی و همیشه اونجا رو دوست داشتم و دارم ...
هری:خب این خیلی خوبه ...
اون با خنده گفت
..........
بعد از اینکه یه بستنی خوردیم رفتیم سمت شهره بازی ...باید بگم دارم بهترین لحظه های عمرم رو میگذرونم. ...
من وقعا اون رو دوست دارم ...
و این که اون من رو دوست داره بهترین حس رو به من میده
هری:رسیدم
از تو فکر درومدم و اون ماشین رو خاموش کرد و من پیاده شدم
و اونم پیاده شد
ههری:بریم ؟
با لبخند گفت
-بریم
تصمیم گرفتم نه خودم رو اذیت کنم نه اون رو پس میخوام بهترین روز هامو با اون بگذرونم دستش رو گرفتم و راه افتادیم   ....
..............

University full of Horror Where stories live. Discover now