Part12

697 65 3
                                        


لوک:جانت نظرت چیه یکم خون بخوریم؟؟

جانت:عالیه
بعد خندیدن
-ب..ب.به من..دست..نزن
با اخم گفتم و از شدت درد نمیتونستم خوب حرف بزنم
لوک:هی ....فقط یه کوچولو

-برو کنار عوضی
با هزار جور بدبختی بالاخره تونستم تکون بخورم و بلند شم
جانت:بهتره خفه شی و بزاری ما کارمون رو انجام بدیم
بعد اومدن سمتم
-برو اونور
با داد گفتم
لوک:ما به خون تو نیاز داریم النا ...

-برین گم شین عوضی ها
جانت اومد سمتم و با یه دستش گلوم رو گرفت و من بلند کرد طوری که پاهام تو هوا بود
با خشم بهم نگاه کرد
جانت:خیلی حرف میزنی ...خیلی
دستم و گذاشتم رو دستش و سعی کردم دستاش رو بردارم
-ولم کن
دیگه گریم گرفته بود
-ولم کن ...ولم  کن ...
با گریه گفتم به دستاش چنگ میزدم تا ولم کنه
اون دستاش رو از دور گلوم شل کرد و بعد برداشت و باعث شد من بیافتم رو زمین دستم و گذاشتم رو گلوم و سعی میکردم نفس بکشم
لوک اومد طرف و دستم از رو گلوم کنار زد بعد سرشو آورد نزدیک گردنم و تزی دندونش به گردنم خورد وبا عث شد جیغ بزنم ...جوری که خودم نزدیک بود کر بشم
به جیغ زدنم ادامه دادم و لوک پرت شد عقب  و دستاش و گذاشت رو گوشش و جانت هم دستاش رو گذاشت رو گوشش و بعد غیب شدن
به نفس زدن افتادم  از رو زمین بلند شدم و با آخرین جونی که داشتم دوییدم و گریه میکردم
دستم و گذاشتم جلو دهنم و به دویدن ادامه دادم .،،بچه های دانشگاه با چهره ناراحت بهم نگا میکردن انگار دلشون برام میسوزه
صدای هانی اومد
هانی :هی النا ...النا خوبی دختر
اون دستم و کشید و باعث شد بیافتم تو بغلش ...تو بغلش گریه کردم
-هانی...هانی ..دو نفر...اومده بودن ...

زین:کی؟.،کی النا ...،اسمشو نو بگو
از تو بغل هانی اومدم بیرون و اشکام و پاک کردم
به زین نگاه کردم
-دو نفر ..دو نفر بودن..یه...یه مرد یه زن...اسمشون ..ج..جانت..اون.او..اون یکی لو..لوک
یه خاطره گریه کردن صدام میلرزید
لیام:لعنتی..
اون دستشو کوبید به دیوار

هری:اونا بهت صدمه زدن؟؟
اون با اعصبانیت گفت
-میخواستن ...ولی ..ولی نمیدونم چی شد ..من ..من جیغ کشیدم و لوک پرت شد عقب ..و بعد ..بعد غیب شدن
لویی:یکی دیگه از قدرتا تو کشف کردی

نایل :خب ...بیایین ببریمش تو اتاق اون حتما الان بیهوش میشه
نایل و هری اومدن طرفم هری خم شد و من و با دستاش بلند کرد
میخواستم اعتراض کنم..ولی جونی برام نمونده بود
من و برد تو اتاق و گذاشت رو تخت
بعد دستشو رو گردنم کشید
هری:اون عوض ها. . ببین با گردنش چی کار کردن ...

زین:اونا حتما از وجود النا با خبر شدن ...باید بهش یاد بدیم چه جوری از خودش مراقبت کنه

زود تر ...

University full of Horror Where stories live. Discover now