Part38

405 37 0
                                    


هری:بهتری؟؟

-اره ...اره ....من خوبم
هری ماشین رو پارک کرد و بعد اون رو خاموش کرد
از ماشین پیاده شدم
-اممم..مرسی شبه خوبی بود ....

هری:خواهش میکنم ...اگه اونا نمیومدن بهتر هم میشد

-هی مشکلی نیست ....خیلی هم خوب بود
خندید و باعث شد اون چال گونش معلوم بشه
-خب....
رفتم کنارش و آروم رو لپش رو بوس کردم اومدم عقب
-بای
اون دستش رو تکون داد و من به سمت خوابگاه رفتم
کلید اتاق رو از تو کیفم درآوردم و در رو باز کردم
چراغ  اتاق خاموش بود پس حتما هانی خوابه
سعی کردم کاری نکنم که از خواب بیدار بشه کفش هام رو درآوردم و رو پنجه پاهام آروم آروم راه رفتم کیفم رو گذاشتم رو میز و رفتم سمت کمد و وقتی درش رو باز کردم یه صدای بدی داد ولی باعث نشد که هانی بلند شه لباسام رو عوض کردم و رفتم صورتم رو شستم و آروم رفتم تو تختم و چشمام رو بستم ..........
...................
...............
-اه لعنتی
از صدای زنگ گوشی متنفرمممممم
با چشمای بسته گوشیم رو برداشتم و جواب دادم
-هوم؟

هری:صبح بخیر فرشته کوچولو
صبح بخیر بخوره تو سرت
-صبح بخیر

هری:خواب بودی؟

-اوهوم

هری:هی زود باش تو که نمیخوای بری دفتر ..
سریع بلند شدم ...اگه دیر برسم حتما من رو میبره دفتر
-نه نه نه

هری:زود حاضر شو ....خدافظ عشقم
چی شد ؟؟؟
-هوم؟چی؟...اها...بای
قطع کردم و با آخرین سرعتم حاضر شدم و رفتم سمت کلاس اصلا به هانی حواسم نبود ببین هست یا نیست
در و محکم باز کرد و به ساعتی که تو کلاس بود نگاه کردم ...شانس آوردم
رفتم نشستم و کتابم هامو از تو کیفم درآوردم و گذاشتم رو میز
خودکارم رو بین انگشتام گذاشتم و میچرخوندمش

مایکل:سلام النا
با شنیدنش صداش با تعجب به بالا نگاه نکردم
-اااا

مایکل:میدونم تعجب کردی ولی از این به بعد منم اینجا درس میخونم

-چقدر خوب ...خیلی هم خوب
یه گرگ کم بود بیاد درس بخونه که اومد
مایکل اومد کنارم نشست
مایکل:خوشگل تر اونی هستی که میگفت ان
یه لبخند مصنوعی زدم
-مرسی
با همون لبخند مصنوعی گفتم
مایکل:درست خوبه ؟

-اره خوبه سلام میرسونه  
مایکل خندید
-رو آب بخندی
آروم گفتم
مایکل:چیزی گفتی ؟؟

-نه

مایکل:تو خیلی باحالی

-تو هم باحالی .....
................
سرم داره از درد میترکه ...چقدر این حرف میزنه ....یه لحظه هم ساکت نمیشه برای هزاران  بار از این که زنگ زود خورد تشکر کردم سریع وسایلام رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون
مایکل :الناااااا
اون از پشت سرم من رو صدا کرد
-بله؟

مایکل:میشه باهم حرف بزنیم
اون دستم رو گرفت
با تعجب به دستم نگاه کردم
-هی داری چی کار میکنی ؟
قبل از اینکه حرف بزنه هری اومد
هری:دستش رو ول کن
اون گفت و دست من رو از تو دست مایکل کشید بیرون
مایکل:من فقط میخواستم باهاش حرف بزنم

هری:خب بگو

مایکل:ولی من میخوام تنهایی باشه
وقتی مایکل اینو گفت هری رفت نزدیک اون و پیرهن مایکل رو گرفت وچسبوندش به دیوار
هری:دیگه از 5 کیلومتری النا هم رد نمیشه ...فهمیدی ؟
اون با اعصبانیت به مایکل گفت
-هری ...

مایکل:باشه
هری پیرهن مایکل رو ول کرد و مایکل پیرهن اش رو درست کرد
هری:بیا بریم
هری دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید
وقتی یکم دور شدیم اون شروع کرد
هری:اون لعنتی چرا اومده اینجا ؟

-منم نمیدونم ...ولی اون گفت از این به بعد اینجا درس میخونه

هری:اه....

-ولش کن ....
هری یه نفس عمیق کشید
هری:باشه ....من برن میخواستم بیام ببینمت ...
اون اومد جلو آروم لبام و بوسید و بعد یه لبخند زد و رفت
منم رفتم دنبال هانی ببند داره چی کار میکنه
. ...........
...........

University full of Horror Where stories live. Discover now