در اتاق رو باز کردم و سریع در رو پشت سر خودم بستم و به در تکیه دادم
چشمام رو بستم و یه لبخند رو لبم اومد. ..یه لبخند احمقانه ...
از در فاصله گرفتم و رفتم نشستم رو صندلی کنار تختم ...
هنوز تو شوک ام ...
ولی واقعا چرا اون کار و کرد ؟
ولی ....با اینکه کار احمقانه و درستی نبود ولی نمیتونم اون حس فوقالعاده رو درنظر نگیرم ...
لبای اون خیلی نرمه ...اونا عالیه ان
(هی النا خفه شوووو)
با دستم زدم تو سرم تا از این فکرا در بیام
بهش فکر نکن النا ....یه اتفاق کوچیک بود ...و الان اون اتفاق تموم شده و گذشته ....آره ...بهش فکر نکن
اینا رو به خودم میگفتم تا سعی کنم به اون فکر نکنم و بتونم توجه ام رو به درس جلب کنم
ولی اصلا اینا بهم کمک نمیکرد
......
......
.....
....
....... (صبح روز بعد )بعد از اینکه بیدار شدم رفتم حموم و بعد با هانی رفتیم کلاسامون و بعد از کلاس قرار شد که بریم یکم خرید کنیم
سر کلاس که همه اش خواب بودم و به خاطره همین استاد از دستم اعصبانی بود 2 نمره ازم کم کرد و این یه حال گیری بود برای شروع روز ام
....
.....
بلاخره کلاس ها تموم شد و من و هانی قرار شد بیرون از دانشگاه هم و ببینیم و بعد بریم برای خرید به خاطره اینکه یکی از کلاس های هانی برگزار نشد و اون با یکی از دوستاش رفته بود بیرون و به خاطره همین اون گفت دیگه نیاد دانشگاه ....
.....
...
-سلام
هانی پشتش به من بود و من از پشت چشماش رو گرفتم
هانی:هی النا ...من از این کارا خوشم نمیاد-در زمان های قدیم خانوم هانی جواب سلام واجب بوده است
دستام رو از چشماش برداشتم و اون برگشت
هانی:خانوم النا باید بگم که در زمان جدید دیگر واجب نیست-ا...واقعا؟
هانی :اوهوم...خب ول کن ...بیا بریم
بعد دستم رو گرفت و رفتیم سمت لباس فروشی ها....
.......
.....
الان تو یکی از لباس فروشی ها هستیم و داریم لباس انتخاب میکنیم و باید بگم اصلا سلیقه هامون بهم نمیخوره و این باعث شد تو چند تا از لباس فروشی ها باهم دعوا کنیم ............
یکی از اون دامن های کوتاه رو برداشتم
هانی:فکرشم نکن که اون رو بخوای بخری
صدای هانی از پشت سرم اومد و برگشتم سمتش
-فکرشم نکن که به حرفت گوش کنمهانی:اون واقعا زشته
اون گفت و قیافه اش رو یه جوری کرد انگار یه چیز حال بهم زن دیده
-هی هانی رو اعصابم راه نرو ...خیلی هم قشنگه ...سلیقه نداری ...هانی:چی؟؟من سلیقه نداره ...النا میان میزنمت ها ...
-اگه تونستی..
گفتم و زبون و نشونش دادم هایم جیغ زد و من سریع فرار کردم داشتم فرار میکردم و یه لحظه برگشتم ببینم هانی گذاشت که به سر رفتم تو شکم یکی
سرمو آوردم بالا و با یه مرد هیکلی و اخمو روبه رو شدم
یه لبخند زدم و دامن و پرت کردم رو صورتش و با سرعت به در خروجی رفتم و به هانی میگفتم بیا بیرون
.......
.......
......
بعد از کلی خندیدن و خرید کردن برگشتیم خوابگاه و جلو در اتاق بودیم که تازه فهمیدیم در اتاق بازه
هانی:در رو قفل نکردی؟-چرا قفل کردم ولی الان....
در رو هل دادم و رفتیم تو
و با بچه ها یه اتاق بهم ریخته مواجه شدیم
-هی اینجا چی شده؟
وسایلا رو گذاشتیم رو زمین
زین:تو بد دردسری افتادیم ....-چی؟
لیام :مورگان ...اون اومده ...اون دوباره برگشته ...
هانی:اوه نه
اون دستشو گذاشت جلو دهنش و گفت
-هی دقیقا بهم بگین چی شده ....
اینو گفتم بهشون نگاه کردم
لیدیا :مورگان ..اون..اون برات یه نوشته گذاشت ه-اون کیه؟
رز:اون دوست دختر هری ه
چی؟..اون..اون دوست دختر داره؟؟
هری:بهتره بگی دوست دختر سابقمرز:باشه بابا
-خب به من چه ربطی داره؟ اصلا اون چه یادداشتی برام گذاشته ؟
میراندا:اون گفته میخواد باهات بازی کنه ...
نایل:اون از دنیای مرده ها اومده ...اون مرده النا
-چی؟اون از دنیای مرده ها اومده؟؟چی دارین میگین ؟اصلا دوست دختر هری به من چه ربطی داره؟؟
لیام:ببین ...مورگان اومده ...اومده...
-اومده چی؟درست حرف بزن ببینم
دیگه واقعا داره اعصابم خورد میشه
لیام :ببین اون منظورش از بازی اینه که ...یعنی اون میخواد دوباره زنده بشه ...و اینکه تو این قابلیت اینکه بتونی مرده ها رو از دنیای مرده ها بیرون بیاری رو داری ...و اون اینو میخواد....
اوه خدای من
ВЫ ЧИТАЕТЕ
University full of Horror
Про вампировالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده