با درد زیادی که تو پام حس کردم چشمام رو باز کردم ...
روی یه تخت خوابیده بودم یکم دیگه به اطرافم نگاه کردم و تازه متوجه شدم که کجام ...بیمارستان ....
تازه اتفاق هایی که افتاده داره یادم میاد ...کاش اصلا یادم نمیومد
به پام که تو گچ بود نگاه کردم
در باز شد و پرستار اومد تو با لبخند نگام کرد
پرستار:بهوش اومدی؟حالت چه طوره ؟
اون با لبخند ازم پرسید
-اه...من خوبم...
سرشو تکون داد
پرستار:خوبه ...خب دوستات بیرون ان. ..میخوای بگم بیان تو؟..-اوهوم...
سرمو تکون دادم اون گفت باشه و بعد رفت
هانی اومد تو ولی با چشمایی که از گریه خیس شده بود
-هانی؟؟چی شده ؟؟
از حالت خوابیده به حالت نشسته تغییر کردم و با نگرانی به هانی نگاه کردم اون حرفی نزد و اومد بغلم کرد
-هی چی شده ؟؟بگو دیگههانی:لیدیا....لیدیا...اون مرد النا
انگار آب یخ ریختن روم ....
-معلوم هست داری چی میگی ؟؟یعنی چی مرد ؟؟بگو دیگه ...بگو داری شوخی میکنی ...
با داد و گریه گفتم ...اصلا نمیتونم باور کنم
هانی:شوخی چیه؟؟دارم میگم مرد ....
هاین داد زد و من ساکت شدم
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم به اشکام اجازه دادم که برای خودشون رو گونه سر بخورن ...
حس اینکه دوست رو از دست بدی حس خیلی بدیه ...
به پنجره کنارم خیره شدم ...
یاد لیدیا افتادم وقتی که تو ماشین نشسته بودیم...
(فلش بک )
لیدیا:زین برای تولدم چی خریدی ؟؟زین:مگه میشه همین جوری بگم؟؟
لیدیا:اه بگو دیگه ....
..........لیدیا:النا و هانی ما اینجاییم
به سمت صدای لیدیا برگشتیم و بچه ها رو دیدیم
لیدیا داشت برامون دست تکون میداد ....
....... .....
لیدیا:هی بچه ها این دوست منه ...النا این زین و اون نایل و اون. یکی لیام و اونی که الان کنارته لویی .....تموم خاطره هایی که با لیدیا داشتم از جلو چشمام مثل باد رد شد انگار چند سال بود که میشناختمش ....
اون دوست خیلی خوبی بود
ولی الان ...
اون دیگه نیست
رفته ......
...........
الان واقعا نمیدونم زین چه حسی داره ....خیلی برای اون ناراحتم اون لیدیا رو خیلی دوست داشت و مطمئنم الانم هم داره
بلاخره سکوتی که بین و من و هانی بود رو شکستم
-زین الان کجاست
اینو گفتم و سعی کردم از رو تخت بلند بشم که هانی اومد سمتم و کمکم کرد
هانی:تو یکی از اتاق های بیمارستان ...جون حالش بد بود بهش آرام بخش زدن و فکر کنم الان خواب باشه
هانی گفت و در اتاق رو باز کرد و باهم از اتاق رفتیم بیرون
-من رو ببر پیشش
هانی سرش رو تکون داد و من و به سمت یکی از اتاقا برد و درش رو باز کرد
زین رو تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود
و هری هم رو صندلی کنار تخت اون نشسته بود و با دیدین ما بلند شد
هری:النا؟.خوبی؟چرا اومدی ؟
YOU ARE READING
University full of Horror
Vampireالنا مارتين به دانشگاه جديد ميرسه ولي نميدونه ك ب محضه ورود به اون دانشگاه تو چ دردسر بزرگي افتاده